24.توماس

1.8K 172 32
                                    

بابا رو صندلی نشست و منو کنار خودش نشوند.
بابا-خواستگاری شاهزاده جیک چطور پیش رفت؟
کلافه سر چرخوندم وگفتم:رد شد..مردک دستاش مثل دختر بچه هاست..
مامان خندید.
بابا-پسر دایی جیمزت و عمه جسیکات،"توماس"اومده..
با غیض چشمام رو بستم و گفتم:تو رو خدا بگین که واسه خواستگاری از من نیومده..
بابا لبخندی زد وگفت:دقیقا واسه همین اومده..
کلافه سرم رو پایین انداختم.
بابا-کریستینا..من تا حال مجبور به کاری نکردمت..ولی میخوام فک کنی..خوب فک کنی..اون تو رو ملکه فرانسه میکنه..
با غیض به دستم نگاه کردم.
با بغض گفتم:من ملکه فرانسه شدن رو نمیخوام..
بابا-پس چی میخوای؟
برگشتم به مامان نگاه کردم وگفتم:عشق..
و سریع بلند شدم و تعظیم کردم و در مقابل نگاه خیره و جدی بابا رفتم بیرون.
وقتی وارد حیاط شدم روبرو شدم با توماس.
خدای من..اصلا اعصابش رو نداشتم.
با لبخند جلو اومد و شیرین زبون گفت:سلام بر دختر دایی و دختر عمه عزیزم..
و تعظیمی شیرینی کرد و دستم رو گرفت و بوسید.
تنم مور مور شد..مثل بوسه های ادوارد احساس لذت و ارامش نکردم.
لبخند ساختگی زدم.
-توماس..خوش اومدی..
توماس-دیدار تو بهترین اتفاقیه که تو این سفرم برام پیش اومده که واقعا داشتم براش نقشه میچیدم..
سعی کردم لبخند بزنم..نمیدونم موفق شدم یا نه
توماس-باهم تو باغ قدم بزنیم؟
-نه..معذرت میخوام..من باید..
سریع گفت:اوه..باید بری نه..باید کمی این دور و بر رو به پسر دایی و عمه عزیزت نشون بدی..
نفس عمیقی کشیدم وگفتم:گمانم چند روزی هستی و وقت برای گردوندنت هست..
لبخندی زد وگفت:و این موندن تو رو خوشحال میکنه؟
جدی گفتم:چرا اینجایی توماس؟
اومد روبروم وایستاد وگفت:به خاطر تو..
پوزخندی زدم وگفتم:فک کردی چون دین با جولی وصلت کرده و جولی ملکه انگلستان شده تو هم باید دینت رو ادا کنی و منو ملکه فرانسه کنی؟
لبخندی زد وگفت:بیشتر ترجیه میدم اونجوری که درگیرت شدم..درگیرت کنم..از اخرین دفعه ای دیدمت خیلی بزرگتر و خوشگل تر شدی..
زل زدم تو چشماش.
توماس-من به سیاست و کشورها و منافعشون کاری ندارم..البته اونا هم مهمن ولی..ولی من و تو هم مهمیم..
به اسمون چشم دوختم.
توماس جلو اومد و انگشتش رو روی صورتم کشید وگفت:کریستینا..من و تو..
سریع خودم رو عقب کشیدم وخشن گفتم:نه توماس..
اخمی کرد وگفت:چرا نه؟من بهت علاقه دارم..
-علاقه من مهم نیست؟؟
توماس-معلومه که مهمه..واسه همین اینجام که قلبت رو به دست بیارم..و مطمین باش اینکار رو میکنم..
زل زدم بهش.
موهای طلایی عمه جسیکا و چشم سبز دایی جیمز رو داشت.
اخم کردم و گفتم:باید برم..
و سریع از کنارش رد شدم و لباس عوض کردم و رفتم پیش ادوارد.
ادوارد به قیافه توهمم نگاه کرد و اومد کنارم نشست وگفت:چیزی شده کریستینا؟
سرم رو به نشونه نه تکون دادم.
ادوارد-چرا بهم نمیگی؟
زل زدم تو چشمش.
دوتا انگشتش رو نرم روی صورتم کشید.
چشمام رو بستم و سریع گفتم:برام یه خواستگار جدی اومده..
اخم غلیظی کرد و حس کردم دستش رو مشت کرد.
با صدای پر غمی گفت:خوب؟
-پسر دایی و عمه مه..
یه جور عصبی گفت:تو..تو بهش علاقه ای..
سریع گفتم:نه..حسی بهش ندارم..
خشن گفت:پدر و مادرت مجبورت میکنن؟
