هیچ وقت تو زندگیم انقدر احساس هیجان و سرزندگی نداشتم.
سرخوش و پرانرژی بودم و تو قصر چرخ میزدم.
همه در تکاپوی عروسیم بود.
عروسی من..من و ادوارد.
با شوق خندیدم و چرخ زدم.
ایستادنم برابر شد با فیس تو فیس شدن با یه چهره فوق عصبی و قرمز شده.
توماس..
لبخند گشادم کمی کوچیک شد.
خشن گفت:اینجا چه خبره؟اين شلوغي ها واسه چيه؟
-معلوم نیست؟
عصبی گفت:فرض کن نیست..
با اعتماد به نفس و محکم و پرشوق لبخند زدم وگفتم:فردا روزعروسیمه..
با غیض گفت:عروسسسسسسیت؟
-بله..عروسیم..با ادوارد..
لبخند خبیثی زدم وگفتم:اون شب مهمونی باهاش اشنا شدی..
و از کنارش رد شدم که بازوم رو محکم گرفت.
اخمی کردم و با درد به بازوم نگاه کردم وگفتم:داری چه غلطی میکنی؟
با خشم و از لای دندوناش گفت:تو خواب ببینی با اون بچه گدا ازدواج کنی..
با خشم گفتم:فعلا که دارم تو بیداری میبینم..
و با غیض بازوم رو از دستش بیرون کشیدم و بی توجه یه قیافه قرمز و خشنش ازش فاصله گرفتم كه صداش پشت سرم اومد:اگه من شاهزاده فرانسه ام بيداريت رو تبديل به خواب ميكنم..وايستا و ببين
با غيض برو بابايي گفتم و بهش محل ندادم
مردک بیشعورگاو..
پروي نفهم..انگاربايد از اين اجازه ميگرفتم.
ظهر خیاط برای گرفتن اندازه هام براي لباس عروسم اومد.
شیطون روی چارپایه وایستاده بودم و سیبی رو گاز میزدم وهی وول میخوردم و میخندیدم.
مامان هم کمی عقب تر ایستاده بود و به دیوونه بازی هام میخندید..
-میخوام دامنش پر پف باشه..
خیاط-چشم پرنسس..
-ميخوام دامنش چندين لايه و حرير باشه..
مامان شيطون گفت:قراره داماد عزيزمو دغ بدي؟
با شرم خنديدم.
خیاط-چشم پرنسس..دامن پر پرپف و چندين لايه..
-وای خدای من..ادوارد تو کت و شلوار مشکی فوق العاده جذاب میشه..
و با شیطنت وعشق گفتم:تو هرچیزی فوق العاده میشه..
مامان ریز خندید.
به سقف نگاه کردم و به ادوارد فک کردم.
اون روز که بابا بهمون اجازه داد خیلی خیلی خوشحال و شوکه بود.
اصلا انگار رو ابرا بود..باورش نمیشد.
مثل من..
اخه کی فکرش رو میکرد پدرمن..پادشاه استفن..پادشاه انگلستان..اجازه بده دختر یکی یه دونه اش..دردونه اش بشه زنه یه دکتر روستایی؟
بابا گفت ادوارد امتحانش رو خیلی خوب پس داده و بابا فک میکنه اون لیاقت منو داره...امتحاني كه هنوز نميدونيم چي بوده
فردا شبش ادوارد شام رو پیش ما بود و بابا ازش خواست بعد ازدواجمونم توی قصر بمونیم و بهش پیشنهاد پزشکی توی قصر رو داد.
اما دست مشت شده ادوارد روی میز و رد کردن بی چون وچراش و حرفاش اعتقادم به مردونگیش رو بیشتر کرد..گفت میخواد روی پاهای خودش وایسته..گفت کمک نمیخواد..و با کمی دلخوری و شرم گفت عرضه بر اومدن از پس زندگیمون رو داره و همه تلاشش رو برای خوشحالی و اسایشم میکنه..
ادوارد من مرد فوق العاده اي بود..
بابا خيلي نميذاشت ادوارد توي قصر باشه و با شيطنت پدرانه اي ازمون ميخواست فقط سه روز ديگه است و لازم نيست مدام ور دل هم باشيم و به همين دليل هم رفتن من توي اين چند روز پيش ادوارد كنسل شد.
ادواردم با شور و شوق قشنگي گفت كه داره خونه رو براي ورودم اماده ميكنه و اين جمله فوق العاده ذوق زده ام كرد..من...توي خونه ادوارد..خونه جديد خودم..وااي خدااا
از خوشي داشتم سكته ميكردم.
مامان-هی..غرق نشی
خوشحال خندیدم.
