23.غذا

1.8K 179 43
                                    

وای خدای من..نکنه شناخته باشه؟
با استرس به نگهبانه نگاه کردم وکمی از ادوارد فاصله گرفتم و الکی مثلا مشغول دید زدن پارچه ها شدم.
نگهبانه سریع جلو اومد و لرزون گفت:بانوی من..شما..
سریع اخم کردم واروم و با غیض گفتم:برو رد کارت..
دوباره دهن باز کرد که سریع و خشن گفتم:گفتم برو..نمیخوام کسی اینجل بفهمه کیم..یالا..برو..
سریع با بی شعوری تعظیم کرد و بدو رفت.
از احمق بودنش چشمام رو بستم.
ادوارد با اخم اومد کنارم.
ادوارد-کریستینا..چیزی شده؟این یارو نگهبانه کی بود؟
سریع لبخند زدم وگفتم:چیزی نبود..
ادوارد-دیدم داشت باهات حرف میزد..چی میگفت؟
-اشتباه گرفته بود..
ادوارد اروم سر تکون داد و مشکوک به رفتن نگهبانه نگاه کرد.
نفس عمیقی بیرون..خیلی ترسیده بودم که ادوارد بفهمه و انگار کمی به خیر گذشته بود.
دست ادوارد رو محکم تر فشردم و گفتم:نزدیک ظهره..
چشماش رو بست و کلافه سر تکون داد.
اروم رفتم جلوش و کوتاه ولی عمیق لباش رو بوسیدم.
خیره نگام کرد.
خواستم سر حالش بیارم و با شیطنت گفتم:فردا ناهار نخور که ناهارت با خودمه..دوست دارم خودم برات غذا درست کنم..یه غذایی درست کنم که از بدمزگیش تا اخر عمرت نتونی غذا بخوری..
بلند خندید وگفت:خوبه..دوس دارم..
خندیدم و راه افتادم و براش دست تکون دادم.
با چهره جدی و ارومی دست کوتاهی برام تکون داد و بعد دستاش رو توی جیبش کرد.
خودم رو بین جمعیت گم وگور کردم و خودم رو به قصر رسوندم.
به اتاق دین احضار شدم.
داخل شدم و تعظیم کردم.
دین-یکی از نگهبانا گفته که توی بازار دیدتت..
دهن لق احمق پوزخندی زدم وگفتم:بله سرورم..من که اجازه خروجم رو از شما گرفته بودم و طبق قولی که به شما دادم به موقع میرم و به موقع هم برمیگردم..
زل زد تو چشمم وگفت:نگرانتم..
لبخند زدم وگفتم:میدونم سرورم..ولی خطری وجود نداره..واقعا نداره..من جام امنه..
لبخند مضطربی زد و سر تکون داد.
شاد از قانع کردنش تعظیم کردم و اتاقش رو ترک کردم.
از صبح زود بلند شدم و رفتم به اشپزخونه و از اشپز خواستم بهم یاد بده چجوری باید غذا بپزم.
به هیچ وجه دوست نداشتم اشپز بهش دست بزنه و دوست داشتم تک تک کارهاش رو خودم انجام بدم..
با شوق و ذوق حرفهای اشپز رو انجام میدادم و شیطونی میکردم و میخندیدم.
خدمتکارا با تعجب نگام میکردن ولی اصلا به روی خودم نمیاوردم.
بالاخره غذا رو اماده کردم.
عالی نشده بود..خوب چیکار کنم..اولین بارم بود غذا میپختم..ولی خوب قابل خوردن بود.
دور ظرف غذا پارچه ای پیچیدم و داخل سبدم گذاشتمش و رفتم لباس قشنگ و ساده ای پوشیدم و برای خوشحال کردنش گل سری که برام خریده بود رو هم روی موهام زدم.
شنلم رو پوشیدم و سبد رو برداشتم و راهی شدم..
با شوق لی لی میکردم و جلو میرفتم.
به کلبه اش که رسیدم انرژیم بیشتر شد و شیطون و پرانرژی صدا زدم:اد..ادوارد..کجایی؟هی اقا..کجایی؟
از خونه بیرون اومد و لبخند شادی بهم زد.
رفتم جلو.
روی موهام رو بوسید و گفت:خوش اومدی خانوم خانوما..
و هدایتم کرد داخل.
روی صندلی نشستم و سبد رو روی میز گذاشتم و با شوق مشغول باز کردنش شدم و دهن باز کردم که از غذام تعریف کنم که با دیدن ظرف غذایی که کنار مبلها رو میز بود و با پارچه ای پیچونده شده بود ذوقم کور و دهنم بسته شد.
