بازم اون خندهی زیبا ولی مسخره رو تحویل داد: بکهیون تو پسر بامزهای هستی...!
خیره شدن ب مرد روبروش تنها کاری بود ک حالا ازش برمیومد
_نه. من از تو نمیترسم. من قراره درمانت کنم.
سعی کرد شحاعت قبلشو حفظ کنه: این چیزی نیست ک توی ذهنتون ب من میگید، شما ترسیدید چون با چیزی برخورد کردید ک تا ب حال ندیده بودید. این براتون ناشناختهست و شمارو میترسونه...راستش سیدو بنظرم اونقدری هم ک معروفه متفاوت نیست. واکنش شما دقیقا همون واکنش روانشناسای قبلی بود.
-سیدو قرار نیست به تو واکنشِ خاصی بده پسر. اون قراره درمانت کنه.
تنها کلمه ای که باعث میشد بکهیون قدرتشو از دست بده همین بود."درمان". چیزی که ثابت میکرد اون غیرعادیه. و غیرعادی ها نیاز ب درمان داشتن...اون مرد خیلی خوب کارشو بلد بود.
حالا احساس میکرد کمی ترسیده و میدونست مرد روبروش هم این موضوع رو متوجه شده: میخواید دقیقا چیکار کنید؟
-ما هیچکاری نمیکنیم. ما ازت میخوایم بری خونه¬ت و ناهارتو اونجا بخوری. درست همونطور که دلت میخواست.
پوزخند زد: این یه پاداش قبل از خراب شدن زندگیمه؟
اقای بیون به سمت پسرش برگشت: بکهیون مودب باش.
با صورتی ک حاکی از شرمندگش بود ب مستر پارک نگاه کرد: لطفا هرکمکی که لازمه بهش بکنید.
-ما کاری نمیتونیم بکنیم.
مرد ب اعتراض صداشو بالا برد: ولی گفتید پسرمو درمان میکنید!
-البته که اینو گفتم، ولی فقط میخواستم ببینم اون پسر خودشم میخواد درمان بشه یا نه.
بکهیون فکر کرد"میتونستی ازم بپرسی".
-حق با خودشه، اون مشکلی نداره. ما فقط موضوعاتی رو درمان میکنیم که برامون شناخته شده باشه...
اقای بیون صداشو کمی پایین اورد، انگار ک برای گفتن جمله اش تردید داشت: ولی تحقیقات سیدو روی مسائل ناشناخته...
-فکر میکنی میتونیم اونا رو روی انسان ها ازمایش کنیم؟
-میخواید بگید نمیکنید؟
مستر پارک ساکت شد، دستاشو تو هم حلقه کرد، حالا شروع به بازی با انگشت شصتش کرده بود...پس از چندثانیه از جا بلند شد.
-من تا جایی که تونستم بهتون کمک کردم.
به طرف میزش راه افتاد و پشت میز کارش رو صندلیش قرار گرفت.
-ولی من هنوز جواب سوالامو نگرفتم. شما بهم میگید اون پسر مشکلی نداره ولی نیاز به درمان داره و من میدونم اینو صرفا بخاطر این ک ببینید دلش میخواد درمان بشه یا نه نگفتید...از همون اول مشخص بود ک نمیخواد.
نمیتونست اینو ب عنوان پاسخ نهایی سیدو بپذیره. اینجا امیدِ اخرش بود و فقط ازشون یه جواب درستو قبول میکرد.
مرد از پشت میزش به بکهیون نگاه کرد: ازت میخوام بری بیرون و منو پدرتو تنها بزاری.
بکهیون به پدرش نگاه کرد، توی ذهنش میشنید "برو پیش ماشین منم تا چند دقیقه دیگه میام"
سری ب سمتش تکون داد و ب طرف در راه افتاد اما با صدای مستر پارک متوقف شد: بکهیون ازت میخوام به حرفامون گوش ندی.
به سمت مرد چرخید: من یه بچه¬ی 5ساله نیستم که پشت در وایسم و به حرفاتون گوش بدم.
مرد دوباره لبخند کوچیکی زد: منظورم اینه به ذهنمون گوش ندی. ازت میخوام از این ساختمون خارج بشی.
گوشه¬ی لبهاشو جمع کرد: اگه بخوام ب ذهناتون گوش بدم کافیه از اون پایین به پنجره ی اتاق شما نگاه کنم تا همشو بشنوم. حتی اگه این ساختمون توی دیدم نباشه هم میتونم گوش بدم، فقط کافیه بدونم دو نفر اینجا دارن حرف میزنن تا بتونم روشون تمرکز کنم و تک تک حرفاشونو بشنوم.
شاید این حرفارو با لحن غرور آمیزی میگفت ولی درواقع ازش خوشحال نبود. اونم مثل پدرش میدونست این یه موهبت نیست و فقط میخواست ازش خلاص بشه.
از اتاق خارج شد و درو پشت سرش بست.
به شدت حس میکرد نیاز به هوای ازاد داره. دیوارای سفید اون ساختمون حس خفگی رو بهش منتقل میکرد. دستشو کنار گردنش برد و چندبار روش کشید. نفسای سنگین میکشید و حالا فشاری ک با اومدن ب سیدو روش بود رو بیشتر حس میکرد. اون ساختمون ذهنشو قفل میکرد جوری ک انگار یه وزنه ی سنگین روش قرار داشت....
هیچ چیزی تو اون ساختمون وجود نداشت ک بتونه باعث بشه برای چندثانیه از سیدو خوشش بیاد...
قدم هاشو تندتر کرد و سریعا از ساختمون خارج شد.
*
-خب جناب بیون میخواید برای بکهیون دقیقا چیکار کنیم؟
سریع پاسخ داد: همونکاری ک سیدو برای تمام بیمارانش میکنه.
-سیدو تحقیق میکنه، آزمایش میکنه، و بعد درمان میکنه.
-پس همینکارو بکنید.
سرشو ب دو طرف تکون داد: شما متوجه نیستید.
-من نمیفهمم مشکلتون چیه...بکهیون بیماره، مثل بقیه. و من میخوام شما تلاشتونو برای درمانش بکنید.
-تلاش برای درمان کسی که میتونه ذهن پزشک هاشو بخونه؟!!
حالا تازه داشت متوجه منظور مردِ مقابلش میشد...کرواتشو کمی شل تر کرد تا راحت تر نفس بکشه.
-ما هیچکاری نمیتونیم بکنیم چون هرکاری بکنیم اون قبلش میتونه ذهن مارو بخونه. بکهیون به این موضوع فقط در حدِ یه ذهن خوانیِ ازار دهنده ک باعث میشه همزمان میلیون ها صدا رو توی سرش بشنوه نگاه میکنه ولی تاحالا ب این فکر کردید که میتونه از اون صداها هم استفاده کنه؟
کمی مکث کرد و ادامه داد: یا حتی سواستفاده؟!
حالا هردو ساکت شده بودند.
-چرا باید حتما بهوش باشه؟ اونو بیهوشش کنید، روی مغزش کار کنید ، و مشکلو حل کنید. لازم نیست بهوش باشه.
-جناب بیون، جوری حرف میزنید ک فکر میکنم یه جراح مغز و اعصاب نیستین...نکته همینه...اون باید بهوش باشه...ما باید با ذهنش ارتباط برقرار کنیم...فیزیکِ مغزِ اون بدون اینکه اون با ما حرف بزنه عملا هیچ فایده ای نداره.
-و اگه اون بخواد حرف بزنه؟
-اونوقت میدونی ک چی میشه...اون درمانو جوری پیش میبره ک خودش میخواد...من فقط با یه نگاه ب پسرت میتونم بفهمم ک باهوشه، همین الان با اطمینان میگم از 99درصد ادمای توی این ساختمون باهوش تره...فقط هنوز متوجه تواناییاش نیست.
پوزخند زد: برعکس، اون کاملا متوجهه، باور داره خیلی خاصه.
-اینطور نیست ک بدونه. فقط داره باهات مخالفت میکنه. میخواد بگه ک مشکلی نداره، ک اون مشکل نیست بلکه یه ویژگیِ منحصربفرده...راستش نمیدونم تو این زمینه با کدومتون موافق باشم.
با صدای ناامیدی لب زد: اون داره اذیت میشه. میخواد از این وضع خلاص شه.
-کی میتونه میلیون ها صدا رو تو سرش تحمل کنه...اون بچه حق داره.
-باید چیکارش کنم؟
ب پشت صندلیش بیشتر تکیه داد: بزار مثل یه پسربچه زندگی عادیشو بکنه، خوش بگذرونه، ازدواج کنه،..
-فکر میکنید میتونه با این وضع زندگی عادی داشته باشه؟ اون مشکلی با درمانش نداره، میدونید تاحالا پیش چندتا روانپزشک رفته؟خودشم این تواناییو نمیخواد....درسته ک نمیخواد توی سیدو درمان شه ولی مشکلی با درمان نداره. اگه شما بتونید کمکش کنید من راضیش میکنم...
اقای بیون سراسیمه و پشت هم کلماتشو بیان میکرد، اون فقط میخواست جواب دلخواهشو از مرد روبه روش بشنوه.
حرفشو قطع کرد: بازم داریم برمیگردیم سر بحث اول، سیدو نمیتونه موفق بشه.
-و الان من باید برم اینو بهش بگم؟ ک دیگ هیچ راهی براش نیست؟
-بهترین کاری ک میتونی بکنی اینه ک بزاری مثل همه ی هم سن و سالاش بزرگ شه. هرچی کمتر با تواناییاش اشنا بشه براش بهتره. اونا میتونن براش خطرناک بشن.
مرد سرشو پایین انداخت. میتونست اگ بخواد از همینجا هم با پسرش حرف بزنه. البته مطمئن بود ک بکهیون ب حرفاشون گوش نمیده و تا جایی ک بتونه از صداها فرار میکنه.
