Part 6

1.5K 300 1
                                    

روی تخت دراز کشید و به پشت تخت تکیه داد،با گوشیش بازی میکرد.اینکار هم یکی از کارهایی بود ک باعث متمرکز شدن حواسش میشد.هیچوقت بازی مورد علاقه ی خاصی نداشت چون هیچوقت واقعا به اون بازی ها علاقه نداشت اما نمیتونست قدرت اون بازی هارو برای متمرکز شدن حواسش نادیده بگیره.
با دیدن اسمی ک روی گوشی افتاد گوشی رو نزدیک گوشش برد:چقدر زود دلت برام تنگ شد.تو فقط یروزه ک منو ندیدی.
پسر پشت تلفن خنده ی بلندی کرد:از اونجایی ک صدای خودتو دارم میشنوم پس زندانی نشدی...و درضمن مگ میشه دلم برات تنگ نشه،یروز هم زیاده.
-اگ بابام حرفاتو میشنید میگفت: "زندانی نه،بستری!"...حالا چی شده ک یدفعه این حرفارو میزنی جونگین.تو معمولا اینچیزارو نمیگی.این مدلی حرف نمیزنی.این همیشه منم ک باید بگم.
درواقع بکهیون این جملاتو با ناراحتی نمیگفت.براش عادی بود که تو رابطه اش حرفای محبت امیز نشنوه.اینارو مثل یه گفتگوی روزمره میگفت نه گله کردن.
-نگرانت بودم بک.
با صدای خسته ای جواب داد:من سالمم.چیزی نیست جونگین.
گفتن اون دو کلمه ب همون اندازه براش سخت بود ک جونگین بخواد بگه "دوست دارم".اینکه بخواد ب همه برای هزاران بار بگه "من سالمم"
-البته ک تو سالمی بک.این چ حرفیه میزنی.فکر میکنی کی بتونم ببینمت؟
-فردا،هر روزی ک تو بخوای.میدونی ک فعلا دانشگاه نمیرم.درواقع هیچ جا نمیرم.
-قول فردا رو ک نمیتونم بهت بدم.ولی بهت خبر میدم بک.
-باشه.دفعه بعد باید منو ببری سازمان.
-باشه.من دیگ برم بک.
این عادتش بود.همیشه اخر جملاتش اسم شخص مقابلشو میگفت جوری ک مشخصا مخاطب قرار بگیره.
بکهیون خیلی خوب متوجه بود ک اون هردفعه بحث رو از سرش خالی میکنه،درواقع الان هم فقط یه "باشه"ی سرسری گفته بود.
کمی مکث کردو ادامه داد:میدونی ک بک...
-ک دوستم داری؟
-اره.
برای لحظه ای چیزی نتونست بگه.درسته ک هنوزم جمله ی "دوست دارم" رو ازش نشنیده بود اما همین یک کلمه براش مثل اعتراف ب اون جمله بود.
-الو بک؟.الو
-اممم برو دیگ چرا هنوز داری حرف میزنی..!
بکهیون حس میکرد گونه هاش قرمز شده...جونگین خنده ی بلندی کرد.:باشه پس خدافظ.
گوشیو قطع کرد.اون شب قطعا از بهترین شبای زندگیش بود.
*
خودشو تو شیشه ی در ورودی ساختمون نگاه کرد.این عادت همیشگیش بود.
البته شیشه های اون ساختمون هم ب اندازه ی کافی برای اینکه چندثانیه با دقت جزئیات چهرشو ببینه و دستی ب موهاش بکشه مناسب بود.درواقع بنظر چانیول مثل یه ایینه ی بسیار تمیز بودن.میخواست روز اول کارش تاثیر خوب و بیادموندنی روی بقیه بزاره.کت شلوار سرمه ای، کروات سرمه ای،پیرهن سفید،کفش های رسمی و واکس خورده و موهایی ک کمی ب طرف بالا موج برداشته بود...استایل رسمیش برای اولین روز کاریش بود ک بتونه اونو ب یادموندنی بکنه.
دست چپشو داخل جیب شلوارش برد و وارد ساختمون سیدو شد،سکوت خاص و نظم شدید سیدو رو از بدو ورود احساس میکرد.باورش هنوز براش سخت بود ک الان تو سیدو حضور داره و بالاخره پدرش با کار کردن اون توی سیدو موافقت کرده.