دستام از حرکت وایستادن و به ظرف غذا زل زدم.
پوزخندی رو لبم نقش بست وگفتم:مثل اینکه دیر اومدم..قبلا برات غذا اوردن.
سریع گفت:کار یکی از همسایه هاست..لب بهش نزدم..منتظر تو بودم..
پوزخندم و زل زدم بهش و گفت:بذار حدس بزنم..شارلوت..درسته؟
اخم باریکی کرد و لبخند مهربونی زد وگفت:هرکی که اورده..چه اهمیتی داره..میگم اصلا بازش نکردم..
و ظرف من رو جلو کشید و شیطون گفت:ولی دارم له له میزنم ببینم این چیه و خانوم خانوما چه کرده..
و مشغول باز کردن پارچه شد.
با کج خلقی ظرف رو از جلوش کشیدم و توی سبد انداختم و سبد با خشونت زیر میز پرت کردم و رفتم اون ظرف غذا رو اوردم و جلوی ادوارد انداختم وگفتم:اینو امتحان کن..مطمینم خوشمزه تره..
اخم کرد و کلافه گفت:روزمون رو خراب نکن کریستینا..گور بابای شارلوت و هرکس دیگه..من میخوام دست پخت تو رو بخورم و اصلا برام نیست چندتا غذا برام بیارن و کدوم خوشمزه تره..
خم شد وظرف من رو بالا کشید و با لبخند درش رو باز کرد و مشغول شد.
قاشق اول رو که خورد لبخندش عمیق تر شد و با لذت چشماش رو بست.
ادوارد-عالیه..
کلافه اخم کردم و سمت دیگه ای رو نگاه کردم.
ادوارد-هی خانوم..این مرد روبروت هر روز ساعتها و ساعتها منتظر اومدن تو میمونه و وقتی نیستی دلشوره کل وجودش رو میگیره که نکنه امروز که رفت فردا از اومدن پیشت خسته بشه و دیگه نیاد..اونوقت دستت به کجا بنده؟کجا میتونی پیداش کنی؟میشینه و ساعت ها روزش رو با تو مرور میکنه که شاید لبخند قشنگ و مهربون و شیطنت هات بهش بفهمونه باز برمیگردی..باز میای..و ساعتها با خودش کلنجار میره که چرا این دختر نمیذاره بفهمم کجا زندگی میکنه تا اگه یه روز ازم خسته شد و دیگه نیومد حداقل از دور وایستم و نگاش کنم...
با بغض زل زدم تو چشمش.
ادوارد-پس وقتی میای لطفا با کج خلقی روزمون رو خراب نکن حسود من..
لبخند ارومی زدم وشیطون گفتم:حسود خودتی..
خندید و گفت:چشم..من حسودم...
و قاشقش رو پر کرد و سمتم گرفت.
-گرسنه نیستم..تو بخور..
اخم شیرینی کرد وگفت:اصلا راه نداره..
اروم و ریز خندیدم و سرم رو جلو بردم و خوردم.
خیلی خوشمزه نشده بود.
-خیلی عالی نشده..متاسفم..اولین بار بود اشپزی میکردم...
یه جوری نگام کرد وگفت:اولین بار؟
و تازه فهمیدم با گفتن این جمله حتما بهم شک میکنه اخه پولدارها هم حداقل یه بار غذا درست میکنن..خراب کردم..
سریع و هول گفتم:اره..
برای توجیهش خندیدم وگفتم:گفتم که پدر و مادرم زیادی لوسم کردن و نازپرورده بارم اوردن.
لبخندی زد و درحالیکه غذا رو بهم میزد با یه لحنی که اصلا خوشحال نبود گفت:خوشحالم..
شیطون گفتم:از اینکه لوسم کردن؟
اروم گفت:نه..از اون ناراحتم..از این خوشحالم که اولین تجربه هات با منه...
لبخند زدم وگفتم:حالا چرا از لوس بودنم ناراحتی؟
نفسش رو عمیق و لرزون بیرون داد وگفت:کاش انقدر تو ناز و نعمت بزرگ نشده بودی و نازپروده و لوس نبودی و کمی..فقط کمی طعم سختی رو چشیده بودی..اونوقت شاید..شاید میتونستم دهن باز کنم و ازت بخوام..ازت بخوام....
کلافه چشماش رو بست و قاشقش رو کنار بشقابش انداخت و سریع بلند شد و از خونه رفت بیرون.
جمله اش تو ذهنم چرخید.
"ازت بخوام..."
چی میخواست؟خواسته اش چه ربطی به سختی کشیدن من داره؟
ازپنجره بیرون رو نگاه کردم.
