خيلي زود عروسي نلي و دين برپاشد.
با همه وجودم احساس شادي و نشاط ميكردم و چندين روز قبل از عروسي لباسم رو هي اينور و اونور ميكردم و مدام به قصر رفت و امد ميكردم و به همه تداركات نظارت ميكردم.
نلي عزيزم تو تكاپوي ازدواجش بود و توي ني ني چشماي دين مهربونم شادي و هيجان موج ميزد ومن واقعا و با تموم وجود براش خوشحال بودم..
هر دوشون لياقت خوشبختي رو داشتن..خوشبختي كه با ادم اشتباهي سعي در تجربه كردنش داشتن.
هرچند خيليا پشت سر نلي حرف ميزدن و زير سوال ميبردنش و مدام يه گوشه جمع ميشد و پشت سرش درباره اينكه باكره نيست و بچه داره و اين چزا حرف ميزدن..هم من و هم مامان و بابا به محض برخورد با اين صحبت ها خيلي سفت و سخت دهنشون رو ميبستيم.به نلي عزيزم نگاه كردم كه تو لباس سفيد بلندش مثل فرشته ميدرخشيد و تسا هم لباسي همطرح مادرش پوشيده بود و تور بلند نلي رو از پشت گرفته بود.
لبخند زدم.
داداش گلم ذوق زده و خوشحال عروسش رو ورنداز ميكرد.
تشريفات مراسم در حال انجام بود.
اشك شوق تو چشمم حلقه زد.
به بازوي ادوارد چنگ زدم و صورتمو تو بازوش پنهون كردم.
سرمو بوسيد و گفت:هي خواهر كوچيكه..عروسي داداش بزرگته..اشك چرا؟
-اشك شوقه..نميدوني چقدر خوشحالم..
منو بيشتر به خودش فشرد و گفت:منم خوشحالم..وقتي دوتا عاشق رو ميبينم كه به هم رسيدن خيلي حس خوبي بهم دست ميده..
سر بلند كردم و با لبخند زل زدم بهش.
صورتمو نوازش كرد و گفت:واسه به دست اوردنت خيلي جنگيدم و خيلي سختي كشيدم و واسه همين درد دوري از معشوق رو براي دشمنمم نميخوام..
نگاهم عاشقونه شد.
صداي دست اومد.
برگشتيم سمت عروس و داماد.
عاشقونه همديگه رو بوسيدن.
منم تند تند براشون دست زدم.
تا اخر شب جشن و پايكوبي و رقص بود.
خيلي خوشحال بودم و منو اصلا نميتونستن از وسط سالن كنار بكشن.
با ادوارد چندين بار رقصيدم..با دين رقصيدم..با نلي و دوستان قديم و بابا هم رقصيدم..
خسته از رقص هاي زيادم اروم اومدم كنار.
با نگاهم تو جمع دنبال ادوارد گشتم.
تو طول خيلي از رقصام ميديدم كه عاشقونه و با لبخند نگام ميكرد ولي الان..
نبود.
وقتي خوب تو سالن گشت زدم و نبود رفتم بيرون.
رفتم تو راهرو كه ديدم ادوارد با اخم غليظ روبروي مردي وايستاده بود.
يه دفعه ادوارد با خشم كوبيد تخت سينه اون مرد و مرد كمي پرت شد عقب.
نگران خودمو جلو كشيدم.
ادوارد متوجهم شد و يه قدم از اون مرد دور شد.
رفتم كنارش و دستش رو كه از ضربه اش روي هوا بود گرفتم و با اخم به مرد روبروش چشم دوختم.
اين مرد رو نميشناختم.
مرد زل زد تو چشمم و با غيض و سريع تعظيم كرد و با خشم رفت.
ادوارد دستم رو فشرد و سعي كرد اخمش رو محو كنه و لبخند بزنه و اروم گفت:تو چرا اومدي بيرون عزيزم؟برو از مهموني لذت ببر..
نگران گفتم:چي شده؟اين مرده كي بود؟
جدي گفت:هيچي عزيزم..بروتو..
خشن گفتم:ادوارد لطفاا..خر فرضم نكن..اين مرده كي بود؟چي ميگفت؟داشت دعواتون ميشد..
چشمشو بست و كلافه گفت:كريستيناا..دوست ندارم شبت خراب بشه..لطفا برو تو..چيزي نيست..
-چيزي هست..برم؟؟يعني تو باهام نمياي؟
هول گفت:نه..ميام..تو برو تو..من يه كاري دارم زود ميام..تو برو..
نگران نگاش كردم.
پيشونيمو بوسيد و جدي گفت:برو خانومم..
نگران و مشوش برگشتم به سالن ولي هي برميگشتم و نگاش ميكردم شايد بفهمم قضيه چيه.
دلشوره بدي تو وجودم بود و گيج و حواس پرت جلو رفتم كه نزديك بود بخورم به يكي.
سريع نگاه كردم.
بابا..
لبخند به زوري زدم و گفتم:ببخشيد بابا..
بابا-حواست كجاست عزيزم؟
هول گفتم:هيچي..هيچي..
بابا-خوبي؟
سريع گفتم:بله..خوبم..
مشكوك چشماشو تنگ كرد و گفت:مطميني؟
نگران با دستام بازي كردم و گفتم:نميدونم..
