97.آزاد

1.9K 155 40
                                    

اروم چشمامو باز كردم.
چندبار پلك زدم.
دهنم خشك بود و چشمام كمي تار.
يه رخوت و دردي تو كل بدنم بود كه اصلا نميتونستم تكون بخورم..به هيچ وجه..
حس ميكردم اگه كوچك ترين تكوني بخورم ميميرم.
شكمم خيلي درد ميكرد.
ياد كوچولوم افتادم.
چشمام رو توي اتاق چرخوندم.
بابا-كريستيناا..
صداي بابا بود.
سريع اومد كنارم و رو تخت نشست و بهم لبخند زد و دستمو نوازش كردم.
اروم و به زور زمزمه كرد:ادوارد..
جسم و روحم ادوارد رو طلب ميكرد.
بابا سريع صدا زد:ادوارد..مري..
صداي در اومد كه سريع باز شد.
بابا با شوق گفت:ادوارد ببين كي بيدار شده..تو رو صدا ميزنه..
ادواردم سريع اومد جلو و خوشگل ترين لبخندش رو نثارم كرد و پيشونيمو بوسيد و گفت:خوبي عزيز دلم؟
اروم سر تكون دادم.
اروم گفتم:بچه مون..
با شوق گفت:داشتيم با مامان پسر گلمون رو اماده ميكرديم تا مامانِ خوشگلش بتونه ببينتش..
پسر..پسر بود.
ادواردم  پسر دوست داشت.
لبخند بيجوني زدم.
مامان-بفرماييد..اينم نوه خوشگل من..
ادوارد خوشحال بچه رو گرفت و سمت من اوردش.
خيلي بيحال بودم ولي براي ديدن كوچولوم بال بال ميزدم.
ادوارد يه كوچولوي ريزه ميزه كه توي پارچه سفيد پيچيده شده بود نزديكم اورد.
بغض كردم.
اين كوچولوعه مال منه؟مال من و ادوارد؟
اخ الهي فداش بشم..چه كوچولوعه..
اروم زمزمه كردم:پسر..
ادوارد با ذوق گفت:اره عزيزم..پسر..
و نرم پيشونيمو بوسيد.
سعي كردم خودمو كمي بالا بكشم و عروسك كوچولومو تو بغل بكشم ولي درد خيلي شديدي تو وجودم پيچيد.
مامان-چي شدي عزيزم؟
بابا-اروم..بلند نشو..
مامات-دراز بكش الان ميرم برات يه چيز مقوي بيارم..
وسريع رفت بيرون.
چشمامو با درد بستم.
ادوارد نگران گفت:خوبي؟خون از دست دادي كريستينا..بايد استراحت كني..
اشكم جاري شد و گفتم:ميخوام..لمسش كنم..
ادوارد-چشم..چشم خانومم..
و خودشو كمي جلو كشيد وسر پسر كوچولومو خيلي نزديك به من رو بالشتم گذاشت و گفت:مامان جونم پسرمو ببين..
لبخند باريكي زدم.
اروم دستمو بالا اوردم و پسركمو ناز كردم.
واي خداا..چه حسي قشنگي داشت.
پوستش مثل برگ گل نرم و لطيف بود.
گل خوشگل من..
باز صورتشو نوازش كردم.
يه كم وول خورد.
جاانم..
-كمكم كن بشينم..ميخوام بغلش كنم..
ادوارد-مطميني ميتوني؟الان كمي زوده عزيزم..جوون نداري..
چشمامو بستم لجباز گفتم:ميتونم..
ادوارد اومد كنارم و نرم و اروم كمك كرد بشينم و بابا سريع بالشت ها رو پشتم مرتب كرد.
درد كمي تو وجودم پيچيد ولي اروم گفتم:خوبم..
ادوارد پسرمو گذاشت توي بغلم.
سبك و ريزه ميزه..
به خودم فشردمش.
بابا يه سمتم نشست و ادوارد سمت ديگه ام.
ادوارد شقيقه مو بوسيد و گفت:بانوي من..اين پسر من هنوز اسم نداره هااا..
مهربون و با عشق يه تيكه از وجودمو ور انداز كردم و گفتم:"فرانسيس"
ادوارد خنديد و گفت:عاليه..دوسش دارم..
بابا-حالا چرا فرانسيس؟
به پسركم نگاه كردم و گفتم:ادوارد جانم گفته ميخواد به مرد كوچولومون عاشق شدن رو ياد بده..پس پسركم بايد فرانسيس باشه..فرانسيس يعني آزاد..
لبخند روي لب هر دوشون اومد.
ادوارد صورت كوچولوي پسرمونو نوازش كرد و زمزمه كرد:فرانسيس من..
بابا-خداروشكر كه سالم و سلامتين دخترِمن..اميدوارم هميشه شاد و سلامت باشين..هر سه تا تون..
لبخند قشنگي به بابا زدم.
مامان با شوق برگشت و ليوان شيري سمتم گرفت و گفت:بخور تا قوت بگيري عزيزم..
ادوارد اروم فرانسيس رو از بغلم گرفت.
ليوان رو بيحال از دست مامان گرفتم و اروم خوردم.
مامان با ذوق گفت:اسم نوه خوشگل منو چي ميذارين؟
ادوارد-گذاشتيم مامان..فرانسيس..يعني آزاد..
مامان خوشحال گفت:اي جوونم..چه قشنگه.نميدونين مادر بزرگ بودن چه حس قشنگي داره.
بابا-اره..واقعا قشنگه..
مامان و بابا و ادوارد پسركمو نوازش كردن و منم مهربون نگاشون كردم.
گريه ي پسركم بالا رفت.
يه گريه بلند و متناوب.
-راحت شدين گريه پسرمو در اوردين؟
بلند خنديدن.
بابا پيشونيمو بوسيد و رفت بيرون و گفت:برم ببينم دين كجا موند..قرار بود بياد..
ادوارد اروم گفت:پسرك من گرسنه استاا مامان..نميخواي سيرش كني؟
خدمتكاري كه اون كنار بود با تعجب زل زد بهمون وگفت:يعني از بانوي سوم انگلستان ميخواين بچه رو شير بده؟بايد براش دايه بگيرين..
لبخند ادوارد محو شد و به بچه نگاه كرد.
يه احساس ناراحتي و غم تو وجودش پيدا شده بود.
-نه..نه..ميخوام خودم اينكارو بكنمااا..من مادرشم..به دايه نياز نداره..
ادوارد لبخند شادي زد.
مامانم لبخند زد و گفت:منم تو و دين رو خودم شير دادم..
هول گفتم:حالا بايد چيكار كنم؟
و همونجور هول نگاش كردم .
خنديد و موهامو اروم  و مهربون نوازش كرد.
مامان فرانسيسم رو بوسيد اوردش سمتم و تو بغلم گذاشتش.
ادوارد اروم بندهاي جلوي سينه لباسم رو باز كرد و فرانسيسم رو كمي بالا اورد و كمكم كرد شيرش بدم.
حس خيلي خيلي شيريني بود.
با عشق صورت گرسنه پسرمو ناز كردم و عجله بامزه اش در خوردن من و ادوارد رو به خنده انداخت.
بعد شير دادن فرانسيس احساس خواب و خستگي و درد شديدي ميكردم.
كسل و بيحال بودم و ادوارد ميگفت كاملا طبيعيه و بايد بيشتر استراحت كنم.
دين با عجله و هول اومد داخل.
با چشم نيمه بازبيجونم نگاش كردم.
دين-تموم شد؟
ادوارد خنديد و گفت:نه خير تازه شروع شده..
همه خنديدن.
لبخند بيحالي زدم.
دين اومد كنارم و دستي روي صورتم كشيد و گفت:خوبي خواهركوچيكه؟
با لبخند سر تكون دادم.
دين بلند شد و گفت:بيينم اين جوجه دايي رو..
ادوارد بچه رو تو بغلش گذاشت و گفت:فرانسيس من..
دين با ذوق فرانسيس رو تو بغل كشيد و بوسيدش و گفت:ووي ووي كوچولوي دايي سلام..خوش اومدي..دايي قربونت..
اروم گفتم:نلي خوبه؟
بهم لبخند زد و سر تكون داد و گفت:خوبه..مثل اينكه فعلا وقتش نشده..
ونگاهي به ادوارد كرد و گفت:ميدونم سرت خيلي شلوغ شده و خيلي كار داري ولي اگه تونستي يه سري بهمون بزن..كمي نگران نلي ام..
و گونه فرانسيس رو بوسيد.
ادوارد-حتماا..
نميتونستم چشمامو باز نگه دارم و اروم روي هم افتادن.

