Part 31

892 224 6
                                    

مثل همیشه مشغول مرتب کردن و انجام کارها بود.


زمانی ک چانیول تو سیدو نبود و ب مرکز ازمایشات میرفت بکهیون سرش شلوغ تر هم میشد ...و تقریبا تمام مواقع چانیول تو سیدو نبود.

حجم کار امروزش واقعا زیاد بود و بکهیون حس میکرد دیگ هیچ انرژیی براش باقی نمونده بود. سرشو روی میز انداخت و درحالی ک دستاشو روی میز میکشید صدای درو شنید.


پوفی کشید و خواست شخصی ک پشت در بود وارد بشه.


سرشو بالا اورد و ب جای منشیش با دختر دیگه ای روبرو شد.

مطمئن بود این دخترو دیده. و طولی نکشید تا چهره اشو ب یاد بیاره... منشی مستر پارک.

صدای پاشنه های کفشش تو اتاق پیچید و بکهیون میدید ک حالا اون دختر حتی از اولین دیدارشون خودخواه تر و از خود راضی تر شده.

کنار میز بکهیون ایستاد و بدون ثانیه ای معطلی درخواستشو بیان کرد.


-مستر پارک گفتن شمارو پیششون ببرم.

بکهیون پوزخند زد و صاف تر نشست. میدونست ک بالاخره این روز میرسه. روزی ک مجبور بشه با مستر پارک روبرو بشه. امکان نداشت تو سیدو کار کنه و با اون مرد هیچ دیداری نداشته باشه.

-الآن؟

دختر کوتاه تایید کرد"بله".

-برو. من هم تا چند دقیقه ی دیگ میام.

-مستر پارک گفتن با من بیاید قربان.

بکهیون عصبی ‌خودکارشو روی میز کوبوند. میدونست مستر پارک همچین چیزی نمیگه و اون دختر فقط برای فخرفروشی و غرور بیش از حد خودش همچین چیزی رو خواسته‌.

از جا بلند شد و دکمه ی کتشو بست.


-بریم.

جلوتر راه افتاد. قطعا قرار نبود بزاره چنین تصوری بوجود بیاد ک دنبال ی منشی راه افتاده.

وارد اسانسور شد و منتظر موند تا دختر دکمه ی اخرین طبقه رو فشار بده.

خسته بود و حتی از همین الان میتونست صدای خنده های هیستریک اون مرد رو تو سرش بشنوه.

طولی نکشید ک مقابل در ایستاده بودند. دختر تقه ای ب در زد و وقتی صدای مرد مسن رو شنید درو باز کرد و بدون این ک خودش وارد بشه اشاره کرد ک بکهیون داخل بره.

قدمی ب داخل برداشت و بلافاصله در پشت سرش ب ارومی بسته شد

-بشین بکهیون.

"بکهیون؟". و با خودش فکر کرد ک قرار نیس این مکالمه رسمی پیش بره.

روی نزدیک ترین صندلی ب صندلیِ مستر پارک نشست و بهش چشم دوخت.

-باید مسائلی رو باهم مشخص کنیم.

از جا بلند شد و سمت جایی ک بکهیون نشسته بود اومد و مقابلش نشست.

بکهیون پوزخند محوی زد. میخواست با مقابلش نشستن چیو ثابت کنه؟ ک این ی گفتگوی دوستانه‌س؟...بکهیون ترجیح میداد مرد مقابلش روی همون صندلی ریاستش مینشست و از همون جایگاهِ رئیس باهاش صحبت میکرد.

-چ مسائلی؟

-پسرم.

-پارک چانیول؟

-درسته...من عادت ندارم حاشیه برم بکهیون. میرم سراغ اصل مطلب.

زمزمه کرد "خوبه" و منتظر ادامه ی حرف مرد روبه روش شد.

- تو مامور خیلی خوبی هستی بکهیون... ما، من و چانیول، هر ماموریتی ک ب طور ازمایشی فرستادیمت عالی ب پایان رسوندی و حتی شنیدم تو همین مدت کم چندتا رابط خوب برای خودت دست و پا کردی...حتی ی رابط اسلحه.

-قراره راجب چانیول حرف بزنیم.

مرد بی توجه به پاسخ بکهیون ادامه داد: امروز شنیدم ک قراره اسمتو برای هلپ انتخاب کنی. و بعد از اون تو ی مامور رسمی‌ای.

-درسته.

-میخوام بدونی از داشتن کسی مثل تو ب عنوان یه مامور تو خاندان خودمون خوشحالم.

به مردمک چشمای پسر مقابلش چشم دوخت: ولی...میخوام اینم بدونی از دیدن تو کنار چانیول خوشحال نیستم.

-منظورتونو متوجه نمیشم.

-بازی نکن بکهیون. من وقتشو ندارم...چانیول از تو خوشش میاد.شایعه اش همه جا هست، فقط کسی نمیدونه اون ادم ی دختر نیست.ی پسره...و راستش من قرار نیس بزارم خونواده ی پارک ی رسوایی رو از سر بگذرونه.

-رسوایی؟

-تو گی‌ای.

-و؟

-مهم نیست نظر ما نسبت ب این موضوع چی‌ باشه...خانواده ی ما ی خونواده ی عادی نیست.اخبارش ب سرعت رسانه ای میشه. من نمیتونم بزارم اعتبار سیدو ب خطر بیوفته.

و وقتی دید بکهیون پاسخی نمیده ادامه داد...

My Love Is VENGEANCE 🌌 [#1: Smothered Mate]Where stories live. Discover now