تصمیم درست

4.8K 724 417
                                    

حدود یک ساعتع که لیام و زین توی اتاق زین نشستن و حرفی نمیزنن.

زین روی تختش دراز کشیده و لیام روی صندلی نشسته و پاهاشو تکون میده.

_دیگه... فرار نکن

لیام آروم گرفت و سعی میکرد عصبانی نباشه. زین از لحن آروم لیام تعجب کرد.

_باشه

زین گفت و لیام نگاهش کرد. اما باز چشماشو به سمت زمین رو به روش چرخوند.

_اون بیرون خیلی خطرناکه زین. خیلی بیشتر از چیزی که فکرشو بکنی پس خواهش میکنم فرار نکن

_اینو همین الان گفتی

زین با تعجب گفت و یه ذره هم از این حالت لیام خنده‌ش گرفته بود.

_محض احتیاط بود

زین با یه لبخند ریز سرشو تکون داد و منتظر شد تا لیام حرف بزنه.

_میدونی، فکر کنم... فکر کنم...

و زین باورش نمیشد لیام الان استرس گرفته تا باهاش حرف بزنه.

_باید صاحبت شم

لیام بعد از یه نفس عمیق گفت و نفس زینو برید. قلبش تند زد و حس کرد بدنش داغ کرده.

_اینطوری راحت تر میتونم ازت محافظت کنم. مجبورت نمی‌کنم فقط بخاطر بچه میگم میدونی...

لیام داشت پشت سر هم تند تند حرف میزد و زین خندید.

_باشه

لیام چشماش گرد شد و چندبار دهنشو باز و بسته کرد اما تصمیم گرفت حرفی نزنه.

_بسیار خب

لیام گفت و گلوشو صاف کرد. دوباره قیافه‌ی جدی به خودش گرفت و از جاش بلند شد.

_خب من دیگه برم

به سمت در که رسید دوباره برگشت سمت زینو گفت.

_و دیگه فرار نکن

زین خیلی سعی کرد که جدی باشه و نخنده و اینباز فقط سرشو تکون داد.

لیام وقتی از اتاق زین بیرون اومد یه نفس عمیق کشید و گلوشو دوباره صاف کرد. به سمت سالن رفت و لورا رو روی مبل دید که دراز کشیده.

_پنج دقیقه دیگه  توی اون اتاق بودی قدرت حرف زدنتو از دست میدادی

بعد زد زیر خنده. لیامم مثل همیشه چشماشو چرخوند و رفت سمت در.

_یعنی... چیزه... ام اته پته تته

لورا ادای لیامو دراورد و زد زیر خنده. لیامم مثل همیشه اهمیت نداد و از خونه بیرون رفت.

لورا نفس عمیقی کشید و از روی مبل بلند شد. با قدم های نسبتا محکم به سمت اتاق زین رفت و در زد.

fools gold (Ziam)(mpreg) Donde viven las historias. Descúbrelo ahora