43.ورود

1.2K 133 43
                                    

بي حس و داغون از پنجره كالسكه به بيرون خيره بودم.
نگاه ميكردم ولي فكرم پر بود..پر از خالي،پر از غم،پر از درد
نفس عميقي كشيدم.
مرد رواني و حال بهم زني روبروم نشسته بود كه برام نفرت برانگيزترين ادم دنيا بود كه متاسفانه شوهرم شده بود..هه..شوهر
اشك تو چشمم حلقه زد.
الان بايد عروس ادوارد ميبودم.
توماس-به چي فك ميكني؟
بدون اينكه به خودم زحمت بدم و به صورت نحسش نگاه كنم بي حال گفتم:به اينكه حالم چقدر از تو به ميخوره
خنديد وگفت:و اين مرد حال بهم زن الان شوهرتوعه..
اخمام رو بيشتر تو هم كشيدم و پوزخند زدم و گفتم:اره..
نگاش كردم.
زل زدم توي چشمش وگفتم:چرا؟
توماس-چون عاشقتم..
داد زدم:دروغ ميگي..عشق اونه كه راضي باشي به خواسته قلبي معشوقت..اينه كه اگه معشوقت راحت باشه،شاد باشه،خوشبخت باشه بگذري و كنار بكشي..
اينه كه بدوني دلش با كس ديگه ايه رهاش كني..
اشكم چكيد وگفتم:عشق تو عشق نيست..هوسه از سر قدرته..با هوس كلمه عشق رو به لجن نكش..عشق و عاشق حرمت داره..
پوزخند زد و كمي خودشو جلو كشيد وگفت:ادوارد جونت عاشق بود؟
فقط با خشم و تنفر نگاش كردم.
بلند خنديد وگفت:الان قيافه اش ديدنيه..كاش اونجا بودم و شكستش رو ميديدم
با غيض گفتم:تو مريضي..
يه دفعه دستش رو بلند كرد و كوبيد تو صورتم.
شوكه دستم رو روي صورتم گذاشتم.
با غيض و عصبي گفت:پس مواظب باش با اين مريض چطور صحبت ميكني چون زر  زيادي بزني تو دهني ميخوري
با خشم نگاش كردم و با صدايي كه دورگه شده بود گفتم:تقاص اين غلطت رو پس ميدي..
بلند خنديد..بلند و حال بهم زن.
چشمام رو بستم.
روزها تو راه بوديم كه نه چيزي خوردم و نه حرفي زدم.
كالسكه ايستاد.
با غم دستهاي لرزونم رو مشت كردم.
توماس پياده شد.
بغض كردم..من نميخوام پياده شم خداااا
با درد پياده شدم.
افراد زيادي جلوي در قصري وايستاده بودن و به ما نگاه ميكردن.
توماس دستش رو سمتم گرفت.
بي توجه بهش خودم لباسم رو بالا گرفتم و پله هاي كالسكه رو پايين رفتم.
عمه جسيكا و دايي جيمز رو از دور تشخيص دادم كه در راس همه استقبال كننده ها ايستاده بودن و دست در دست هم بهمون لبخند ميزدن.
جدي و محكم جلو رفتم و توماس هم كنارم راه افتاد.
جلوشون ايستاديم.
اروم تعظيم كردم
عمه جسيكا سريع بغلم كرد و گفت:عروس قشنگ من..خيلي خيلي خوش اومدي
منو از بغلش بيرون كشيد وگفت:اينجا ديگه خونه توعه عزيزم
سعي كردم لبخند بزنم اما گمانم موفق نبودم چون عمه جسيكا كمي دمغ شد ولي سعي كرد به روي خودش نياره.
توماس-حالتون چطوره مادر؟
جسيكا-خوب عزيزم..مباركت باشه..
دايي جيمز اومد جلو و پيشونيم رو بوسيد وگفت:چقدر شبيه مري هستي دخترم..خوش اومدي
به قيافه توهم و بيحالم نگاهي انداخت وگفت:بايد خيلي خسته باشي
توماس دستش رو پشت كمرم گذاشت وبا لودگي گفت:خانوم تو راه همش خواب بوده
با خشونت و خشم دستش رو پس زدم و خودمو كنار كشيدم كه واضح ديدم توماس دندوناش رو روي هم فشار داد.
عمه جسيكا و دايي جيمز به هم نگاهي كردن.
اروم و با غيض گفتم:بله..اگه اتاقم رو نشون بدين ممنون ميشم..
دايي لبخند بيجون و متعجبش رو گشاد تر كرد وگفت:البته
و به خدمتكاري اشاره زد وگفت:بانوكريستينا رو به اتاقش راهنمايي كنين
هه..بانو..كاش هنوز پرنسس بودم.
بغض كردم.
خدمتكار جلو راه افتاد ومن پشتش و عمه جسيكا هم كنارم،باهام هم قدم شد.
دستي به شونه ام زد وگفت:خيلي خوشحالم كه اينجايي..
لبخند باريك و پردردي زدم و زيرلب گفتم:من نيستم..
نميدونم شنيد يا نه ولي ديگه حرفي نزد.
هيچي برام مهم نبود جز اينكه به اين اتاق لعنتي برسم.
در و ديوار اين قصر باشكوه داشت منو ميخورد.
بالاخره به اتاق رسيديم.
عمه جسيكا راهنماييم كرد داخل.
وسايلم همه داخل اتاق بود.
وارد شدم و سمت در برگشتم و محكم رو به عمه جسيكا گفتم:خسته ام..با اجازه تون
و در رو در مقابل قيافه شل شده و متعجب عمه بستم و قفل پشتش رو انداختم وبهش تكيه دادم.
اشكم جاري شد.
پشت در نشستم و صورتم رو بين دستام گرفتم.
خدايااا..اين چه سرنوشتيه؟
الان بايد تو خونه ادوارد ميبودم ولي اينجام..توي قصر فرانسه..
با فكر كردن بهش تركيدم و زدم زير گريه.
دستگيره در پايين كشيده شد.
با ترس و غم دستام رو محكم روي دهنم فشار دادم تا صدام بيرون نره و سريع و هول بلند شدم.
دسته چندين بار تكون خورد.
صداي نكره و حال بهم توماس باعث شد بلرزم:اين در لعنتي رو باز كن
با خشم و صدايي لرزون گفتم:اين در لعنتي باز نميشه
توماس خشن گفت:روزگارت رو سياه ميكنم دختره خيره سره احمق
داد زدم:مواظب باش من زندگيت رو سياه نكنم..اشتباه كردي كه فك كردي به دله توي رواني راه ميام و مطيعتم..كور خوندي مردك
محكم به در كوبيد.
از ترس تكون خوردم.
توماس خشن و پرغيض گفت:تا ابد كه توي اين اتاق نميموني..
-اره ولي درِ اين اتاق تا ابد به روي تو بسته است..
باز به در كوبيد و بعد انگار گورش رو گم كرد.
پردرد به در خيره شدم و يه دفعه زدم زير گريه.
احساس دل دردخيلي شديدي ميكردم.
گريه هام خيلي بلند و پردرد بود.
دستم رو به دلم گرفتم و زار زدم.
از ته ته دلم و از اعماق وجودم گريه كردم.
دل دردم شديد تر شد و احساس تهوع كردم.
سريع سمت دستشويي دويدم و بالا اوردم.
همه گريه ميكردم و هم محتويات كم معده ام رو بالا مياوردم.
خيلي وقت بود چيزي نخورده بودم و معده ام خالي بود و اين عق زدن هام رو پر درد تر ميكرد.
هق هقي از گلوم خارج شد.
سرم رو با گريه و پردرد روي ديوار گذاشتم و ضجه زدم.
زير دلم خيلي درد ميكرد.با دست محكم فشردمش.
دلم براي ادوارد تنگ شده بود..براي پدرم و بغض لحظه اخرش..براي مادر و گريه هاي ناراضيش..براي اتاقم..براي اتاق ادوارد..براي اغوش گرم ادوارد..
گلوم از ضجه هام درد ميكرد واي نميتونستم جلوي گريه ام رو بگيرم.
الان ادوارد كجاست؟چيكار ميكنه؟چه فكري درباره ام ميكنه؟ازم متنفره؟
درد جمله ام قلبم رو سوراخ كرد.
ازم متنفره؟
چشمام رو پر درد بستم.
حال روح و جسمم خيلي بد بود..خيلي بد.
باز حالت تهوع سراغم اومد و بالا اوردم.
پاهام جون بلندكردنم رو نداشت و نتونستم پاشم.
سرم گيج ميرفت و غم دنيا رو دلم سنگيني ميكرد.
زير دلم خيلي سنگين بود.
چم بود؟؟

کریستیناDonde viven las historias. Descúbrelo ahora