19.1.14
وقتی میرفتم سرکار، تو خیابون دوربینم از دستم افتاد.دیدن یه فرشته ی شیرین، با چشمای یخی و استخوان گونه ی تیز دلیلش بود. انگار توسط خدایان یونانی ساخته شده بود.
"لویی تاملینسون" چیزی بود که پایین جلد مجله با خط ریز نوشته شده بود.
اون خیلی ناراحت به نظر می رسید.
دقیقا مثل سارا.
دقیقا مثل جان.
اونا زمانی که با من بودن، خوشحال بودن.
میخوام لویی تاملینسون رو خوشحال کنم.
Mahshid.
YOU ARE READING
Blasé ➳ l.s. (persian translation)
Fanfictionمن تمومش نمیکنم، تا وقتی که اون مال من شه.