هشت صد سال پیش/انگلستان
صدای جیغ دلخراش اون دختر آخرین کلمات زندگیش بود. چون بعد از اون بدن خالی شده از خون و مردهش روی زمین افتاد.
چشمای لیام به حالت عادیشون برگشتن. دستاش آغشته به خون تمام آدم های دورش بودن. گوشهی لبش خونی بود و نسبت به خودش حس افتضاحی داشت.
بدن های خالی شده از خون همه جا بودن. صدای پا اومد اما لیام به خودش زحمت نداد تا برگرده. همین الانشم میدونست کی پشت سرشه.
_من کشتمشون
لیام گفت و اینبار روی زمین افتاد. بالاخره از شوک بیرون اومده بود. آدم های مردهی زیادی اونجا بودن. لیام حدود پنجاه تا زندگی رو نابود کرده بود، فقط بخاطر عطش خودش.
_من همشونو نابود کردم
_ششش
صدای بمش توی فضا پخش شد و لیام هنوز نتونسته بود چشماشو از روی اون بدن های مرده برداره.
دستی صورتشو گرفت و مجبورش کرد چشماشو از صحنهی دلخراش رو به روش برداره. توی چشمای قهوهای پر از آرامش نگاه کرد.
_من نمیخواستم این کارو بکنم
لغض خاصی توی صداش بود. میخواست قوی باشه اما نمیتونست.
_من میدونم لیام
دستشو رو سر لیام کشید و موهاشو کنار زد. لیام سرشو توی سینهی قوی پدرش پنهان کرد و چشماشو بست. نمیتونست بیشتر از این به کشتارش نگاه کنه.
_من نمیخوام یه هیولا باشم
مایکل سر پسرشو نوازش کرد و اونو بیشتر به خودش چسبوند. دردی که لیام توش بود بزرگ بود. خیلی بزرگ.
_تو یه هیولا نیستی لیام
مایکل سر لیامو از سینهش جدا کرد و به چشمای گریون پسرش نگاه کرد.
_تو فقط مجبور شدی که یه هیولا بشی
_اما کسی نمیدونه. همه فکر میکنن من یه هیولام. من نمیخوام هیولای داستان باشم
مایکل به چشمای شکلاتی و ترسیدهی پسرش نگاه کرد. اون خیلی تنها بود.
_تو همیشه پرنس چارمینگی لیام. اینو یادت نره. تو همیشه شوالیه زره پوش منی پسرم
در حال حاضر/ویلیپن
لیام همچنان به نقاشی زل زده بود. هیچی حس نمیکرد. نه خشم، نه ناراحتی، نه خوشحالی، نه دیوونگی. لیام هیچی رو حس نمیکرد.
_خوشحالی؟
لیام جلوی تابلو گفت. مستقیم به چشماش زل زده بود.
CZYTASZ
fools gold (Ziam)(mpreg)
Fanfictionتو میتونی بهم اخم کنی. بهم بیمحلی کنی. بخاطر ضعیف بودنم مسخرم کنی. میتونی بهم گشنگی بدی. میتونی کاری کنی گریه کنم. کاری کنی که از درد زجه بزنم. تو میتونی خوردم کنی. زیر پات لهم کنی. تو میتونی منو به خاک سیاه بشونی لیام اما با همهی اینا من بازم ع...