Part 4

1.6K 329 1
                                    

تا بیرون در همراهیش کرد:واقعا باید بیشتر همدیگرو ببینیم چان.
-بهت قول میدم.من ک همیشه در دسترسم.این تویی ک داری میری.
-نه از پیش تو.
چانیول لبخند زد:دیگ داره دیرم میشه باید برم یه چندتا کار دارم ک هنوز نرسیدم انجام بدم.
-میدونم.چند روز بیشتر نیست ک رسیدی.
-پس فعلا.با لیسا خوش بگذره.
-چاااااااااان.
خنده ای کرد و از دختر فاصله گرفت.اون دوتا هیچوقت نمیتونستن سرب سر هم نزارن.البته حجم زیادی از اینکارو چانیول برعهده میگرفت.از دوران کودکی همینطوری بودن و حالا بزرگ شدنشون باعث نمیشد ک از حجم اینکار کم شه.
با دور شدن چانیول چه یونگ تلفن همراهشو از کیفش خارج کرد و پیامی ک از قبل آماده کرده بود برای پدرش فرستاد.
به سمت ماشینش راه افتاد.باید تا غروب خودشو میرسوند.به محض اینکه سوار ماشین شد تلفنش زنگ خورد.ب صفحه گوشی نگاه کرد.شماره براش ناشناس بود.دستشو روی صفحه لمسی گوشی کشید و تلفنو کنار گوشش برد:بله..
-من از سیدو تماس میگیرم.
یکی از ابروهاش کمی به سمت بالا حرکت کرد:بفرمایید.
-مستر پارک گفتن برای یکسری صحبت های نهایی حضوری تشریف بیارید.
پس این همون منشی از خودراضی پدرش بود
-صحبت های نهایی؟متوجه نمیشم.
-برای کار.مثلا مبلغ پیشنهادیتون برای حقوق و از این قبیل صحبت ها.
-کار؟
چانیول متوجه میشد که اون دختر پشت گوشی داره از این گفت و گو کلافه میشه: بله آقای پارک.همه چیز واضحه.اگه سوال دیگه ای دارید درخدمتم.
"همه چیز واضحه".برای چانیول این گفتگو اصلا واضح نبود.
-باشه.
-امروز دیگ نمیرسیم شمارو ببینیم.فردا میتونید تشریف بیارید
-حتما
تلفن قطع شد.چانیول زیر لب زمزمه کرد.برای کار؟
ماشین رو روشن کرد و به راه افتاد.خیابونای شهر خیلی هم تغییر نکرده بود.حالا تبلیغات و بیلبوردهای بیشتری ب چشمش میخورد ولی این تغییرات باعث نمیشد ک راهشو نتونه پیدا کنه،به سادگی راهشو پیدا کرد و به کافه ای ک قرار گذاشته بودن رسید.ماشینو خاموش کرد و بعد از اینک به دقت اون رو پارک کرد با آرامش از ماشین پیاده شد.به طرف در کافه راه افتاد.قبل از ورود خودشو تو شیشه در نگاه کرد و لبخند کوچیکی زدو وارد شد.به اطرافش نگاه کرد تا میز مورد نظرشو پیدا کنه. و به سمت 2پسری ک حالا چندسال میشد اونهارو ندیده بود رفت.
دستشو از پشت رو شونه ی هردوشون گذاشت:سلام
هردو برگشتن:-وای پسر...سلام -چااااااااااااان.
یکی از اون ها ادامه داد:مثل همیشه به موقع.
چانیول میز رو دور زد و رو صندلی مقابل اونا جای گرفت:ولی ینفر مثل همیشه دیر کرده.
همین لحظه پسری سراسیمه کنارشون رسید تا خواست سلام کنه یکی از پسرا گفت:اتفاقا لوهان داشتیم از دیراومدن همیشه ت میگفتیم.
-ببخشید بچه ها.
بعد از گفتن این حرف نشست و زیپ سوییشرتشو باز کرد:چان خیلی وقته ندیدمت.هنوزم مثل قبل خوش قیافه ای.
-قبلنا ک همش میگفتی زیادی درازم.
-هنوزم میگم.فقط گفتم قیافت مثل قبل خوبه وگرنه قدت هنوزم مشکله.
هر 4نفر خندیدن.
چانیول هم لبخندی زد:خب شماها چیکار میکنید؟
لی جواب داد:منو ک میدونی.
-نقاشی؟
-دقیقا.
-اخرین بار ک حرف زدیم میخواستی کاراتو به نمایش بزاری.
-هنوز دارم کارامو سروسامون میدم.ولی دیگ اخراشه. قراره یکم سرم خلوت شه.
-عالیه.تو چی لوهان؟
-منم همون بیمارستان.هنوز دوره ی رزیدنتیم تموم نشده...واقعا هم سخته.تمام زندگیم رو عملا درگیر خودش کرده.
-هنوزم شک دارم که تو از پس اون رشته براومدی.تو چی سوهو؟
سرشو کمی بیشتر ب سمت سوهو خم کرد و ادامه داد:حتما تو هم میخوای بگی همون کار قبلی.
-من خب...من نه!
-یعنی چی تو نه؟تنها کسی ک احتمال نمیدادم سره یه شغل دیگه باشه تو بودی.
-خب منم بدم نمیومد.ولی دیگ بهتر بود بیخیالش بشم.
-بیخیالش بشی؟مگ چیکار کردی؟
-من کاری نکردم فقط زیادی واس اونجا خوب و باوجدان بودم.
ییشینگ ک دید سوهو داره ناراحت میشه سعی کرد خودش بحثو با چانیول ادامه بده:اون تونست علیه ینفر مدرک جمع کنه.پرونده تکمیل شده محسوب میشد.ولی اونا همه ی مدارکو از بین بردن.بهش گفتن بیشتر از این دخالت نکنه.
-اونا؟خوده پلیسا؟
هردوساکت بودن.چانیول باورش نمیشد سوهو دیگه یه پلیس نبود.
-سوهو..
-چانیول بهت گفتم ک باید بیخیالش میشدم.خیلی وقت بود ک داشتم رو اون پرونده کار میکردم.مطمئن بودم ک دستگیرش میکنم ولی فقط زیادی امیدوار بودم.
-اصلا انتظارشو نداشتم.نمیدونم چی بگم.پرونده علیه کی بود؟.جوری میگی فکر میکنم یه شخص سیاسی بوده.
سوهو لبخند بی معنی زد و سرشو پایین گرفت.
لوهان خواست حرفی بزنه اما همون لحظه ییشینگ گفت:چه فرقی میکنه...هرکی ک باشه.اونا سعی داشتن ازش محافظت کنن و این فقط سوهو بود ک ضربه خورده.الان دیگ 1سال میگذره.بهتره حرفشو نزنیم.
و بعد نگاهی تحویل لوهان داد.لوهان هم بلافاصله سرشو پایین انداخت و شروع به بازی با زیپ سوییشرتش کرد.
-باشه. الان مشغول چ کاری هستی سوهو؟
-راستش هیچی...هیچ شغلی منو به اندازه ی اون راضی نمیکنه...یه کارمند ساده توی یه شرکت خصوصی صادرات و وارداتم.پشت میز میشینم و یسری برگه رو امضا میکنم...پولش بد نیست.
درواقع تمام این حرف هارو با ناراحتی ای میگفت که به اون چهره ی شاد نمیومد.
چانیول به وضوح میفهمید این وضعیت چقدر ازار دهندست.این کار دقیقا برعکس کاری بود ک سوهو دوست داشت.اون دوست داشت وارد خطر بشه.دنبال نشونه ها بگرده.و وقتی یه پرونده رو کامل میکرد از خوشحالی خودشو نمیشناخت.بارها شده بود که با چانیول راجب روز پر حادثه اش صحبت کرده بود.اون پسر هرگز نمیتونست یه کارمند باشه!
*
حالا که بعد ناهارش کمی خوابیده بود حس بهتری داشت.اون روز دائما داشت ب روز بهتری تبدیل میشد.شاید اگ یکم ذهنشو باز میکرد و ب صدای مردم توی خیابون گوش میداد خیلیم بد نبود.شلوار مشکی ای پوشید و کت چرمیشو از پایین تخت برداشت.موبایلشو تو جیب شلوارش فرو کرد و چرخید ک از اتاق خارج شه اما نگاهش روی وسیله ای رو میز جذب شد.
هدفونش.اون وسیله ابدا نمیتونست جلوی قدرت ذهنی اونو بگیره.براحتی و ب همون واضحی و شفافیه همیشه میتونست صدای مردمو بشنوه.اما حداقل چیزی تو گوشش وجود داشت که بکهیون سعی میکرد ذهنشو ب اون متمرکز کنه تا صداهای خارج از اونو نشنوه...اینم یکی از راه هایی بود که تو این سالها برای رهایی از تواناییش و کنترلش استفاده کرده بود...واقعا نیاز بود اون وسیله رو برداره؟اون امروز " آرامش" داشت.
*
-بچه ها پس دوباره میبینمتون.
هرسه نفر از چانیول خداحافظی کرده و چانیول ب سمت ماشینش ب راه افتاد.سوار ماشین شد و ب ارومی ازشون دور شد.
-خب شماها کجا میرید؟
-من ک میدونید باید برم بیمارستان.همین الانم ب سختی تونستم بیام.
ییشینگ چشماشو چرخوند:پس زودتر برو.
-ببخشید بچه ها میبینمتون.
کلاه سوییشرتشو سرش کرد و براه افتاد.
لی سقلمه ی کوچیکی ب سوهو زد:از پشت اصلا شبیه رزیدنتا بنظر نمیرسه.بیشتر شبیه یه پسر لجباز و ریزه میزه س ک از دبیرستان زده بیرون و فرار کرده.
سوهو خندید:فعلا ک از ما موفق تره...اون پشتکارشو داره...
-چرا منو جمع میبندی با خودت؟!
-میخوای بگی پشتکارشو داری؟میدونی الان داره نزدیک 2سال میشه که قراره گالری بزنی درحالی ک میدونم میتونستی سریع تر از اینا تمومش کنی.
لی با بیخیالی جواب داد:ب هرحال بدون اون گالری هم زندگی من میچرخه.من درامدم از اون نیست.
-ولی حداقل کاریه ک دوسش داری.
لی براش واضح بود ک سوهو هنوز تو فکر حرفایی هست ک توی کافه بینشون زده شد.
-سوهو...
-چیزی نیست.من یکم تند رفتم.ب هرحال تو هم داری سخت تلاش میکنی
بعد از مکث کوتاهی لبخند تصنعی ای زد و ادامه داد:کی بالاخره بیایم گالریت؟
-شاید همین هفته...
سوهو ک تعجب کرده بود با صدای بلند گفت:این عالیه!
هردو ب سمت دیگ خیابون راه افتادند.
*
هدفونو روی گوشش محکم تر کرد.کاش یه چیز کلاه دار میپوشید ک کمتر جلب توجه کنه...اون فقط میخواست تو خیابون راه بره و کمی حس تازگی کنه...حس ازادی و آرامش...ولی تنها چیزی که الان حس نمیکرد همین بود!

My Love Is VENGEANCE 🌌 [#1: Smothered Mate]Kde žijí příběhy. Začni objevovat