از جاش بلند شد: به هرحال ممنونم ک امروز مارو دیدید جناب پارک.
-حرفشو نزن...بازم بهم سر بزن بیون. من همچنان دوست دارم تورو اینجا ببینم.
-میدونی ک قبول نمیکنم.
یه ابروشو بالا انداخت و درحالی ک لبخندی روی لبهاش مینشست دستشو ب سمت مهمانش برد تا هردو دست بدن.
قبل از رفتن در نزدیکی چارچوب در ایستاد و دوباره به مستر پارک نگاه کرد: تو گفتی اون باهوشه.
-بیشتر از اون چیزی ک فکرشو کنی.
-ولی اون فقط ی بچه ی لجبازه.
درو محکم بست و از اتاق خارج شد.
*
چانیول از ساختمون خارج شد. اون بحث بی فایده بود، باید میدونست ک نباید بره. حالا فقط درخواستی رو مطرح کرده بود ک جوابش قابل¬ پیش-بینی بود. ب این فکر میکرد ک قراره چه شغلی داشته باشه....
ولی قبل از همه اینا باید جونگینو میدید. اون دوتا کارای ناتموم زیادی داشتن ک حالا با برگشتنش ب خونه باید تمومش میکرد.
جلوی ساختمون سیدو ایستاد و تلفن همراهشو روشن کرد، شماره ی جونگینو گرفت، صدای اون پسر از پشت تلفن هیچ تغییری نکرده بود...
-چانیول خودتی؟واقعا تویی ک زنگ زدی؟
-خودمم.
-باورم نمیشه رفیق. چه¬یونگ گفته بود داری برمیگردی ولی من فکر کردم بازم اون دختر داره اذیتم میکنه.
-باید ببینمت.
-الان؟ تو کشور نیستم.
-برگرد.
-برای 2روز دیگ بلیت گرفتم.
-دیره.
-زودتر از این نمیتونم. تنها نیستم.
-ما باید اونکارو تمومش کنیم.
-فکر میکردم دیگ دنبالش نیستی.
-باید پیداش کنیم. همشونو.
-اونا راحت تر از اون چیزی ک فکر کنی خودشونو مخفی میکنن.
و خوب میدونست حق با جونگینه.
-کارایی که ازت خواستمو انجام دادی؟
خندید و پاسخ داد: معلومه. وگرنه الان جرئت جواب دادن تماستو نداشتم.
-فعلا.
تلفنو قطع کرد و نگاهش ب همون پسر با تیشرت سفید راه راه و شلوار خاکستریش افتاد. لباساش برای این فصل زیادی کم بود.
درست حدس زده بود، اون از بیماران سیدو نبود وگرنه به این راحتی و در عرض چند دقیقه کارش تموم نمیشد.
برای لحظه ی کوتاهی پسر برگشت و نگاهش کرد. احتمالا متوجه نگاه های چانیول ب خودش شده بود.
موبایلشو تو جیبش گذاشت و خواست راه بیوفته اما دختری رو دید که از پله های منتهی ب در ورودی سیدو بالا میومد.
-چه یونگ؟!
دختر قدماشو تند کرد و به اغوش چانیول پرید: خیلی وقته ندیدمت.
-حالا دیگ واقعا بزرگ شدی.
خندید و دست ب سینه ایستاد: پس هنوز خودتو خوب ندیدی. سیدو چطور پیش رفت؟
-باید میدونستم ک قبول نمیکنه.
سرشو چرخوند: ناراحت نباش.
-این حرفو معاونِ سیدو داره بهم میزنه.
اینبار بلندتر خندید: جوری این جمله رو میگی انگار پُستِ خیلی مهمیه.
پوزخند زد: اینطور نیست؟
-فقط تشریفاتیه.
-بیخیال...دیگ خودمم دارم ازش صرف نظر میکنم.
-بالاخره قبول میکنه.
دوباره نگاهی ب جایی ک تا چند دقیقه ی قبل همون پسر ایستاده بود انداخت و همونطور ک عصبانی ب پسر خیره نگاه میکرد پاسخ داد...
-چه فرقی داره ک یکی از بی نهایت ادم¬هایی باشم که تو سیدو کار میکنه؟
-این ارزوت بود. هنوزم میخوایش.
-نه. این ارزوی من نبود.
YOU ARE READING
My Love Is VENGEANCE 🌌 [#1: Smothered Mate]
Mystery / Thriller♟"هیچکس قابل اعتماد نیست،هرکسی میتونه خیانت کنه!"♟ زندگی برای پارک چانیول یه صفحه ی شطرنجه. ادمای اطرافش رو مثل مهره های شطرنج میبینه و هرطور ک دلش بخواد اونارو حرکت میده. به این فکر کن ک میخوای چه مهره ای باشی؟ ~~~~~~~ ● عشقِ من انتقامه! ● فصل اول...