بابا با لبخند نگام كرد و شاد گفت:ميخوام تا وقت ناهار با دخترم قدم بزنم و حرف بزنيم..
بابا بلند شد وايستاد.
مامان دلخور گفت:پس من چي؟منم دلم براش تنگ شده هااا
بابا شيطون پيشوني مامان رو بوسيد وگفت:تا وقت ناهار مال من..بعدش مال تو..
-تقسيم بنديم ميكنين؟
هر سه خنديديم.
بابا دستاش رو سمتم دراز كرد.
دستامو با لبخند توي دستش گذاشتم و بلند شدم.
يه دستم رو دور بازوش حلقه كرد و به مامان چشمكي زد و راه افتاد.
من و مامان ريز خنديديم.
دوتايي قدم زنون رفتيم توي باغ.
بابا-خوبي بابايي؟
بيشتر به بازوش تكيه دادم وگفتم:الان كه پيش شمام عالي..
سرم رو بوسيد.
لوس خودمو بيشتر بهش چسبوندم.
بابا-خيلي بهت سخت گذشت؟
دوست نداشتم ناراحتش كنم.
-نه..مهم نيست..تموم شد..
مكث كرد و يه جورايي كنترل شده گفت:ديديش؟
وا رفتم و نفسم تنگ شد.
هيچي نگفتم.
بابا-پس ديديش
اروم سر تكون دادم.
بابا-اون روز..همون لحظه رفتنت رسيد..كمرش شكست..ناباور بود،گنگ بود..باور نميكرد..تا چشم ازش برداشتم گم و گور شد..همه نگهبانا رو فرستادم دنبالش ولي پيداش نكردن..٤روز تمام هرجايي كه فك بكني دنبالش گشتيم ولي پيداش نكرديم..روز پنجم پيداش كردم..درحاليكه از دوتا بازوهاش خون مثل چشمه جاري بود كه هيچ وقت نفهميديم چش شده بود..چشماش سرخه سرخ بود وهمه وجودش داغون..از ديدنش خيلي ترسيدم انگار يه قدم با مرگ فاصله داشت..
با بغض سرپايين انداختم.
بابا-به زور اوردمش تو قصر..دو روز بيهوش بود..دو روز..تب داشت،هزيون ميگفت،شديد عرق ميكرد،كابوس ميديد،مدام صدات ميكرد..مادرت مثل فرشته دور سرش ميچرخيد..
اشكم روي صورتم جاري شد.
بابا-حالش خيلي بد بود..خيلي بد..وقتي به هوش اومد عوض شده بود..از اين رو به اون رو شده بود..به وضوح خم شدن كمرش رو،سفيد شدن موهاشو،مرگ خنده ها و روزهاي خوشش رو حس كرديم..
بي صدا اشك ريختم.
بابا-اصلا راضي به بودن در كنارم نبود..ميدونستم براش دردناكه ولي به زور نگهش داشتم كه جاگير شد..اونقدر ماهر و باجربزه و شجاع بود كه خيلي زود فهميدم بدون وجودش نميتونم هيچ كاري رو پيش بيرم..ولي ديگه هيچ وقت نخنديد،هيچ وقت بيشتر از اندازه كار حرف نزد،از خودش نگفت،به هيچ وجه نخواست از تو بشنوعه..اسم تو ميومد غيب ميشد و به هيچ وجه حاضر به اوردن اسمت نبود..چندوقت يك بار هم غيبش ميزنه..هيچ كس نميدونه كجا ميره..
قلبم از درد مچاله شد و هق هق كردم.
بابا منو كشيد تو بغلش.
بلند گريه كردم و به پيرهنش چنگ زدم.
منو به خودش فشرد وداغون گفت:ببخشيد..نميخواستم باز ناراحتت كنم..نميخواستم اين حرفا رو بهت بگم..ولي بايد ميگفتم تا بدوني..بايد خودم ميگفتم..
اروم گريه كردم تا اروم شدم.
دلم براي ادواردم گرفت.
چي به سرش اومده بود؟
بابا نوازشم كرد تا اروم بشم.
درباره همقدم شديم.
بابا با شيطنت از وقايع نبودم ميگفت و منم با قلبي پر از درد سعي ميكردم بخندم تا ناراحتش نكنم.
وقت ناهار شد.
با بابا دوتايي وارد سالن ناهار خوري شديم.
مامان داخل بود و بهمون لبخند ميزد.
رفتم سمتش.
بابا جلوي در مشغول صحبت با كسي شد.
