همان روز
اون روی هرکدوم
از اون زیبای خفته ها یک
رز سفید گذاشت و من
درحالی که اون داشت دعا میخوند
دست هامون رو تو هم
قفل کردم بهش گفتم خدا واقعی
نیست و اون گفت احتمالا همینطوره ولی در طول تاریکی ها و سختی های زندگیت وجودش تو فکرت چیز خوبیه
وقتی لو پیش من بود، تاریکی
خودش خودش رو میخورد مثل همون هیولایی که
هست
Mahshid.
YOU ARE READING
Blasé ➳ l.s. (persian translation)
Fanfictionمن تمومش نمیکنم، تا وقتی که اون مال من شه.