بازگشت

5K 751 475
                                    

یک ماه دیگه هم از بارداری زین میگذشت و اون الان چهار ماهه حامله بود. شکمش جلو اومده بود به طور واضحی مشخص بود که حامله‌ست.

_من از شیر متنفرم

زین گفت و لیوان شیرشو سر کشید درحالی که دماغشو گرفته بود.

_ولی باید بخوریش

زین چشماشو چرخوند و لورا یدونه به بازوش زد. اون باید شیر میخورد.

_دوست داری پوکی استخون بگیری؟

_لورا تو روزی پنج لیوان شیر به من میدی

_اون بچه‌ی لیام پینه، معلومه هیچ چیزیش قرار نیست عادی باشه

_تو خیلی حرف میزنی

لیام وارد خونه شد و گفت. لورام بهش چشم غره رفت و لیوان شیر خالی رو روی میز سالن گذاشت.

_میدونی چیه لیام. وقتی که بچه‌ت به دنیا میاد از اول میخوام دست خودم بزرگ شه تا مثل تو نشه

_من عمرا یه دختر مثل تو بخوام

_خیلی بهتر از اینه که به بابای یوبسش بره

و مثل همیشه سر زین بین اون دوتا میچرخید تا ببینه کدومشون توی دعوا برنده میشه.

_اصلا میدونی چیه لیام؟ تو دخترت از دستت فرار میکنه. من اگه دختر تو بودم تا پنج دقیقه هم نمی‌تونستم تحملت کنم

و دعواشون با اومدن مارگارت خوابید. زین باورش نمیشد که این دوتا چقدر از مادر و پدرشون حساب میبرن.

_خونه رو کردین میدون جنگ

مارگارت گفت و عصبی به بچه‌هاش نگاه کرد. لیوان شیر زین رو برداشت و با خودش به آشپزخونه برد.

_واقعا چرا فقط به من چشم غره رفت؟

لورا پرسید و با قیافه‌ی لجبازش به لیام نگاه کرد و محکم پاشو لقد کرد.

_لعنتی لورا این درد داشت

_منم نزدم تا خوشت بیاد. زدم تا دردت بیاد

لورا گفت و به سمت راهروی بالا رفت. لیامم یه پا دنبالش رفت.

_آخ صبر کن

چندبار پاشو تکون داد تا دردش کمتر بشه و لورا دست به سینه جلوش وایساد.

_چیه؟

_دفعه‌ی آخرته که کنار آدم من میخوابی

لورا خیلی پرو در اتاق لیامو باز کرد و خودشو روی مبل اونجا انداخت‌.

_یک، اون موقع آدم تو نبود پس به تو ربطی نداره و دو، نکردمش که، فقط تو بغلم خوابید

لورا میدونست که داره با اینکارش لیامو حسود میکنه. در واقع میخواست همین کارو بکنه. اون واقعا از دیدن حرس خوردن لیام بیشتر از هر چیز دیگه‌ای توی دنیا لذت میبرد.

fools gold (Ziam)(mpreg) Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz