ویلیپن. اون شهر معمولی نیست که تو بتونی توش زندگی کنی. نه، من مطمئنم تو تو جایی که پر شده از موجودات فرازمینی زیاد دووم نمیاری. چون میدونی ما انسان ها اونجا چی هستیم؟
غذا
ما غذای خونآشام هایی هستیم که به قلمرومون تسلط دارن.
ششش ساکت باش. تو نمیتونی راجب اینجا با کسی حرف بزنی. چون اینجا وجود نداره. کل نقشه های دنیارو بگرد. تو هیچوقت اینجارو پیدا نمیکنی.
چون ما بخشی از دنیای بیرون نیستیم.
ویلیپن جایی نیست که من هرروز صبحوقتی از خواب پاشدم گوشیمو چک کنم و وقتی وارد سالن میشم ببینم پدرم داره به اخبار دور دنیا گوش میده.
نه
ویلیپن جایی که هرروز صبح با ترس اینکه قراره خورده بشی پاتو از خونه بیرون میزاری. جایی که به مردمش یاد دادن جز غذاچیزی نیستن. جایی که آرزوی هر آدمی بودن با یه خونآشامه.
اسم من زین مالکه. من یه انسان ۱۹ ساله هستم و متاسفانه، من توی ویلیپن به دنیا اومدم...
YOU ARE READING
fools gold (Ziam)(mpreg)
Fanfictionتو میتونی بهم اخم کنی. بهم بیمحلی کنی. بخاطر ضعیف بودنم مسخرم کنی. میتونی بهم گشنگی بدی. میتونی کاری کنی گریه کنم. کاری کنی که از درد زجه بزنم. تو میتونی خوردم کنی. زیر پات لهم کنی. تو میتونی منو به خاک سیاه بشونی لیام اما با همهی اینا من بازم ع...