بابا-دليل بيخود نيار..قبلا هم گفتم هركاري داري سر ناهار حاضر ميشي..الانم چيزي فرق نكرده..يالا..
اروم سر برگردوندم.
خداي من
قلبم تند تند شروع به زدن كرد.
ادوارد با اخم غليظ و قيافه گرفته اي كنار بابا بود و بابا داشت مياوردش تو.
نفسم بالا نميومد.
اشك تو چشمم حلقه زد.
مامان دستش رو روي دستم گذاشت.
اروم نشستم و سرمو پايين انداخت.
ادوارد و بابا جلو اومدن.
حس كرد ادوارد به مامان تعظيم كرد.
بغض بدي تو گلوم كه داشت خفه ام ميكرد.
مامان-خوش اومدي پسرم..بشين
اومدن نشستن.
حضور نفس هاي اشنايي كه هنوز بي نهايت عاشقشون بودم رو دقيقا روبروم حس ميكردم.
توان بلند كردن سرم رو نداشتم.
حلقه اشك توي چشمم ديدم رو تار كرده بود.
دين هم پرانرژي اومد سر ميز.
تنها افراد ساكت ميز من و ادوارد بوديم.
حضور ادوارد باعث دستپاچگيم شده بود.
ظرف غذام دست نخورده بود و فقط باهاش بازي ميكردم.
احساس خفگي ميكردم و نميتونستم بخورم.
مامان-عزيزم..چرا نميخوري؟
دين-حتما اونقدر غذاهاي فرانسوي خورده كه ديگه غذاهاي انگليسي به چشمش نمياد..
بغضم تركيد و اشكم جاري شد.
هق هق خفه اي كردم و بدون بلند كردن سرم سريع از صندلي بلند شدم وباصداي خفه و ريزي گفتم:سيرم..منو ببخشين
و سريع و با قدمهاي خيلي بلند و به حالت دو اتاق رو ترك كردم.
سريع دويدم تو اتاقم و در رو بستم.
بلند زدم زير گريه.
خدااا..
اي كاش تو قصر نبود..اي كاش مدام جلوي چشمم نبود تا پنهاني نگاهش ميكردم..نه با عذاب وجدان له كردنش..
من لهش كردم،غرورش رو له كرده بودم.
بلندتر زدم زير گريه.
صورتم رو بين دستام پوشوندم.
اما سالم بود..سالم و زنده
همين برام بس بود.
پردرد خودمو توي تخت كشيدم.
اشكام اروي و بي صدا روي صورتم جاري شدن.
نميتونستم گريه مو قطع كنم..نميتونستم اروم باشم.
حالا من اينجا بودم..توي خونه ام اما فرق كرده بودم..
قبلا يه دختر مجرد بود و عاشق يه مرد..مردي كه همه دنيام بود و ميخواستمش اما تو قشنگ ترين لحظه ممكن،وقتي كه قرار بود همسرش بشم تركش كرده بود و همسر مرد ديگه اي شده بودم..
مرد ديگه..مردي كه ازش متنفر بودم ر فقط براي نجات عزيزانم همسرش شده بودم..
و حالا به عنوان بيوه اون مرد برگشته بودم..برگشته بودم پيش كسي كه همچنان عاشقش بودم ولي نميتونستم بهش فك كنم چون شكونده بودمش.
با حس بلاتكليفي و درد شديدي به خواب رفتم و با كابوس از خواب پريدم.
كابوس وحشيانه توماس..خون.
سريع دستي روي پيشوني و صورتم كشيده شد.
سريع چشم باز كردم.
مامان بالا سرم بود.
نوازش كرد و با صدايي لرزون گفت:جانم..خواب بد ديدي؟
با بغض سر تكون دادم.
منو كشيد تو بغلش وگفت:كنارتم..همه كنارتيم..ديگه نميذارم اتفاق ناراحت كننده اي برات بيوفته.
اشكم جاري شد.
سرمو توي سينه مامان پوشوندم و اونم كمرم رو نوازش كرد.
YOU ARE READING
کریستینا
Romanceکریستینا(جلد دوم رمان: queen of my heart) چشم وا کردم و دیدم که خدایم "تو شدی" دفتر پر غزل خاطره هایم "تو شدی" درسرم نیست بجز حال و هوای تو و عشق شادم از اینکه همه حال و هوایم"تو شدی" گاهی عشق خیلی ساده در میزنه..خیلی ساده... فقط کافیه درو باز کنی.