تنبیه

5.4K 810 372
                                    

شب بود. صدای قاشق و چنگال ها تنها صداهایی بودن که توی کاخ شنیده میشدن. پین ها سر میز شام نشسته بودن و داشتن تو سکوت شامشون رو میخوردن.

_امروز صبح صدای داد تو و لورا رو شنیدم

لیام و لورا با استرس بهم نگاه کردن و منتظر شدن مارگارت به حرف زدنش ادامه بده.

_خب‌... لیام، نمیخوای بهمون قضیه زین مالیکو بگی؟

لیام به سرفه افتاد و یکم از شراب سفیدش نوشید و گلوشو صاف کرد.

_چیو میخوای راجب زین مالیک بدونی مادر؟

_اون داره بچه‌ی تو رو حمل میکنه؟

مارگارت پرسید و شوهرشم به لیام منتظرانه خیره شد.

_بله

لیام گفت و یه تیکه از گوشت توی بشقابشو برید. مارگارت هم یه تیکه از گوشتشو توی دهنش گذاشت و بعد از جوییدنش گفت.

_نمیدونستم یه آدمو مال خودت کردی

_نکردم

چنگال و کارد از دست مارگارت افتاد و اون با یه نگاه تعجب زده به پسرش نگاه کرد‌.

_منظورت چیه تو صاحبش نیستی لیام پین؟

_من اونو مال خودم نکردم مامان

_و اون ازت حامله‌ست؟

_بله مامان

مارگارت نگاه عصبیشو از پسرش گرفت و مشغول بریدن یه تیکه‌ی دیگه از گوشتش شد. میشد حس کرد که داره سعی میکنه خودشو آروم نگه داره. اما به هیچ عنوان نمی‌تونست.

بعد از جوییدن غذاش یه لبخند از روی عصبانیت به لیام زد و آرنجاشو روی میز گذاشت.

_خیلی خب... پس اون میاد تا با ما زندگی کنه

_چی؟ نه، اون نمیاد

لیام تقریبا با داد گفت و لبخند مصنوعی مادرش از صورتش افتاد.

_اون بچه‌ی تو توی شکمشه. میدونی اون بیرون چند نفر دشمن داری؟

_خودش و بچه‌ش میتونن برن به درک

لیام گفت. مارگارت تا اومد جواب پسرشو بده دست مایکلو روی دست خودش حس کرد.

شوهرش نگاه معنا داری بهش کرد و مارگارت تو سکوت مشغول خوردن غذاش شد و همینطور بقیه.

_شام خوبی بود

مایکل وقتی غذای همه تموم شد گفت. و به میز نگاه کرد. لبخند ساختگی زد و گفت‌.

_شب بخیر

با این حرفش همه از سر جاشون بلند شدن تا به اتاقاشون برن.

_تو نه لیام

مایکل گفت و لیام روی صندلیش نشست. به لورا نگاه کرد که داشت با یه نگاه نگران به سمت طبقه‌ی بالا میرفت.

fools gold (Ziam)(mpreg) Where stories live. Discover now