هیولا ها هم کابوس می‌بینن

4.9K 749 204
                                    

خورشید می‌تابه، اما نورش سمت ما نمیاد. سکوت همه جارو فرا گرفته و این خونه مثل همیشه سرده.
از وقتی که رفتین همه جا تاریک تر شده‌. گاهی حتی منم نمی‌تونم تو تاریکی ببینم.

مردم هرروز بدتر میشن، زشت تر میشن و ظاهر زیبای این شهر همه رو گول میزنه‌. حتی منم میترسم تا پامو بیرون بزارم.

این روزا خطرات بزرگی تحدیدمون میکنم. مدعی میشن با باارزش ترین چیز رو ازمون بگیرن و ما... بی‌رحمانه‌ میجنگیم. مثل هیولاهایی که هستیم.

اما هنوز امید هست. چون این روزا، صدای یه تپش قلب توی خونه میپیچه و به همه آرامش میده. روشنایی کم کم از لای پرده بیرون میاد و من میدونم این سکوتم میشکنه‌‌.

ده سال توی خونه حبس بودم و فکر میکردم. چه‌چیزی میتونه این خانواده رو نجات بده. اون یه جادوئه؟ یه شیءِ یا یه آدم.

و ما به خوشحالی نزدیکیم، ای کاش اینجا بودین و با من شاهد زیبا شدن شهرمون میشدید.

تمام عشق لورا
به لویی و نایل پین

لورا نامه‌شو تا کرد و اونو تو یه پاکت گذاشت. از اتاقش بیرون اومد و به طبقه‌ی پایین رفت. ساعت چهار صبح بود و همه خواب بودن.

با قدم های بی صدا به سمت غربی کاخ رفت. قسمتی که از همه جا روشن تر بود. از اتاق موسیقی رد شد و به سمت راست پیچید. به آخرین اتاق راهروی کوچیک رفت و درشو باز کرد.

_حدس میزدم بیدار باشی

گفت و توجه پسرو جلب کرد. اون سرشو از کتابی که داشت میخوند بلند کرد و بی تفاوت به لورا نگاه کرد.

_چرا این افتخار نصیبم شده

لبخند کمرنگی رو لبای لورا شکل گرفت و نامه شو بالا گرفت.

_باید نقش پستچی رو بازی کنی

پسر سرشو تکون داد لبخند زد. نامه رو از دست لورا گرفت و شروع کرد به خوندن وردش.

_من بسوزونمش یا...؟

_بسوزونش

سری تکون داد و نامه رو روی شمع گرفت تا نامه سریع ناپدید شد.

_خب، پسره چطوره؟

دست به سینه به میزش تکیه داد و لورا چشماشو براش چرخوند.

_زین جاستین، اسمش زینه

_باشه، زین چطوره؟

لورا نفس عمیقی کشید و دستاشو به میز تکیه داد. سری تکون داد و باز به جاستین نگاه کرد.

_گاهی اوقات، اصلا نمی‌تونم بفهممش. اون... آدم پیچیده‌ایه. منظورم اینه که اون از لیام متنفر نیست. نه تنها متنفر نیست، اون دوسش داره

fools gold (Ziam)(mpreg) Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin