سکوت مطلق

5.5K 808 294
                                    

زین میتونست قسم بخوره اون شب اصلا نتونست بخوابه. سعی خودوشو کرد اما چشمای کهربایی لیام جلوش بود. نتونست بخوابه چون از کابوساش میترسید و حالا اونا دارن واقعی میشن و حتی بدتر.

ساعت ۶ صبح بود که مامانش یواشکی وارد اتاقش شد. سعی کرد بدون هیچ سر و صدایی وسایل زینو جمع کنه تا پسرش از خواب بیدار نشه.

زین میتونست صدای فین فینای مادرشو بشنوه. این همه چیزو براش سخت میکرد. رفتن برای زین هر لحظه سخت تر میشد.

آرزو‌ میکرد که اینقدر خانواده‌ی دوست داشتنی نداشت. آرزو میکرد که باباش باهاش مثل یه برده رفتار میکرد و مامانش اونو مایه‌ی ننگ میدونست. اما این هیچوقت اتفاق نیفتاد.

به جاش باباش داره خودشو سرزنش میکنه و مادرش ساعت شش صبح با گریه داره وسایل زینو جمع میکنه.

مامانش بعد از جمع کردن وسایل زین بالا سر پسرش رفت و گونه‌ی نرمشو بوسید.

_زینی بیچاره من

تریشا با بغض عذاب آور‌ توی صداش گفت. چند قطره اشک از چشمای زین پایین چکید و اون صورتشو به بالشتش مالید تا اشکاش از صورتش کنار برن.

ساعت هشت صبح زین بخاطر حالت تهوعش از تختش پایین اومد و به سمت توالت رفت. به صورت خسته‌ی خودش توی آینه زل زد و با بی حالی شروع کرد به شستن صورتش.

بوی تخم مرغ توی خونه پیچیده بود و اون برای صبحونه به طبقه‌ی پایین رفت. دیگه از جنگای خواهراش خبری نبود.

سکوت مرگ باری میز صبحونه رو فرا گرفته بود و زین اصلا نمیخواست نزدیک اونجا بشه.

گلوشو صاف کرد تا همه از فکراشون بیرون بیان. لبخند نصفه‌ای زد و گفت.

_سلام

آروم سلام‌کرد بعد سر جای همیشگیش نشست. پدرش بهش یه لبخند شکسته زد و مادرش با دستای لرزون تخم مرغارو جلوش گذاشت. بدترین قسمتش این بود که اون یادش رفت گونه‌ی زینو ببوسه.

اونا توی سکوت مطلق صبحونه‌شون رو خوردن و ساعت هشت و نیم زین از جاش بلند شد تا به کالج بره. اما با نگاه همه فهمید که امروز از کالج خبری نیست.

دوباره سر جاش نشست و به بشقابی که دست نخورده بود نگاه کرد.

_بخور زین

باباش با یه صدای گرفته گفت و یه قلپ از قهوه‌ش خورد. زین میخواست همون موقع خودشو بکشه. باباش هیچوقت تو زندگیش گریه نمیکرد. این برای زین سخته که ببینه دلیل گریه های پدرش اونه.

_باشه بابا‌

زین یه چنگال از تخم مرغشو توی دهنش گذاشت و سعی کرد بجوتش.

پنج دقیقه بعد زنگ در خونه زده شد و نگاه وحشت زده‌ی همه بهم افتاد. بجز زین که هنوز سرش پایین بود.

fools gold (Ziam)(mpreg) Donde viven las historias. Descúbrelo ahora