لبخند

5.1K 753 522
                                    

صبح روز بعد زین تو بغل لیام از خواب بیدار شد. آره عجیبه، اما لیام ترکش نکرده بود و زین اونو تحسین کرد، موقعی که خواب بود.

آروم از بغل لیام بیرون اومد و مثل همیشه به سمت حموم رفت‌. بعد از دوشش و عوض کردن لباساش از اتاقش آروم بیرون اومد و مواظب بود لیامو از خواب بیدار نکنه.

اون با یه لبخند احمقانه از توی اتاقش بیرون اومد. اما لبخندش جاشو به کنجکاوی داد. چون اون لویی و لورا رو توی راهرو دید‌. درحالی که یه ماشین ریش‌تراش دستشون بود.

_کجا قایم شده؟

لورا گفت و سرشو خاروند. مثل اینکه هنوز متوجه زین نشدن.

_اتفاقی افتاده؟

زین گفت و لورا و لویی رو از جاشون پروند. اونا که فهمیدن زین اونجاست نفس عمیقی کشیدن و لویی گفت.

_سلام زین‌. تو لیامو ندیدی؟

زین یه ذره با انگشتاش بازی گرد و آب دهنشو قورت داد.

_اون خوابه

زین گفت و دید چشمای شکلاتی و آبی لویی و لورا اول گرد شد و بعد از اون نیشخندی روی لب جفتشون شکل گرفت‌.

_این دفعه ساکت پیشرفتن

لورا به لویی گفت و باعث شد جفتشون جلوی دهنشونو بگیرن تا صدای خندشون بالا نره. زینم گونه‌هاش قرمز شد و با خجالت همونجا وایساد.

_بیا نرینیم به صبحش لویی

لورا گفت و لویی هم قبول کرد. ماشین ریش‌تراششو زمین انداخت و از پله ها رفتن پایین.

زین به اون دوتا خندید وقتی فهمید میخواستن سر لیامو بتراشن، اما تیرشون به سنگ خورده بود چون لیام تو اتاق خودش نبوده.

_اتفاقی افتاده؟

صدای بم و گرفته‌ی صبحه لیام از پشت سر زین گفت و اون با لبخندش برگشت سمتش.

_اوه نه

زین گفت و لیام یه تای ابروشو بالا داد. به پشت زین نگاه کرد و دید ماشین ریش تراش روی زمین افتاده.

_اون برای توئه؟

لیام پرسید و زین برگشت تا ببینه لیام داره به چی اشاره میکنه و وقتی ریش تراشو دید دوباره خندش گرفت.

_نه، اون... همونجا بود

لیام سری تکون داد و رفت تا ریش تراشو برداره. چندبار بررسیش کرد و گفت.

_این برای لوییه

بعد سری تکون داد و رفت تا ریش تراشو سرجاش بزاره. زینم رفت طبقه‌ی پایین تا صبحونه بخوره و میز از خنده های همه پر شده بود و صادقانه. این اولین باری بود که زین میدید مایکل داره میخنده.

fools gold (Ziam)(mpreg) Where stories live. Discover now