با باز كردن چشمام احساس بهتري داشتم و با ديدن فرشته كوچولوي كنارم حالم بهتر هم شد.
خودمو سمتش كشيدم و بوسيدمش.
در اروم باز شد.
سرمو نرم چرخوندم.
ادوارد..
بهم لبخند زد و سيني غذايي رو جلو اورد.
ادوارد-گرسنه نيستي عزيزم؟
-هستم..
كمكم كرد بشينم و فرانسيس رو با ناز و نوازش برد توي تخت چوبي كوچولوي خودش و زمزمه كرد:مرد كوچولوي من..ببين بابا چه تختي برات درست كرده..دوسش داري؟
و خنده ريزي تو صورت پسرم پاشيد و بوسيدش واومد كمك كرد غذامو بخورم.
حالم كم كم جا ميومد و از تخت خارج شدم.
هنوز كمي احساس رخوت و درد ميكردم ولي خيلي بهتر از روزاي اول بودم.
ادوارد بيشتر مواقع پيشم بود..البته جز الان كه براي چك كردن وضعيت نلي رفته بود و مامان پيشم بود.
مامان يه شادي غيرقابل توصيف داشت و مثل پروانه دور و برم اينور و اونور ميرفت و بهم رسيدگي ميكرد.
با وجود همه سختي هايي كه پشت سر گذاشته بوديم الان خوب بوديم..با وجود فرانسيسم خيلي خوب ولي انگار قرار نبود پايدار باشه..
فرانسيس رو توي تختش گذاشته بودم و خودم دراز كشيده بود.
صدا باز و بسته شدن اروم در و قدمهاي محكم و اروم نشان از ورود ادوارد بود.
چشمامو باز نكردم.
گونه مو نرم بوسيد و بعد زمزمه ارومش نشون ميداد رفته پيش فرانسيس و داره نوازشش ميكنه.
چند دقيقه اي تو سكوت گذشت.
به طور غيرطبيعي ادوارد ديگه با اون زمزمه هاي ارومش با فرانسيس حرف نميزد و نفس هاش تند شده بود..اره..تند شدن نفس هاي ادوارد رو كه بر اثر نگراني بود رو حس ميكردم..
سريع و نگران چشمامو باز كردم برگشتم سمتش.

کریستیناTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang