58.هستم

1.3K 149 21
                                    

صبح جلوي اينه وايستادم و به خودم نگاه كردم.
هنوز سياه دايي جيمز رو به تن داشتم.
وقتش بود كمي خودمو محكم ميكردم.
از اتاقم رفتم بيرون.
سر ميز صبحانه حاضر شدم.
ادوارد با اخماي تو هم كنار بابا نشسته بود.
با وروردم زير چشمي نگاه خيلي كوتاهي بهم انداخت و بعد به روبروش خيره شد و خيلي بي ميل و كاملا عصبي از جاش بلند شد .
بايد محكم ميبودم.
اروم رفتم پشت ميز نشستم و اونم با اخم و جدي نشست.
دين اومد.
بهش لبخند زدم وگفت:از وقتي اومدم جولي رو نديدم..
لبخند پردردي زد وگفت:حالش يه كم بده..
لبخند كوچيكي زدم وگفتم:ظهر يه سر بهش ميزنم..
دين سريع گفت:نه..يعني چيزيش نيست..به زودي خوب ميشه
لبخندم محو شد.
حس بدي بهم دست داد.
دين فهميد و براي اصلاح جمله اش داغون گفت:به خدا نميخواستم ناراحتت كنم..فقط جولي خيلي حالش خوب نيست..ميترسم چيزي بگه كه..
اروم سرتكون دادم و مشغول خوردن شدم.
هيچي از گلوم پايين نميرفت و اولين لقمه اي كه قورت دادم پريد تو گلوم.
به سرفه افتادم.
مامان سريع ابميوه سمتم گرفت.
بابا-چي شدي؟
بي اختياربا سرفه هاي ريز و لرزون سر بلند كردم و درحاليكه ابميوه رو به زور قورت ميدادم زل زدم به ادوارد.
سرش پايين بود و با همون اخم غليظ داشت ميخورد،بي توجه،بي تفاوت..
خيره شدم بهش و اشك تو چشمم جمع شد.
دلتنگش بودم..دلتنگ خنده هاش،توجه هاش..
بابا-كريستينا
سريع و هول نگاهم رو روي بابا كشيدم كه خيره داشت نگام ميكرد و لرزون گفتم:خوبم..چيزي نيست
و سرم رو پايين انداختم و مشغول خوردن شدم.
در سالن باز شد.
جولي بود..مشكي به تن و با حال زار..
لبخند نرم دلسوزانه اي زدم..
با نفرت نگام كرد.
خشم نگاش رو به وضوح حس كردم.
نشست.
مامان-خوش اومدي عزيزم..بهتري؟
جولي نگاهش رو روي من كشيد وگفت:نتونستم اين صبحانه خانوادگي با دختر عزيزتون رو از دست بدم.
دختر عزيزتون رو غليظ گفت.
نگاه ازش گرفتم و جرعه اي از ابميوه ام خوردم و با دستمال لبم رو پاك كردم و گفتم:با اجازه..
و ازجام بلند شدم.
جولي با كنايه گفت:اوه عزيزم صبحانه تو ميل نميكني؟باب ميلت نيست؟ميخواي دستور بديم برات گاو سر ببرن و گوشتش رو تازه برات اماده كنن؟
وايستادم و برگشتم زل زدم بهش.
همه با نگراني به جولي خيره بودن.
بي توجه لبخند باريكي زدم و رو برگردوندم كه برم.
جولي-اخي..ميخواي بگي خيلي با شعوري كه چيزي نميگي؟
دين-كافيه جولي..
مامان-بهتره اين بحث رو تموم كني جولي
جولي عصبي گفت:حتما خيلي لطف هم كردي كه الان سياه پوشيدي نه؟؟
برگشتم سمتش و عصبي گفتم:لطف اصلي رو در حق تك تك ادمهاي سر اين ميز كردم..
ادوارد خشن و با پا وصدا ي بلندي صندليش رو به عقب حل داد و تلخ و جدي و با غيض گفت:كسي ازت نخواسته بود كارايي كه دوست داري رو به بهونه اين به اصطلاح للللطف در حق ادمهاي سر اين ميز بكني..
و دستمالش رو روي ميز پرت كرد و سمت در رفت و ازم جلو زد و دست به دستگيره در برد.