به طرف سمت راست در ورودی،درست جایی ک اسانسور بود رفت و کلید اسانسورو زد.حس استرس عجیبی داشت،ولی اعتماد ب نفسی ک داشت باعث میشد ب راهش ادامه بده.منتظر ایستاده بود ک اسانسور برای دقایقی رو عدد 10 موند،فقط منتظر بود ک اسانسور زودتر برسه.با یک پاش ب ارومی رو زمین ضرب گرفته و تمام سعیشو میکرد ک اروم و خونسرد باشه.
-پارک چانیول؟
برگشت و به مرد رو به روش نگاه کرد.براش اشنا نبود.
-درسته.
-نمیدونستم برگشتی.خدای من تو همون پسره 18ساله ای؟
چانیول لبخندی زد:مستر کیم؟شما اینجا چیکار میکنید؟واقعا خوشحال شدم دیدمتون.
موهای مرد رو به روش جو گندمی شده و تارهای زیاد سفیدی ب وضوح نمایان بود.چهره ای ک از اون مرد به یاد داشت شباهت زیادی با مرد روبه روش نداشت.
-الان من مسئول تامین سیدو هستم.وسایل و تجهیزات...جونگین بهت نگفت؟
-هنوز ندیدمش فقط چند جمله پشت تلفن حرف زدیم.
مرد بدون اینکه ب چانیول نگاه کنه رو به اسانسور ایستاد:پدرت خیلیارو امروز خبر کرده...میخواد همه بشناسنت.
درب اسانسور مقابل هر دو مرد باز شد.اول اقای کیم و سپس چانیول وارد اسانسور شدند.چانیول دکمه طبقه اخر رو فشرد.
-دیگ کیارو دعوت کرده؟
-خب خیلیا هستن.حتی افرادی مثل من که زیاد تو سیدو رفت و امد نداریم.
چانیول سری تکون داد و بعد سکوت کرد.
-من خبر یه مهمونی هم شنیدم.خواهرت حرفشو میزد.
چانیول پوزخند زد.با خودش گفت"حتما قراره ازش قدردانی کنن"
-فکر میکنم کارتاشو هم پدرت پخش کرده باشه.من خونه نیستم خبر دقیق ندارم ولی امروز منشیم میگفت ی کارت مهمونی از سیدو رسیده.فکر کنم تو هتل خودتون.امشب.
چانیول لزومی نمیدید ک وانمود کنه از این مسائل اگاهی داره. برای مرد رو به روش واضح بود ک اون پسر چیزی از برنامه های پدرش نمیدونه.
با متوقف شدن اسانسور چانیول ب نشانه ی احترام کمی خم شد و از در خارج شد.براش عجیب بود اونا طبقه ی اخر بودن ولی اون مرد از اسانسور خارج نشد.
دوستی پدرش و مستر کیم به سالهای سال قبل برمیگشت.اونا دوستای خوبی بودن.خوب ب خاطر داشت ک پدرش بخاطر کمک های مستر کیم بود ک تونست سیدو رو تاسیس کنه.و اگر اون شخص نبود هیچکدوم از اینا الان نبودن.
ب سمت راهروی اتاق پدرش ب راه افتاد.فقط کسانی به طبقه ی اخر و اون راهرو میومدن ک با خود پدرش کار داشتند.
با اینک تمام دیوارای سیدو سفید بود ولی نمیدونست چرا این طبقه بنظرش روشن تر و سفیدتر میومد.بی اختیار اخرین باری ک تو این راهروها بودو ب خاطر اورد.دیروز،زمانی ک باعصبانیت اون ساختمونو ترک میکرد درحالی ک اصلا فکرشو نمیکرد دوباره و ب این زودی اونجا قدم برداره.
با نزدیک شدن به درب اتاق پدرش و دیدن اینک منشی شخصیش نبود تقه ای ب در زد و منتظر اجازه ی ورود موند.
-بیا تو چان.
پس اون منشی از خود راضی کار خودشو کرده بود و قبل از اینک بره خبر داده بود ک چانیول رسیده!
وارد اتاق شد و درو پشت سرش بست.
-بشین چانیول.
روی مبل راحتی ای ک مقابل میز پدرش بود نشست.اقای پارک هم بلند شد، میز کارشو دور زد و روبروی پسرش قرار گرفت.
-خوشحالم اینجا میبینمت.
چانیول راحت تر تو مبل فرو رفت،تکیه داد و پاشو روی پای دیگش انداخت.
-شرایط ویژه ای درخواست داری؟حقوق یا مزایای خاصی؟
-نه
-پس مثل چه یونگ برات محاسبه میشه.
-خوبه.
اقای پارک  تکیه داد سعی داشت تسلطش ب بحث رو حفظ کنه: اما من شرایط ویژه ای برات دارم!شاید بتونی ب عنوان مزایا هم بهش نگاه کنی.
چان ابرویی بالا انداخت:شرایط ویژه؟
-درواقع تنها ب همین دلیله ک گذاشتم ب جای چه یونگ الآن تو جلوم نشسته باشی!
-و اون دلیل چیه؟
-ترجیح میدم سریع برم سر اصل مطلب چان.تو قرار نیست صرفا اینجا معاون من باشی.برعکس چه یونگ من ازت کار میخوام.
-خودمم چیزی غیر از این نمیخواستم.من نیومدم ک مثل اون ی عنوان تشریفاتی باشم.
-دقیقا تو فقط یه ادم تشریفاتی مثل چه یونگی.
چانیول ک حالا داشت از این مکالمه کلافه میشد ترجیح داد سوالشو صریح و کوتاه بپرسه:گفتید میخواید برید سر اصل مطلب پس حاشیه رو بزاریم کنار.دقیقا از من میخواید چیکار کنم؟
-میخوام مرکز ازمایشات رو بهت بدم.
چانیول چیزی ک میشنید رو باور نمیکرد:چی؟
-مرکز ازمایشات.
-میخوای من وارد درمان نشم؟
اقای پارک خنده ی بلندی سر داد.این خنده هاش برای چانیول کلافه کننده بود:هردومون میدونیم ک نمیتونیم تورو از درمان دور کنیم چانیول،ولی بیا روراست باشیم تو بدرد بخش درمان نمیخوری.
چانیول نمیدونست باید چی بگه،انگیزه ی پدرشو درک نمیکرد.
اقای پارک از جاش بلند شد:بهش فکر کن چان.
ب طرف میز کارش رفت و دوباره پشت اون نشست:و قبولش کن!
نمیفهمید دقیقا باید ب چی فکر کنه و چیو قبول کنه.باید قبول میکرد ک بعد 8سال تحصیلات،دقیقا چیزی ک خود پدرش ازش خواست و فرستادش حالا از درمان دور باشه؟
-برای اینکه بهش فکر کنم باید جواب سوالامو بدید.من کاملا گیج شدم.
مرد کمی ب جلو خم شدو دستاشو روی میز حلقه کرد:بپرس.
-مرکز ازمایشات دقیقا بخش محرمانه ی سیدوئه.میخواید بگید ب من اعتماد دارید؟
-البته ک دارم.
-چرا من؟
-خودت همین الان جوابشو دادی.من فقط به تو اعتماد دارم چان.
کمی مکث کردو ادامه داد:مهم تر از اون تو باهاش اشنایی داری.
چانیول پوزخند زد:اشنایی؟!
مرد درجواب فقط نگاهش کرد.جوری ک با نگاهش چانیول فهمید منظورش از اشنایی چیه.
-و اگ قبول نکنم؟
-مطمئنم اونقدری باهوش هستی ک بتونی حدس بزنی.نمیتونم قبول کنم ک اینجا کار کنی.
-پس انتخابای من ایناست، یا اینجا کار نمیکنم یا باید ازمایشات سیدو رو انجام بدم.روی انسان ها!
کلمه ی اخر رو ناخوداگاه بلندتر گفت.
-جوری نگو ک انگار تا ب حال انجام ندادی.
چانیول صداشو کمی بالاتر برد:تو فقط یه نفرو میخوای ک کارای کثیفتو انجام بده.
-بهش فکر کن چان.قرار بود الان معرفیت کنم ولی من تا شب منتظر جوابت میمونم...شب یه مهمونی داریم.برای تو...اگ قبول کنی اون مهمونی تبدیل میشه به جشن معاونتت و ورودت ب سیدو،اگ قبول نکنی فقط ی جشن بازگشت برای پسرم گرفتم...بستگی ب خودت داره.
-من...من نمیدونم.
-تو همین الانشم میدونی چان!

My Love Is VENGEANCE 🌌 [#1: Smothered Mate]Where stories live. Discover now