جلوی کلبه اش روی نرده ها نشسته بود و سرش رو توی دستاش گرفته بود.
اروم رفتم کنارش.
به نرده تکیه دادم وگفتم:دست پختم انقدر بد بود؟
سریع و کلافه سرش رو تکون داد وگفت:نه..نه..واقعا عالی بود..
-پس چته؟
زل زد بهم و اروم دستم رو گرفت و منو سمت خودش کشید.
جلوش و نزدیکش وایستادم.
با لبخند مهربونی گل سرم رو نوازش کرد.
پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و چشماش رو بست.
زل زدم بهش و با بغض گفتم:چته ادوارد؟خودت میگی روزمون رو خراب نکنیم اونوقت..
محکم بغلم کرد و موهام رو بوسید وگفت:چشم..ببخش..یه دفعه نمیدونم چم شد..تمومه..
از روی نرده ها پایین پرید و خنده الکی تلخی کرد وگفت:بیا..بیا بریم غذاعه رو بخوریم..سرد شد..
و دستم رو گرفت و برگشت داخل.
بی میل و ناراحت بود ولی سعی میکرد بگه،بخنده و شیطونی کنه و شادم کنه اما دیگه خوب شناخته بودمش..خیلی خوب..
وسط شوخیش کاملا جدی زل زدم بهش و گفتم:میدونی مشکل چیه..کاملا خودت رو بهم شناسوندی..گول این خنده ها و شیطنت های ظاهری و الکیت رو نمیخورم..نمیفهمم چت شد که یه دفعه بهم ریختی و داغون شدی اما خر نمیشم که باور کنم خنده هات واقعیه..
خیره شد به ظرف روبروش.
نگاهش رنگ غم و کلافگی داشت.
بلند شدم و شنلم رو روی دوشم انداختم و گفتم:خداحافظ..
سمت در رفتم.
ادوارد-به قهر میری؟
برگشتم نگاش کردم.
دستش رو روی میز مشت کرد وخیره به همون ظرف جدی گفت:حدسش سخت نیست که اگه به قهر بری چند روزی رو نمیبینمت..دلم برات تنگ میشه..به قهر نرو..بمون،داد بزن،فوش بده اما به قهر نرو..به قهر نرو که یه پسر بچه احمق و ساده اینجا به انتظارت بشینه..
زل زدم به قيافه كاملا جدي و مغرورش و اشکم اروم جاری شد.
اروم گفتم:به قهر نمیرم..
نتونستم موندن رو دووم بیارم و زدم بیرون.
رفتم پیش مامان.
براش دل و درد کردم،براش از ناراحتی و حرفهای ادوارد گفتم.
درحالیکه شربتش رو بهم میزد گفت:واقعا نمیدونه تو بانوی قصری؟
-نه..
مامان مری-و تو نمیخوای که بفهمه؟
به دستام زل زدم وگفتم:میترسم..
مامان-از چی؟از اینکه به خاطر پول پات بمونه؟
سریع گفتم:نه..اون اصلا اینطوری نیست..از خودم میترسم..میترسم از دستش بدم..میترسم اگه بفهمه کی بودم و چه دروغی بهش گفتم از دستم ناراحت بشه..
بغض کردم و اشکم اروم جاری شد و لرزون گفتم:میترسم خیلی ناراحت بشه..تو..تو اونو نمیشناسی مامان..اون خیلی ادم صادقیه..خیلی خود ساخته و محکمیه و از بازیچه شدن بدش میاد..اون..
مامان-و اون الانشم فهمیده رابطه تون انتهایی نداره..همین که گفته کاش کمی سختی میکشیدی تا بتونه چیزی ازت بخواد یعنی فهمیده اختلاف طبقاتی بینتون هست..طبیعیه که با فهمیدن حقیقت ناراحت بشه ولی تو هم حق نداری پنهونش کنی..کریستینا اون یه مرده..یه مرد که نیاز داره قبل از هرچیزی از حقیقت خبر داشته باشه..شاید وقتش باشه که بهش بگی..
با اشک نگاش کردم.
در باز شد و بابا اومد داخل.
اخمی کرد وگفت:چرا چشمای دختر من اشکیه؟
سریع بلند شدم و اشکم رو پاک کردم و اروم گفتم:چیزی نیست پدر..کمی دردودل مادر دختری.
لبخند مهربونی بهم زد ودستش رو سمتم گرفت و گفت:باهات حرف دارم..
با لبخند رفتم جلو و دست توی دستش گذاشتم.

کریستیناWhere stories live. Discover now