فكم از خشم و غيض منقبض شد و دندونامو فشار دادم و به رفتنش نگاه كردم و با خشم رفتم جلو و دستم رو روي در گذاشتم و مانع باز شدنش شدم و بلند و عصبي از لاي دندونام غريدم:من به هيچ كس اجازه نميدم بابت كاري كه به خاطر عشق براي عزيزانم كردم توهين كنه و جور ديگه اي تفسيرش كنه..
بابا-كافيه..با همه تونم
من اونقدر درد نكشيده بودم كه حالا اينايي كه هيچي نميدونن كارم رو هرجور دوست دارن توجيهش كنن..
اشك تو چشمم جمع شد.
سر بلند كرد و براي اولين بار نگام كرد.
اما نگاهش قشنگ نبود..طعم دلتنگي نداشت.
طعم پوزخند و نفرت و خشم داشت.
خشن گفت:به خاطر چي؟
لبام لرزيد وگفتم:عشق..
لبش به پوزخندي باز شد وعصبي گفت:عششششق؟بانو اين كلمه براي دهن تو خخيلي گنده است
و با خشم در رو باز كرد و رفت بيرون.
اشكم روي صورتم جاري شد.
با درد چشمام رو بستم و دستم رو به ديوار گرفت.
مامان با گريه گفت:كريستينا عزيزم..
سريع و بي توجه از اتاق زدم بيرون.
هيچي دردناك تر از اين نبود كه به خاطر كاري مجازاتم كنن كه براي سلامتيشون انجام دادم،براي عشقم بهشون انجام دادم..
نه..اين حقم نبود.
رفتم تو بالكن.
اروم زدم زير گريه.
شكمم درد ميكرد..
دستم رو اروم روش گذاشتم.
به اطراف نگاه كردم.
ادوارد روديدم كه توي حياط قصر وسط يه عده سرباز وايستاده بود و شمشير به دست با اخم وجديت داشت بهشون شمشيرزني ياد ميداد.
قلبم گرفت.
كاش توماسي نبود..كاش هيچ وقت نبود..
اگه نبود من الان..
با درد اروم روي سكو نشستم.
نميتونستم چشم ازش بردارم..
اين مرد دنياي من بود..هميشه و تا ابد هم دنياي من خواهد موند.
دين-هنوز دوسش داري؟
اروم سرم رو برگردوندم و نگاه كوتاهي به دين كه كنارم ايستاده بود كردم و باز به ادوارد خيره شدم.
-دوست داشتن ادوارد برام مثل نفس كشيدن ميمونه..وقتي ديگه دوسش ندارم كه نفس نكشم..
نفس عميقي كشيد وگفت:بابت حرفاي جولي متاسفم..
-نباش..عذاداره..برادر و پدرش رو از دست داده
دين-خوب تو هم دايي و ش..
سريع و خشن وسط حرفش نگاش كردم كه جمله اش رو ادامه نداد.
با خشم گفتم:فقط دايي..من فقط دايي جيمز رو از دست دادم..
زل زد بهم و اروم سر تكون داد.
بلند شدم و ازش دور شدم و برگشتم به اتاقم.
مامان و بابا اومدن پيشم ولي بهشون اطمينان دادم كه خوبم.
وسايلم رو اورده و چيده بودن.
به نقاشي كه ويلي از من كشيده بود و دستور داده بودم به ديوار بزنن نگاه كردم.
كريستينايي محكم،با جذبه،مقتدر..
ميخواستم همون كريستينا بشم..بايد ميشدم.
چشمامو بستم.
من يه بار دل ادوارد رو به دست اورده بودم و عاشقش كرده بودم..پس بازم ميتونستم..فقط كافي بود خودم بشم..
خودِخودم..كريستيناي محكم و خنده رو..
چشمامو باز كردم و به تصرير خودم لبخند زدم.
لبخندي كه لحظه به لحظه گشاد و گشاد تر شد.
زندگي روبروم بود..دقيقا روبرو..
فقط بايد دستم رو دراز ميكردم.
براي داشتن دوباره ادواردم،زل زدنش بهم،توجه كردنش،بوسيدنش،ديدن خنده هاش حاضر بودم هرچيزي رو فدا كنم..همه چيزمو..
من خيانت كردم كه تركش كردم،زن توماس شدم والان يه بيوه ام..اما هستم.
هستم..پس بايد تا اخر وايستم.

کریستیناWhere stories live. Discover now