44.محكم

1.4K 133 22
                                    

تا صبح همونجا تو دستشويي نشسته بودم.
حالم خيلي بد بود و حتي جون نفس كشيدن نداشتم و چندين بار بالا اوردم.
ضربه اي به در خورد.
اروم و بيحال چشمم رو باز كردم.
عمه جسيكا-كريستينا جان..عزيزم
اروم سعي كردم بلندشم ولي نتونستم.
باز ضربه اي به در زد.
عمه جسيكا-خوابي ؟
دستم رو به ديوار گرفتم و باز سعي كردم.
بلند شدم و اروم سمت در رفتم.
اروم بازش كردم.
عمه جسيكا داشت ميرفت كه با باز شدن در به سمت در برگشت وگفت:فك كردم خوابي دخترم..
انگار تازه متوجه حالم شد و نگران جلو اومد و گفت:خوبي؟
سرم گيج ميرفت.
چشمام رو بستم.
عمه سريع جلو اومد وگفت:چرا رنگت انقدر پريده؟حالت خوبه؟چرا انقدر بيحالي؟چيزي..
اما ديگه ادامه جمله اش رو نميشنيدم.
اروم گفتم:خوبم..
زل زد تو صورتم و گفت:واقعا؟
نتونستم جواب بدم وپاهام سست شد وبيحال روي زمين افتادم.
عمه جسيكابا ترس و نگراني اسممو داد زد و ديگه هيچي.

چشمام رو كه باز كردم دايي جيمز و عمه جسيكا بالا سرم بودن.
گرمم بود..خيلي زياد
عمه جسيكا-كريستينااا..عزيزم خوبي؟
سرم رو چرخوندم.
وااي خداي من..ادوارد بود
ادوارد من بود..كنار در..
اشكم جاري شد.
دستم رو سمتش دراز كردم.
با گريه صداش كردم:ادوارد..ادوارد من
عمه سريع و نگران اومد كنارم و دستم رو گرفت و گفت:چته عزيزم؟داري هزيون ميگي
زدم زير گريه.
بلند گريه ميكردم و سعي ميكردم دستم رو از دست عمه بيرون بكشم و بلند شم.
بلند شم و برم سمت ادواردم اما دايي هم جلو اومد و نگهم داشت.
ادوارد داشت نگام ميكرد..جدي..محكم..خشن..
از دستم ناراحت بود..حتما ازم متنفر بود
عمه جسيكا-جيمز..دكترچي شد؟
دايي جيمز-دكتر لعنتي نميدونم كجاست..
خيلي بلند و پردرد گريه ميكردم.
داغ بودم و هيچ دركي از حالم نداشتم..
توماس وارد شد و اومد كنارم.
توماس-عزيزم..چته؟
و دستم رو گرفت.
با خشم دستم رو از دستش بيرون كشيدم و داد زدم:به من دست نزن..به من نگو عزيزم..من عزيز تو نيستم..
بلندتر و پردرد تر داد زدم:من عزيز تو نيستم آشغال كثافت..بهم دست نزن
برگشتم سمت در..
ادوارد ديگه نبود.
خداي من..
همه وجودم ادوارد رو صدا ميزد.
عمه جسيكا سرم رو تو بغلش كشيد.
بلند گريه كردم.
عمه جسيكا بابغض گفت:تب داري عزيزم..تب داري..داري هزيون ميگي..هيچي نيست..خوب ميشي..
بلند گريه كردم و صورتم رو توي پيرهن عمه پنهون كردم.
دايي جيمز-توماس..كريستينا چشه؟
توماس-نميدونم..من..
دايي جيمز داد زد:يعني چي كه نميدوني؟مگه تو شوهرش نيستي؟
توماس به من من افتاد.
دايي بلندتر داد زد:با توام مگه زنت نيست؟مگه ديشب باهاش نبودي؟
توماس با غيض گفت:نه..نبودم
ولشش رو از اتاقم بيرون برد.
دايي جيمز-نگرانشم جسيكا..اگه چيزي بشه چجوري تو چشم مري و استفن نگاه كنم؟
عمه جسيكا-پس پاشو دكتر پيدا كن..
اونقدر گريه كردم و عمه موهام رو نوازش كرد كه خوابم برد.

اروم چشمام رو باز كردم.
بيحال و كسل بودم و دهنم خشك بود.
دستي به صورتم كشيدم و سرم رو چرخوندم.
عمه جسيكا كنار تختم رو زمين نشسته بود و سرش رو روي تخت گذاشته بود وانگار خواب بود.
چي شد؟چمه؟
ادوارد
سريع نيمه خيز شدم و به در نگاه كردم.
در بسته بود و هيچ كس جلوش نبود.
بغض كردم..ادوارد يه هزيون بود..يه توهم
ادواردي در كار نبود..
اشكم اروم جاري شد.
عمه جسيكا سريع بلند شد وگفت:بهتري عزيزم؟
كسل سرم رو تكون دادم و به پشتي تخت تكيه دادم و به روبروم خيره شدم.
عمه جسيكا اومد كنارم رو تخت نشست و گفت:ميخواي درباره اش حرف بزنيم؟
به نشونه نه سرم رو به طرفين تكون دادم.
نفس ناراحتي كشيد وگفت:تو...تو..
ادامه نداد.
زل زدم تو چشمش.
مشوش گفت:با توماس...نبودي..و..وويژگي هاي..
كلافه نفس كشيد وگفت:به خدا نميخوام قضاوت كنم..فقط..
سريع گفت:ويژگي حاملگي رو داري..
وا رفتم.
چي؟
سريع ادامه داد:اصلا شايد من اشتباه ميكنم..ببخش..دكتر براي كاري رفته خارج از قصر..واقعا ببخش..يه چيزي گفتم..اصلا ولش كن تو تب داشتي و هزيون ميگفتي.ميخوام بدوني من و داييت دوستت داريم و نگرانتيم..ميخوام بدوني يه روز اين وضعيت رو مادرت داشت..اونم..
كلافه وعصبي و درگير جمله قبليش گفتم:قضيه مادر فرق داشت..
با بغض ادامه دادم:قلب مامان خالي بود ولي قلب من لبريزه لبريزه.
عمه جسيكا-كه اسمش ادوارده اره؟
زل زدم تو چشم عمه و اشكم روي صورتم جاري شد
عمه جسيكا دستش رو جلو اورد و اشكم رو پاك كرد وگفت:پس ازدواجت با توماس...اجباري بوده؟چرا؟فكرشم نميكردم مري وحتي استفن دخترشون رو مجبور به ازدواج اجباري كنن
-نكردن..همه زورشون رو هم زدن كه جلوش رو بگيرن
عمه جسيكا-پس چرا؟
كلافه گفتم:ميشه برين..ميخوام استراحت كنم
كمي نگام كرد و بعد بلند شد.
تا جلوي در رفت و بعد برگشت و گفت:يه روزي مري عروس اجباري بود كه هرچي دارم،عشقم و شوهرم،قدرت و ثروت و بچه هام رو مديونشم و حالا..مثل اينكه تو اون عروس اجباري هستي..شنيدم مثل چهره ات اخلاقت هم خيلي شبيه مريه..پس هركاري كه بتونم برات ميكنم تا شاد و خوشحالن كنم..به خاطر اينكه مري و استفن رو دوست دارم و اونا عاشق دختركوچولوشونن.
زل زدم تو چشمش.
عمه جسيكا-نميدونم بين شماها چي شده..ولي مواظبت كردن از تو تنها كاريه كه ميتونم بكنم..ببخش كه اين تنها كاريه كه از دستم بر مياد.
و رفت.
هه..
وقتي ادواردي نيست كه نگاه قشنگش رو به لبخند و خنده هام بدوزه،شوخي كنه،قربون صدقه ام بره،به شيطنت هام بخنده چرا بايد بخندم و شيطنت كنم؟
چجوري بايد ادم سابق ميشدم وقتي قلبم پر از چيزهاي از دست رفته بود؟
چيكار كنم؟بخندم؟به چي؟به مردي كه عاشقانه ميپرسيدم و ميپرستيدمش ولي مجبور شدم رهاش كنم و روزي كه قرار بود همسرش بشم همسر كس ديگه اي شدم؟
چي ميگفت؟بچه؟من؟
نميدونم اصلا بود يا نه..يعني..
يعني..من و ادوارد..
چشمام رو بستم.
چطور ممكنه؟انقدر زود؟
يه يادگاري از ادوارد؟تو شكم من؟بين اين همه دشمن؟
مرحم دوريم از ادوارد بود يا باعث نگراني و دردام كه بين اينهمه گرگ چطور ازش محافظت كنم؟
تمام روز رو تو اتاقم بودم و حتي از تخت بيرون نيومدمو بي صبرانه منتظر اومدن دكتر بودم تا از وضعم و حقيقت همه چيز اگاه بشم.
خودم هيچ حسي نداشتم ولي...
دايي و عمه چندين بار بهم سر زدن و تو نگاه هردوشون ناراحتي رو ميديدم ولي هنوز خبري از دكتر نبود.
صبح روز بعد خدمتكار برام نامه اي اورد.
با ديدن مهر مامان روي نامه سريع و با هول و ولا پاكت رو پاره كردم و نامه رو بيرون اوردم.
خط قشنگ مامانم باعث شد بغض كنم.
شروع كردم به خوندن:"كريستيناي عزيزم..سلام
دلتنگي دوري از تو باعث شد انقدر زود دست به قلم بشم و برات بنويسم.
از اوضاع ما اگر بخواي بدوني همگي خوبيم و به ياد تو..
جاي تو توي گوشه گوشه اين قصر خاليه و كوچكترين اتفاقات و اشياء مارو ياد تو ميندازه.
تو چي دختركم؟از خودت برامون بنويس..از زندگيت..همه چيز خوبه؟
هيچ وقت هيچي ازت نخواستم..اما الان ميخوام..ميخوام محكم باشي كريستيناي من..محكم بياست..
از طرف مادر و پدري كه بي نهايت دوستت دارن"
اشكم روي نامه چكيد.
نامه رو بغل كردم ونفس عميق كشيدم.
-محكم وايميستم مامان..قسم ميخورم نااميد و سرافكنده ات نميكنم.
سريع بلند شدم برم سراغ دكتر..تكليفم بايد مشخص ميشد.

کریستیناWo Geschichten leben. Entdecke jetzt