خنده

4.6K 688 116
                                    

_تو چه مرگته؟

_منم دقیقا همین سوالو داشتم. حالا از اون طرف داری میکنی؟

لیام حق به جانب به خواهر حق به جانب تر از خودش گفت.

_معلومه که از اون دفاع میکنم

_من برادرتم

_نه، تو برادر حروم لقمه‌ی منی

لیام و لورا صدای مادر و پدرشونو شنیدن که از سالن بهشون گفتن مواظب طور حرف زدنشون باشن.

_ببین داداش گلم. اون پسر بخاطر گندکاری تو اینجاست. بخاطر توئه که داره با دشمنای گونه‌ی خودش زندگی میکنه. تنها کاری که میتونی بکنی اینه که باهاش خوب رفتار کنی

_مگه من چیکارش کردم؟

لورا با یه نگاه واقعا؟ به لیام نگاه کرد و برادرش یه نفس عمیق کشید.

_این آخرین بارمه که دارم بهت هشدار میدم

لیام چشماشو چرخوند و لورا از اتاقش بیرون اومد. یه نفس عمیق کشید و در اتاق زینو زد و قبل از اینکه زین بپرسه گفت که لوراست.

_از اونجایی که مطمئنم اینجا حوصلت سر میره. اومدم تا سرم گرمت کنم

لورا گفت و زین لبخند زد. خدایا لبخند اون پسر به قدری بامزه‌ست که لورا میخواد براش بمیره. نمیدونه لیام چطوری به همچین پسر شیرینی آسیب میزنه.

_من بازم بابت سر میز شام ممنونم لورا‌. واقعا نمیدونم چرا اونکارو کردی

زین روی تخت شاهانه‌ش نشست و اینو گفت. لورا اون سر تخت نشست و لبخند گرمی به زین زد.

_این فرق نداره که تو یه گرگ باشی، یه خون آشام یا یه آدم. انسانیت تو همه‌ی ما وجود داره همونطور که قسمت تاریکمون وجود داره

زین سکوت کرد و به لورا گوش کرد.

_متاسفانه برادر من مجبوره تا از قسمت تاریکش استفاده کنه

با اومدن اسم لیام زین یکم جمع و جور شد. لورا قیافه‌ی جدیشو از بین برد و ناراحتی های گذشته رو پشت لبخندش قایم کرد‌.

_در هر حال، راجب خودت بگو زین

بعد خودشو روی تخت زین ولو کرد و به شکم خوابید. اون تخت واقن نرم بود.

_خب من یه خانواده‌ی فوق‌العاده دارم و ممم نقاشی میکشم

_ای..ین عالیه، ببینم تو چند تا خواهر و برادر داری؟

_خب من سه تا آخر دارم. یکی بزرگ تر و دوتا کوچیک تر. کوچیک ترینشون صفاست که ۸ سالشه. ولیحا از من کوچیک تره و ۱۷ سالشه. دنیا هم ۲۱ سالشه. اون از من بزرگ تره

زین شروع کرد به گفتن درباره‌ی خانواده‌ش و توی هرجمله‌ش میگفت که اونا چقدر فوق العاده ان.

fools gold (Ziam)(mpreg) Место, где живут истории. Откройте их для себя