45.خروج از اتاق

1.2K 132 42
                                    

حدسي كه ميزدم درست بود.
هيچ بچه اي در كار نبود.
نميدونم بايد خوشحال ميبودم يا ناراحت.
يه جورايي به دكتر فهموندم به ملكه خبر بده بچه اي در كار نبوده.
اخه كدوم احمقي فرداي اولين رابطه اش باردار ميشه كه من شده باشم؟پووووف
برگشتم به اتاقم و دو روز تمام از اتاقم بيرون نيومدم.
ولي بعد دو روز از ورودم به قصرپام رو از اتاقم بيرون گذاشتم.
دختر جووني كنار در اتاقم وايستاده بود.
نگاش كردم.
سريع تعظيم كرد.
-تو...
سريع گفت:خدمتكار شخصي شما هستم بانو..ملكه منو به خدمت شما در اوردن..اسمم"باربارا"ست بانوي من..
محكم و جدي گفتم:پس بهتره فقط در خدمت من باشي..از خبر بردن اينور و اونور خوشم نمياد..اينكه آمارم رو به ملكه جسيكا يا شاهزاده توماس بدي حالم رو بهم ميزنه..تو قراره يه مدتي همراه من باشي پس ياد بگير بانوت منم..نه هيچ كس ديگه
باربارا-چشم بانوي من..مطمين باشين
و سر خم كرد.
اروم گفتم:خوبه..
و راه افتادم و اونم دنبالم راه افتاد.
تو قصر قدم ميزدم،به اطراف نگاه ميكردم،سنگيني نگاه هايي رو روي خودم حس ميكردم ولي اهميتي نميدادم.
از جلوي اتاقي رد شدم كه روز اول عمه جسيكا گفته بود اتاق توماسه.
يه دفعه در باز شد و دختري درحاليكه دكمه هاي بالاي لباسش باز بود بيرون اومد.
با ديدن من سريع تعظيم كرد.
پس به توماس خان بد نميگذره.
فقط پوزخند ارومي زدم و رفتم.
رفتم توي حياط قصر..
سرسبز و پر گل بود.
به گلها نگاه كردم ونفس عميق كشيدم.
صداي قشنگ و مردونه ادوارد توي سرم پيچيد"دوباره توي باغ گل كاشتم..به خاطر تو..بيين چه كوچيك و خوشگلن"
چشمام رو بستم.
نفس عميق تري كشيدم و چشمام رو باز كردم.
تمام روز روي تو باغ و قصر قدم زدم و برخلاف ميلم با خيليا هم كلام و اشنا شدم و غذاي بخور نميري رو توي باغ خوردم كه دختر جووني رو ديدم كه تو قصر راه ميرفت و يه جورايي دستور ميداد.
توماس از دور بهش نزديك شد و محكم بغلش كرد.
كنجكاوانه گفتم:اون دختر كيه باربارا؟
باربارا-پرنسس جنا هستن بانوي من..خواهر شاهزاده توماس..خواهر دوقلوي بانو جولي
خداي من..به جولي شبيه بود.چطور متوجه نشدم؟
سر جنا سمت من چرخيد و درحاليكه با برادرش صحبت ميكرد زل زد بهم.
از رنگ نگاهش اصلا خوشم نيومد و اين باعث شد جدي توين و محكم ترين قيافه ممكن رو به خودم بگيرم و نگاه ازش جدا كردم و به گشت زنيم توي باغ ادامه دادم.
هوا تاريك شده بود كه سمت اتاقم راه افتادم كه جلوي در نگهباني جلوم ايستاد.
تعظيم كرد وگفت:شاهزاد توماس شما رو به اتاقشون دعوت كردن بانو
دندونام رو به هم فشار دادم.
خوب ميدونستم چي ميخواد..بايد محكم ميبودم.
سر تكون دادم.
نگهبان راه افتاد و من پشت سرش.
به اتاقش راهنماييم كرد.
داخل شدم ودر پشت سرم بسته شد.
توماس وسط اتاق ايستاده بود و دستاش رو پشتش حلقه كرده بود و با لبخند گشاد مسخره اش نگام ميكرد.
توماس-به به عروس زيباي من..حالت بهتره؟
با غيض به روبرو خيره شدم.
اومد جلوم وايستاد.
اما نگاش نكردم.
دورم چرخيد و پشتم وايستاد.
دست نجسش رو روي كمرم كشيد.
باغيض و خشونت دستش رو پس زدم و خودم رو جلو كشيدم.
با خشونت به موهام چنگ زد.
خيلي دردم اومد ولي لبام رو به هم فشار دادم تا داد نزنم.
همونجور كه موهام رو ميكشيد خودش رو كشيد روبروم و با خشونت زل زد تو صورتم و گفت:اوووه خانوم سرتق من..امشب شبه من و توعه..يه شبه گرم و عاشقونه..وقتشه سرتقي رو بذاري كنار و اغوش گرمت رو برام باز كني..يالا.
و خنديد و دست نجسش رو روي موهام كشيد.
با نفرت دندونام رو به هم فشار دادم و گفتم:ولم كن كثافت..
هولم داد و كوبوندم به ديوار و دستام رو بالاي سرم با يكي از دستاش قفل كرد.
وول خوردم و با لجاجت و تنفر سعي كردم خودم رو ازاد كنم.
دستش رو سمت بند جلوي لباسم برد.
نه..نه
داد زدم:ولم كن..
و بيشتر وول خوردم.
خنديد و سرش رو سمت موهام برد وبو كشيد.
لرزيدم.
اشك تو چشمم حلقه زد.
ياد جمله مامان افتادم..محكم
اره بايد محكم باشم.
نبايد ميذاشتم..
تو گير ودار تقلاهام و پس زدن ها ونزديك تر شدن لبهاي اون كثافت به زور پام رو كمي بلند كردم و با زانو و تمام توانم كوبيدم توي جاي حساسش.
سريع دستام رو رها كرد و اخ بلند و پردردي گفت و خم شد.
عقب عقب ازش فاصله گرفتم.
خيلي عميق به خودش ميپيچيد كه نشون ميداد دقيقا زدم به هدف.
داد زد:دختره وحشي..ادمت ميكنم
با نفرت داد زدم:نه..نميتوني..هيچ وقت نميذارم دستهاي كثيفت بهم بخوره..هيچ وقت..شبي كه من با تو باشم شب مرگه توعه اينو مطمين باش..
ودويدم و از اتاق بيرون رفتم.
سريع وارد اتاقم شدم و قفل در رو انداختم.
به در تكيه دادم و چشمام رو بستم.
نفسم رو خيلي پردرد و لرزون بيرون دادم و اشكم جاري شد.
سريع پاكش كردم و بلند شدم و سمت ميز رفتم و كاغذ و قلمي برداشتم و شروع كردم به نوشتن براي مادر
"ملكه زيباي من،مامان مري جانم..
من اينجام..توي قصر فرانسه..جايي كه تو توش بزرگ شدي..جايي كه برام ازش حرف زدي..
من خوبم..اگه شماها خوب وسالم باشين منم خوبم.
من محكم بودم مامان..امشب محكم محكم وايستادم.
مامان دوستتون دارم..خيلي خيلي زياد
نگران من نباشين..دارم ياد ميگيرم همينجوري محكم بيايستم..
به خاطر همه چيز ممنونم و معذرت ميخوام.
پدر ودين رو از طرف من ببوسين و بگين خيلي دوسشون دارم
دوست دار هميشگي شما،دخترتون كريستيناا"

اشكام كل صورتم رو پوشونده بودن.
نامه رو دادم باربارا بفرسته.
پر درد سرم رو روي ميز گذاشتم.
دوست داشتم از ادوارد بپرسم،از ادوارد بشنوم ولي..
ولي ميترسيدم..ميترسيدم با شنيدن درباره اش حالم بدتر ازاين بشه كه ميشد.
همينجوري مدام تو تك تك دقايقم به يادش بودم ونبودش داشت لهم ميكرد.
به تخت پناه بردم.
اشكام پرصدا شروع به بارش كردن.
سرم رو تو بالشت پنهون كردم.
ياد اون شب هم اغوشي و معاشقه ام با ادوارد افتادم.
هق هقم شديد تر شد.
اون گرما،اون لذت،اون ارامش،اون زمزمه هاي عاشقونه..
بلند ضجه ميزدم..
خدايااا؟چه كردي با من؟چه كردي با ادوارد؟من هيچي..پاداش قلب پاك ادوارد اين بود؟
چرا؟
داد زدم:چرا خدا؟
چرا انقدر بي رحمانه زندگيم توي چارديواري خيلي دورتر از عشق و نفسم رقم خورده؟
رفتم سر وقت ساكم.
گل سري كه ادوارد برام خريده بود رو در اوردم.
بوش كردم..بوسيدمش
دراز كشيدم و بهش نگاه كردم.
اونقدر نگاش كردم تا خوابم برد.
يه كابوس وحشتناك و وحشيانه كه به قلبم چنگ زد.
با وحشت و صورتي عرق كرده از خواب پريدم.
تو خواب توماس وحشي رو ميديم..ادوارد رو ميديدم.
با گريه صورتم رو بين دستام گرفتم.
ادوارد چشماش رو روم بست و بهم پشت كرد و داشت ميرفت و توماس ميخواست ببوستم.
از كاري توماس ميخواست بكنه لرز به تنم افتاد..خجالت كشيدم..از ادواردم خجالت كشيدم
هق هقم بلند تر شد و نميدونم كي خوابم برد.

کریستیناDonde viven las historias. Descúbrelo ahora