بابا دستي به بازوم كشيد و گفت:بگو بهم..چي شده؟
نگران گفتم:نميدونم..فك كنم ادوارد بيرون با يكي داشت دعواش ميشد..واقعا نميدونم..منو كه ديد گفت بيام داخل..و..
بابا سمت در رفت و گفت:بذار من ببينم چه خبره..
و رفت بيرون.
عصبي و نگران گوشه ناخنمو با دندون كندم.
عروس وداماد راهي اتاقشون شدن.
با لبخند رفتنشون رو نگاه كردم.
خيلي از مهمونا رفته بودن.
شنلم رو روي دوش انداختم و منتظر شدم.
مشوش توي سالن قدم ميزدم و اماده بودم ادوارد بياد و برگرديم خونه.
بابا اومد.
سريع رفتم جلو.
بابا بهم لبخند زد و گفت:اماده رفتني؟
-بله..ادوارد خوبه؟چي شده؟
بابا بهم لبخند زد و دستش رو روي صورتم گذاشت و گفت:تو باغه..برو پيشش..
با غم گفتم:نميگين چي شده؟
مهربون گفت:فقط ميگم مردت يه مرد فوق العاده است كريستيناا..و واقعا دوست داره..
با بغض گفتم:بابا..دارين نگرانم ميكنين..
بابا خنديد و گفت:اينكه شوهرت فوق العاده است و دوست داره نگرانت ميكنه؟
كلافه گفتم:ميدونم كه هست..فقط ميخوام بدونم چي شد و چشه؟
بابا-هر مردي يه مسايلي داره كه مردونه است و گفتنش به يه زن كمي كار سختيه..نگران نباش..يهت ميگه..به وقتش..
كلافه گفتم:نميفهمم..اين چه مسيله ايه؟
بابا-مسيله پيچيده و تلخي نيست فقط غرور مردونه اش اجازه نميده با تو درباره اش حرف بزنه..دوست داره وقتش برسه..
-به شما گفت؟
بابا سر تكون داد.
بابا-به من گفت و من با صراحت ميگم مرد محشري داري..پس منتظرش نذار..
اروم سر تكون دادم و گونه بابا رو بوسيدم و راهي شدم.
رفتم تو باغ.
ديدمش.
رو نيمكت نشسته بود.
چشمم رو لحظه اي بستم و نفس عميقي كشيدم تا اروم بشم.
لبخندي چاشني لبم كردم تا ارومش كنم.
كنارش نشستم و موهاشو نوازش كردم و مهربون گفتم:اقاي من چطوره؟
زل زد بهم و لبخندي رو لب اورد و گفت:تا تو رو داره خوب..
لبخندم رو عميق تر كردم و لباش رو نرم بوسيدم.
لبخندش عاشقونه و عميق تر شد.
-ميخواي امشب اينجا بمونيم؟
جدي گفت:نه..لطفا..بريم خونه..
سريع گفتم:باشه..من اماده ام..
بلند شد و راهي شديم.
تا رسيدن به خونه و حتي توي خونه هم حرفي نزد و مستقيم رفت تو تخت.
ميدونستم پرسيدن مدام و پيگيري بيش از حد درباره حرفايي كه نميخواد بزنه ناراحت و عصبيش ميكنه واسه همين تصميم گرفتم هيچي درباره اش نپرسيدم.
رفتم تو تخت.
پشت به من و به پهلو خوابيده بود.
با غم نگاش كردم و چشمامو بستم و سعي كردم بخوابم.به زور چشمامو باز كردم.
هوا تاريكي بود.
طبق عادت خوابالود سرموچرخوندم تا ادوارد رو ببينم.
كنارم نبود.
سريع و هول تو جام نشستم.
خوابالودگيم جاش رو به ترس و تشويش شديدي داد كه يه دفعه به همه وجودم سرايت كرده بود.
پتو رو كنار زدم و بلند شدم.
نصفه شب بود.
صدا زدم:ادوارد..
صدام واضح ميلرزيد.
اروم جلو رفتم و به زور نردبون رو پيدا كردم و ازش پايين رفتم.
باز با صدايي نگرانم صداش زدم:ادوارد..
هيچ صدايي نيومد.
شمع بالاي شومينه رو برداشتم و روشنش كردم و به اطراف نگاه كردم.
تو خونه هيچ كس نبود.
از بيرون رفتن از خونه،اونم اين وقت شب خيلي ميترسيدم ولي خيلي نگران ادوارد بودم.
اب دهنم رو قورت دادم و جاي شمعي رو بيشتر توي دستم فشردم و در رو اروم باز كردم.
از صداي بلند كلون در كه خودم بازش كرده بودم خودم ترسيدم.
با استرس شمع رو بالا گرفتم و به اطراف نگاه كردم و بلند صداش زدم:ادواااارد..
ESTÁS LEYENDO
کریستینا
Romanceکریستینا(جلد دوم رمان: queen of my heart) چشم وا کردم و دیدم که خدایم "تو شدی" دفتر پر غزل خاطره هایم "تو شدی" درسرم نیست بجز حال و هوای تو و عشق شادم از اینکه همه حال و هوایم"تو شدی" گاهی عشق خیلی ساده در میزنه..خیلی ساده... فقط کافیه درو باز کنی.