33

1.8K 412 97
                                    

15.2.14

"مادرم یه زن خوشحال

بود و خیلی خوب از من و

پدرم مراقبت میکرد ولی یه روز

پدرم به این نتیجه رسید که

دیگه دوستش نداره و پسرش اونقدر ارزش نداره

که بخاطرش با مادرم بمونه پس

مارو ترک کرد برای مدتی

مادرم طوری رفتار میکرد که انگار همه چیز

همون طوریه که قبلا بود"

لو با چشم های کاملا باز به

تک تک کلماتم گوش میداد و منتظر بود

تا ادامه بدم و این من رو

یاد خودم انداخت وقتی که

به مکالمه ی پدر و مادرم گوش میدادم

"ولی بعد بابام رو با زن دیگه ای دید و بهش

زنگ زد تا بیاد خونه ما و گفت

یه چیزی جا گذاشته و وقتی اومد

ازش درباره ی اون دختره که

باهاش آشنا شده بود پرسید و بابام

گفت اون دختر جایگزینشه مادرم

بهش سیلی زد ولی اون به

سوزشی که تو پوست صورتش در جریان بود

خندید

و من رو در حالی که از گوشه ای اتاق بهشون خیره شده بودم

دید به مادرم گفت هیچ وقت

(دوستت) نداشتم

چون میدونستم این بزرگترین اشتباهیه که ممکنه مرتکب بشم

مادرم این چاقو رو

دراورد و اونو توی کمرش فرو

کرد و من افتادنش روی زمین رو

تماشا کردم و مادرم بهم گفت مشکلی نیست و

بابایی یه دروغ گو بود و من

گفتم لیاقت هیولاها مرگ و

دوست داشته نشدنه و من مشکلی نـ(دارم)"

لو خطاب به من زمزمه کرد

''تو اون دیوی که فکر میکردم‌ نیستی''

Mahshid.

Blasé ➳ l.s. (persian translation)Where stories live. Discover now