با شوق گفتم:ملکه مری عزیزم..
خندید وگفت:جانم..
-شما هم وقتي قرار بود عروس بشین قلبتون داشت از خوشی از سينه تون بیرون میزد؟
مامان خندید وگفت:نه..من اون لحظه داشتم از ناراحتی خفه میشدم و دوست داشتم تک تک موهای بابا استفنت رو بکنم واتیششون بزنم..
بلند خندیدم و گفتم:واای خدای من..بابا میدونه چنین نقشه ی شومی تو سر داشتین؟
خندید وگفت:فک نکنم ولی اونم همچین دل خوشی ازم نداشت..
خندیدم وگفتم:تصور بابا بدون مو واقعا خنده داره..اونم درحالیکه شما شب عروسی موهاش رو کندي و اتیشم زدی..
دوتایی زدیم زیر خنده.
-به نظرتون منم باید موهای ادوارد رو بکنم؟
مامان-لازم نیست..فقط یه مدت کوتاه باهاش زندگی کن خودبه خود از دستت موهاش میریزه..
بلند خندیدم و مثلا دلخور گفتم:ماااااامااااان
مامان خنديد وگفت:جانم..مگه دروغ ميگم؟طفلك از دستت كچل ميشه
خنديدم وگفتم:كچلشم جذابه
و به مامان نگاه كردم و دوتايي يه دفعه زديم زير خنده.
مامان-كريستينا
-بله
مامان-خوشحالم كه داري باعشق ازدواج ميكني..اين ارزويه كه هميشه برات داشتم
لبخند زدم.
خودمم خوشحال بودم.
داشتن ادوارد به هرچيزي مي ارزيد..به پول،به شهرت و به هرچيز ديگه اي
ارامش بودن كنار ادوارد رو با دنيا عوض نميكردم.
وقتي كار اندازه گرفتنم تموم شد رفتم تو حياط كه خدمتكاري سراسيمه اومد جلو.
با نفس نفس جلوم تعظيم كرد وگفت:پرنسس..
نگران نگاش كردم وگفتم:چيه؟چي شده؟
تند نفس نفس ميزد.
احساس دلشوره خيلي بدي ميكردم.
داد زدم:حرف بزن ببينم..
خدمتكار-ادوارد..
قلبم يه لحظه گرفت و بعد خيلي شديد شروع به تپش كرد.
-ادوارد چي؟
خدمتكار-همين الان يه نفر خبر اورد اصلا حال خوبي نداره..پرنسس ميگن..ميگن جزام گرفته..اصلا حالش خوب نيست..اون داره..
انگار بقيه حرفاش رو نميشنيدم.
سرم گيج ميرفت و بدنم داغ شد.
نه...امكان نداره..امكان نداره
ادوارد من..
قلبم تند تند ميزد
خدمتكاره اومد جلو تا ارومم كنه اما با خشونت دستش رو پس زدم و شروع كردم به دويدن.
با تمام توانم دويدم.
سمت خونه ادوارد ميدويدم
اشكام راهشون رو توي صورتم پيدا كردن.
بلند و پرصدا گريه ميكردم و ميدوييدم..
نه..ادوارد من حالش خوبه
با گريه و پر درد به راهم ادامه دادم.
فاصله زيادي با خونه ادوارد نداشتم كه يه دفعه يه سرباز جلوم سبز شد.
وايستادم.
يه سرباز ديگه هم اومد..يكي ديگه و يكي ديگه
و قبل از اينكه بفهمم چي شده دور تا دورم كلي سرباز مثل دايره وايستاد.
گنگ چرخيدم و به تك تكشون نگاه كردم كه با جديت وايستاده بودن و نگام ميكردن.
اينجا چه خبره؟اينا چي ميخوان؟
اخمام تو هم رفت.
شامه ام راه افتاد.
با خشم داد زدم:اينجا چه خبره؟از سر راهم برين كنار.
هيچ كدومشون تكون نخوردن.
بلند تر داد زدم:مگه با شماها نيستم؟من پرنسس كريستينا،بانوي سوم انگلستانم و بهتون دستور ميدم از سر راهم گمشين كنار
عين خيالشون نبود و فقط نگام ميكردن.
نفسام تند شد و چرخيدم و نگاشون كردم.
YOU ARE READING
کریستینا
Romanceکریستینا(جلد دوم رمان: queen of my heart) چشم وا کردم و دیدم که خدایم "تو شدی" دفتر پر غزل خاطره هایم "تو شدی" درسرم نیست بجز حال و هوای تو و عشق شادم از اینکه همه حال و هوایم"تو شدی" گاهی عشق خیلی ساده در میزنه..خیلی ساده... فقط کافیه درو باز کنی.