مثل همیشه مشغول مرتب کردن و انجام کارها بود.
زمانی ک چانیول تو سیدو نبود و ب مرکز ازمایشات میرفت بکهیون سرش شلوغ تر هم میشد ...و تقریبا تمام مواقع چانیول تو سیدو نبود.
حجم کار امروزش واقعا زیاد بود و بکهیون حس میکرد دیگ هیچ انرژیی براش باقی نمونده بود. سرشو روی میز انداخت و درحالی ک دستاشو روی میز میکشید صدای درو شنید.
پوفی کشید و خواست شخصی ک پشت در بود وارد بشه.
سرشو بالا اورد و ب جای منشیش با دختر دیگه ای روبرو شد.
مطمئن بود این دخترو دیده. و طولی نکشید تا چهره اشو ب یاد بیاره... منشی مستر پارک.
صدای پاشنه های کفشش تو اتاق پیچید و بکهیون میدید ک حالا اون دختر حتی از اولین دیدارشون خودخواه تر و از خود راضی تر شده.
کنار میز بکهیون ایستاد و بدون ثانیه ای معطلی درخواستشو بیان کرد.
-مستر پارک گفتن شمارو پیششون ببرم.
بکهیون پوزخند زد و صاف تر نشست. میدونست ک بالاخره این روز میرسه. روزی ک مجبور بشه با مستر پارک روبرو بشه. امکان نداشت تو سیدو کار کنه و با اون مرد هیچ دیداری نداشته باشه.
-الآن؟
دختر کوتاه تایید کرد"بله".
-برو. من هم تا چند دقیقه ی دیگ میام.
-مستر پارک گفتن با من بیاید قربان.
بکهیون عصبی خودکارشو روی میز کوبوند. میدونست مستر پارک همچین چیزی نمیگه و اون دختر فقط برای فخرفروشی و غرور بیش از حد خودش همچین چیزی رو خواسته.
از جا بلند شد و دکمه ی کتشو بست.
-بریم.
جلوتر راه افتاد. قطعا قرار نبود بزاره چنین تصوری بوجود بیاد ک دنبال ی منشی راه افتاده.
وارد اسانسور شد و منتظر موند تا دختر دکمه ی اخرین طبقه رو فشار بده.
خسته بود و حتی از همین الان میتونست صدای خنده های هیستریک اون مرد رو تو سرش بشنوه.
طولی نکشید ک مقابل در ایستاده بودند. دختر تقه ای ب در زد و وقتی صدای مرد مسن رو شنید درو باز کرد و بدون این ک خودش وارد بشه اشاره کرد ک بکهیون داخل بره.
قدمی ب داخل برداشت و بلافاصله در پشت سرش ب ارومی بسته شد
-بشین بکهیون.
"بکهیون؟". و با خودش فکر کرد ک قرار نیس این مکالمه رسمی پیش بره.
روی نزدیک ترین صندلی ب صندلیِ مستر پارک نشست و بهش چشم دوخت.
-باید مسائلی رو باهم مشخص کنیم.
از جا بلند شد و سمت جایی ک بکهیون نشسته بود اومد و مقابلش نشست.
بکهیون پوزخند محوی زد. میخواست با مقابلش نشستن چیو ثابت کنه؟ ک این ی گفتگوی دوستانهس؟...بکهیون ترجیح میداد مرد مقابلش روی همون صندلی ریاستش مینشست و از همون جایگاهِ رئیس باهاش صحبت میکرد.
-چ مسائلی؟
-پسرم.
-پارک چانیول؟
-درسته...من عادت ندارم حاشیه برم بکهیون. میرم سراغ اصل مطلب.
زمزمه کرد "خوبه" و منتظر ادامه ی حرف مرد روبه روش شد.
- تو مامور خیلی خوبی هستی بکهیون... ما، من و چانیول، هر ماموریتی ک ب طور ازمایشی فرستادیمت عالی ب پایان رسوندی و حتی شنیدم تو همین مدت کم چندتا رابط خوب برای خودت دست و پا کردی...حتی ی رابط اسلحه.
-قراره راجب چانیول حرف بزنیم.
مرد بی توجه به پاسخ بکهیون ادامه داد: امروز شنیدم ک قراره اسمتو برای هلپ انتخاب کنی. و بعد از اون تو ی مامور رسمیای.
-درسته.
-میخوام بدونی از داشتن کسی مثل تو ب عنوان یه مامور تو خاندان خودمون خوشحالم.
به مردمک چشمای پسر مقابلش چشم دوخت: ولی...میخوام اینم بدونی از دیدن تو کنار چانیول خوشحال نیستم.
-منظورتونو متوجه نمیشم.
-بازی نکن بکهیون. من وقتشو ندارم...چانیول از تو خوشش میاد.شایعه اش همه جا هست، فقط کسی نمیدونه اون ادم ی دختر نیست.ی پسره...و راستش من قرار نیس بزارم خونواده ی پارک ی رسوایی رو از سر بگذرونه.
-رسوایی؟
-تو گیای.
-و؟
-مهم نیست نظر ما نسبت ب این موضوع چی باشه...خانواده ی ما ی خونواده ی عادی نیست.اخبارش ب سرعت رسانه ای میشه. من نمیتونم بزارم اعتبار سیدو ب خطر بیوفته.
و وقتی دید بکهیون پاسخی نمیده ادامه داد...
YOU ARE READING
My Love Is VENGEANCE 🌌 [#1: Smothered Mate]
Mystery / Thriller♟"هیچکس قابل اعتماد نیست،هرکسی میتونه خیانت کنه!"♟ زندگی برای پارک چانیول یه صفحه ی شطرنجه. ادمای اطرافش رو مثل مهره های شطرنج میبینه و هرطور ک دلش بخواد اونارو حرکت میده. به این فکر کن ک میخوای چه مهره ای باشی؟ ~~~~~~~ ● عشقِ من انتقامه! ● فصل اول...