-نه..اونا همه چیز رو به خودم سپردن..ولی خوب فامیله..مسلما انتظار برخورد بهتری از من دارن و میخوان انعطاف بیشتری به خرج بدم چون موقعيتش عاليه ولی من به توماس گفتم علاقه ای بهش ندارم ولی امروز بهم گفت که..گفت که اومده قلبم رو به دست بیاره..
یه دفعه ای و خیلی بلند داد زد:غلط کرده..
از دادش واضح تکون خوردم.
بلند شد و با لگد به درخت کنارش کوبید و داد زد:غلط کرده میخواد قلب تو رو به دست بیاره..اصلا از کدوم خرابه ای پیداش شده؟
شوکه و متعجب نگاش کردم و بلند شدم.
رفتم کنارش.
با خشم دستش رو روی درخت گذاشته بود و تند تند نفس نفس میزد.
اروم دستم رو روی بازوش گذاشتم.
با خشم شونه ام رو گرفت و محکم کوبوندم به درخت وگفت:کریستینا به جان عزیزترینام..دور و بر این پسره بچرخی چنان بلایی به سرت میارم که اون سرش نا پیدا..
و مشتش رو خیلی محکم کنار سرم به درخت کوبید و داد زد:فهمیدی؟
شوکه تند تند نفس کشیدم و نگاش کردم.
ازش ترسیده بودم ولی باز چشماش اطمینان خاصی بهم میداد.
نگران و ترسیده گفتم:چته ادوارد؟
سرش رو کلافه خم کرد و سرش رو توی یقه اش فرو کرد.
سرش رو بین دستام گرفت و بلند کردم.
خشن مشتش رو باز به درخت کوبید وگفت:بگو دور و برش نمیری..بگو کریستینا..
محکم تکون خوردم و با غم و نگرانی دستش رو که به درخت کوبیده بود گرفتم و لرزون گفتم:باشه..نکوب..دستت رو داغون کردی..مشتت رو به درخت نکوب..نمیرم..
به دستش نگاه کردم.
خونی از دستش جاری شده بود.
بلند زدم زیر گریه و شوکه به خون نگاه کردم و ترسیده گفتم:دستت..دستت..
دستش رو از توی دستم خارج کرد و انداخت دور بدنم و منو تو بغلش کشید وگفت:هیسس..هیچی نیست..
با گریه گفتم:هست..دستت داغون شده..داره خون میاد..
سرم رو بوسید و با صدای اروم و کلافه و تو فکری گفت:اروم عزیزم..هیچی نیست..خوبم..
با غم و اروم گفت:کریستینا..
خودم رو بیشتر بهش چسبوندم و پردرد گفتم:جانم..
ادوارد-قول بده به این پسره رو ندی و نزدیکش نشی..
منو بیشتر به خودش فشرد وگفت:قول بده..
دلیل این حساسیت بیش از حدش رو نمیفهمیدم ولی از اعماق وجودم گفتم:قول میدم..
خودم رو ازش جدا کردم وگفتم:حالا بذار دستت رو پانسمان کنم..
و دستش رو کشیدم و بردم داخل.
دیگه سرحال نبود..بیشتر متفکر بود..تو خودش بود.
وقتی داشتم دستش رو میبستم انگار اصلا حس نمیکرد..تو این دنیا نبود..
دستش رو بوسیدم.
نگام کرد و لبخند ساختگی زد و نفسش رو عمیق بیرون داد.
وقتی میخواستم برم انگار تو مرز ترکیدن از خشم و ناراحتی بود و چشماش این غم رو داد میزد ولی چیزی نگفت.
برگشتم قصر ولی همه فکرم پیش ادوارد بود.
خیلی نگرانش بودم.
توماس اومد جلو ولی کلافه دستام رو بالا گرفتم و اخمی کردم و رد شدم.
هم بر اساس قولی که به ادوارد داده بودم و بر اساس حس خودم اصلا دوست نداشتم با توماس روبرو شم.
سریع رفتم تو اتاقم و پشت در نشستم.
خدای من..دستهای زخمی ادوارد روحم رو خراشیده بود.
من نمیتونستم انکارش کنم..دوسش داشتم..
زخمی شدنش ناراحتم کرده بود..
دوست نداشتم یه خار توی دستش بره چه برسه اون زخم بزرگ و اون همه خون.
اشکم روی صورتم سر خورد...
اره.غیرقابل انكار بود..من عاشقش شده بودم..زودتر و عمیق تر از اونچه که کسی فک کنه.

کریستیناHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin