ناهار مختصری خورد،اینروزا اشتهای زیادی ب خوردن نداشت،ن اینک روزای دیگ زیاد غذا بخوره.فقط حتی از همیشه اش هم کمتر میخورد.
-من دارم میرم
-برای شب دیر نکن
-برای شب؟
-باید بریم یه مهمونی.
بکهیون کلافه پرسید:از کی تاحالا تو مهمونی های شما حضور منم لازمه؟
-بکهیون با من بحث نکن.این مهمونی کاری نیست.و تو هم شب با من باید بیای.
بکهیون سرشو پایین انداخت.اینروزا بدون هیچ دلیلی رفتار خوبی با پدرش نداشت.اون مرد حقش نبود ک سر هرچیزی بخواد باهاش سروکله بزنه: باشه زود برمیگردم.حالا دیگه میرم.
و درو پشت سرش بست.
دوباره دریک ب عنوان راننده بیرون منتظر بود.هنوز با اون مرد کاملا احساس راحتی نمیکرد.نمیدونست چ بلایی سره راننده اصلی پدرش اومده ک این روزا اون ب جاش میومد.مریض بود؟شاید بهتر بود شب حالشو از پدرش میپرسید.
با رسیدن ب راننده لبخند مهربونی زد.
-برسونمت بکهیون؟
لباش بیشتر به دو سمت صورتش کش اومد: مگ خودمم میتونم رانندگی کنم؟
و صندلی جلو سوار شد: بریم.
درواقع اون جای زیادی نداشت ک بخواد بره.هروقت ک سوار ماشین میشد راننده مطمئن بود ک باید بره همون کافه ی همیشگی ک بکهیون بهش سر میزنه...مگر اینک خودش خلافش چیزی میگفت.
از پنجره ب بیرون نگاه میکرد،این مسیری بود ک بارها تو ماشین ازش رد شده بود.دوست داشت ب موسیقی گوش بده ولی دیگ چیزی ب رسیدن ب کافه همیشگیش نمونده بود.
با رسیدن ب کافه تشکر کوچیکی کرد.
-لازمه منتظر بمونم؟
-اممم نه احتمالا تا شب بیرونم.با جونگین برمیگردم.
راننده سری تکون داد.بکهیون پیاده شد و درو بست.ب طرف کافه راه افتاد و واردش شد.ب محض ورود جونگینو روی صندلی همیشگیشون دید و ب سمتش رفت.:سلام دیر کردم؟
-سلام ن اصلا بشین.منم فقط ب اندازه ی دراوردن کتم زودتر از تو رسیدم.
بکهیون خندید و در همین حین کاپشنشو دراورد و پشت صندلیش گذاشت.:ک اینطور،خب گفته بودی امروز نمیتونی ببینیم.پس چی شد؟
-برنامه ها تغییر کرده.
بکهیون شونه ای بالا انداخت: سفارش دادی؟
-اره واس تو هم دادم.
همون لحظه پسری ب سمتشون اومد و دوتا نسکافه مقابلشون گذاشت.
جونگین ب پسر نگاه کرد: ممنونم
پسر سری تکون داد و رفت.
-ناهار خوردی دیگ؟
-تقریبا.
-بک یکم بیشتر ب خودت برس.
بکهیون با بیخیالی سری تکون داد.
جونگین میدونست هرچندبار هم اینو بگه اون ب حرفش گوش نمیده پس ترجیح داد این موضوعو ادامه نده: میخواستم امشب بریم خونه من ولی باید خودمو ب مهمونی برسونم.راستی پدرت بهت گفت؟
-تو از کجا میدونی؟مگ تو هم میای؟
-بنظرت مستر پارک میتونست پدرمو دعوت نکنه؟
-مستر پارک؟پس مهمونی رو اون گرفته.
جونگین ک کم کم داشت متوجه میشد بکهیون چیزی نمیدونه گفت: فکر کردم خبر داری.چانیول برگشته.این مهمونی واس اونه.
-چانیول؟همون دوستت ک از بچگی باهم دوستید و ازش میگفتی؟
-اره.
-هنوز ندیدیش؟
-نه فقط تلفنی باهاش صحبت کردم.
بکهیون لبخند زد: پس خیلی خوشحالی ک امشب میبینیش.
-معلومه.نسکافه ات رو بخور سرد میشه.
بکهیون دستاشو دور فنجونش حلقه کرد: جونگین،پس کی میریم سازمان؟
-امروز برنامه هامون بهم ریخته.جلسات هم کنسل شد.میخوای بریم اونجارو ببینی؟
-الان؟
جونگین سرشو ب نشانه ی تایید تکون داد.
-داری جدی میگی؟
-خب اره برنامه ای نیست.منم راحت میتونم اونجارو نشونت بدم.
بکهیون سریع فنجونشو روی میز گذاشت،از جاش بلند شد کمی خم شد و جونگینو بوسیدو دوباره نشست.
-هی...اینکارو نکن.
-میخوای بگی نمیخوایش؟فقط خوشحال شدم.
-اگه اینجا منو نمیشناختن چی؟الان همه با تعجب نگام میکردن.اما جواب سوالت،ن میخوام بگم یکی دیگ هم میخوام!
بکهیون ک خجالت زده شده بود سرشو پایین انداخت.
جونگین خندید:حالا نمیخواد خجالت بکشی پاشو فقط زودتر بریم.
هردو از جا بلند شده و از کافه خارج شدند.
*
از اتاق پدرش خارج شد.فکرای مختلفی از سرش میگذشت.نمیتوست درست شرایطو بسنجه.
یعنی چه یونگ هم مسئول ازمایشات بود؟پدرش راست میگفت ک اون فقط تشریفاتی بوده؟
اصلا تو این 8 سال ک نبود ب جای خودش کی اینکارو میکرد؟
نمیتونست انکار کنه ک خودشم اینو میخواست.مطالعه ی آدما تنها چیزی بود ک اونو ارضا میکرد حتی اگه به قیمت ازمایشات عجیب غریبو تهدید شدن زندگیشون باشه.
وقتی که تو 18سالگی اینکارو ول کرد و برای درمانگر شدن ب المان رفت هیچ فکر نمیکرد یروز بخواد ب اون کار دوباره برگرده.حس میکرد پدرش برای همین اونو از بچگی اینطور تربیت کرد.
یعنی تمام اون کلاسا از 11سالگیش برای این بود که یروز اینجا باشه؟
حس بچه ای رو داشت ک دارن باهاش بازی میکنن اما نمیتونه از همبازی های قدرتمند تر از خودش ببره...ولی بچه ها بزرگ میشن باید یاد میگرفت خودش بازی کنه.
جمله ی پدرش مدام تو سرش تکرار میشد"من فقط به تو اعتماد دارم چان".
با صدای زنگ گوشیش افکارشو کنار زد و ب صفحه نگاه کرد.
-الو
-سلام چان.
-صبح بهت زنگ زده بودم!
-متاسفم امروز همه ی برنامه هام بهم ریخت.
-امشب مدارکو بیار.
-چقدر زود داری شروع میکنی.
-زودتر شروع کنم زودتر تموم میشه.
-باشه
-راستی تبریک میگم چان!
-فعلا نگو.
و تلفنو قطع کرد.
اون پسر داشت بهش تبریک میگفت پس باید قبول میکرد؟
جونگین ب سمت بکهیون برگشت:هنوزم اخلاقش همونجور مضخرفه.
بکهیون خندید:تا الان ک از برگشتش خوشحال بودی.
-معلومه ک خوشحالم.ما بهترین سالهای عمرمونو باهم بودیم.
بکهیون اینو با تمام ذهنش میشنید ک جونگین چقدر با اون پسر روزای خوبی داشته.
زیر لب زمزمه کرد "نه".داشت ب ذهن جونگین گوش میداد.حق نداشت همچین کاری کنه.
با صدای واقعی جونگین سعی کرد صدای ذهنشو خاموش کنه:بیا رسیدیم.
بکهیون از شیشه ی ماشین ب ساختمون روبه روش نگاه کرد: اینجاست؟این ک فقط ی خرابه ست.
-سازمان زیر زمین ساخته شده.پیاده شو.
هردو پسر از ماشین پیاده شدند.دست بکهیونو گرفت:دنبالم بیا.
وارد ساختمون خرابه شدند.بکهیون با احتیاط قدم برمیداشت و اطرافشو با تعجب نگاه میکرد.بنظر میومد دیوارای ساختمون سوختن.دست جونگینو محکم گرفته و مواظب بود تک تک قدماشو کجا میذاره.کمی احساس نا امنی داشت.
جونگین اروم گفت:پایینش خیلی خوشگلتره.مطمئنم شگفت زده میشی.فقط صبر کن ببینی.
هردو از پله های گوشه ساختمون بااحتیاط پایین رفتند.
بکهیون ب محض ورود درست همونطور ک جونگین گفت شگفت زده شد:خدای من.اینجا اصلا شبیه بالاش نیست.چقدر بزرگه.کی باورش میشه همچین جایی پایین این ساختمونه!
جونگین راهروهارو یکی پس از دیگری ب سرعت رد میکرد و بکهیون چیزی ک میدید رو هنوز نمیتونست باور کنه.اینکه زیر اون ساختمون خراب ی دنیای دیگ وجود داشته باشه.اونم در کمال زیبایی.
همونطور ک راهروهارو رد میکردن پرسید:الان هیچکس نیست؟
-مطمئن نیستم.تیم اصلی باید رفته باشن.ولی کلاسا حتما برگزار میشن.میخوای بریم سر یکیشون؟
-میشه؟
-اره بیا.
بلافاصله در کنارشو باز کرد و وارد شد.
بکهیون ب دو پسری نگاه کرد که ته سالن مشغول تمرین صخره نوردی بودند.یکی قد بلند با عضله های تقریبا برجسته و شکل گرفته و پسر کنارش قد کوتاه با موهای رنگ شده زیبا.
جونگین بلند داد زد:سوهو.بیا پایین من بیرون کلاس منتظرتم.
دوباره دست بکهیونو گرفت و گفت:بریم بیرون.
بکهیون ک کمی گیج شده بود فقط طبق کلمات جونگین عمل میکرد.
هردو چند دقیقه ای میشد پشت در منتظر ایستاده بودن ک پسر قد کوتاه تر بعد از دقایقی بیرون اومد:هی سلام جونگین.فکر کردم امروز هیچکدومتون نمیاید اینجا.
جونگین دست به سینه ایستاد:نمیخواستم بیام...این بکهیونه.
و ب بکهیون اشاره کرد.
سوهو ب پسر روبه روش لبخند زد:خوشبختم بکهیون.
بکهیون هم درمقابل لبخندی تحویلش داد:منم همینطور.
جونگین رو ب سوهو پرسید:اون کی بود؟
-نشناختی؟سهونه.
-سهون؟اونم امروز اومده؟
-وقتی من رسیدم اینجا بود.شاید از دیشب مونده.میدونی ک این دو سه روزه...
ب بکهیون نگاهی کرد و بقیه حرفشو ادامه نداد.بکهیون براش واضح بود ک اونا جلوی اون حرف نمیزدن.میتونست ب ذهناشون گوش کنه.با خودش تکرار میکرد" فقط همین یبار".مدت زیادی بود ک میخواست ب سازمان بیاد و حالا ک اینجا بود نمیخواست جلوی کنجکاویشو بگیره.
متوجه بقیه ی مکالمه ی اون دونفر نشد حالا ذهن اونا براش شفاف تر از مکالمه ی واقعیشون بود...بعد از فقط چند دقیقه متوجه شد برگشتن پارک چانیول علت تمام این بهم ریختگی و کنسل شدن جلساتشون بود
با بیرون اومدن پسر بلند قد از اتاق توجهشو از ذهن اونا گرفت.
پسر نگاهی به بکهیون انداخت و رو ب جونگین کرد:سلام تو هم امروز اینجایی؟
-فکر نمیکردم تو هم باشی.این بکهیونه.
بکهیون دوباره لبخند زد.
-بنظر ترسیده میای بکهیون.
-ترسیده؟ نه.
-درسته.چندسالته؟
-۱۹
-میدونی من کی هستم؟!
بکهیون ب جونگین و سپس ب سوهو اشاره کرد:ی ادمی ک این دوتا انتظار بودنت اینجارو نداشتن و داشتن میگفتن نمیدونن از کی اینجا بودی.
خودشم نفهمید چی شد ک این جمله رو گفت.
سهون یه ابروشو بالا انداخت:شایدم نترسیدی فقط زیادی احمقی.
به جونگین نگاه کرد و دوباره رو ب بکهیون کرد:من رئیس این سازمانم..و ب هیچ وجه از اینکه تورو اینجا میبینم خوشحال نیستم.
و دوباره به جونگین نگاه کرد:بیا دنبالم.
در کلاسو دوباره باز کرد و وارد شد.جونگین هم پشت سرش وارد شده و درو بست.
بکهیون خشکش زد.این حرفی نبود ک انتظار شنیدنش از اون پسر رو داشته باشه.شاید حالا دیگه واقعا ترسیده بود.
سوهو ب شونه ی بکهیون زد:ولش کن.اون همیشه همینه،دیدارای اولو گند میزنه،ولی اونقدرا هم ک نشون میده بد نیست.درواقع خیلیم رئیس خوبیه.
-اون واقعا رئیستونه؟خدای من.
و نفس عمیقی کشید.سوهو خندش گرفت:من میرم یه دوش بگیرم.همینجا وایسا بعید میدونم حرفاشون زیاد طول بکشه.جونگین الان میاد.
بعد از این حرف برگشت و از بکهیون دور شد.
حالا دوباره بکهیون نمیتونست جلوی کنجکاویشو بگیره.کافی بود یبار دیگ ب ذهن پسرایی ک تو اتاقن گوش بده.
همینجوریشم صداها تو ذهنش نامفهوم بود،فقط نیاز ب کمترین میزان توجه اون داشت تا بتونه کاملا واضح اون صداهارو بشنوه.میفهمید ک اینکار اشتباهه،میدونست ک اشتباهه، ولی براش سخت بود ک جلوشو بگیره،درواقع حتی نمیخواست جلوشو بگیره!!
"-چرا اوردیش اینجا؟
-چیزی نیست.اونکه چیزی از برنامه ها نمیدونه.
-بهت گفته بودم قبل اوردنش بهم بگو جونگین.
-جای نگرانی نیست.
-باشه مهم نیست همیشه خیلی بی فکری...فکر میکنی چانیول حالا ک برگشته چیکار میکنه؟اون اتفاق...هنوزم دنبالش میکنه؟
-من نمیدونم سهون.
بکهیون مطمئن بود ک جونگین میدونست چه خبر بود؟ داشت ب سهون دروغ میگفت؟!
-امشب ک دیدیش سعی کن موضوعو بفهمی.
-ب بقیه گفتی کی رسما دوباره شروع میکنیم؟باید ی جلسه بزارم؟
-تو فقط نگران چانیول باش.تاریخ جلسه بعدی رو خودم بهتون میگم.باید ببینیم این مهمونی هدفش چیه!
-هدفش؟
-فکر میکنی مستر پارک واس برگشت پسرش مهمونی گرفته؟ن جونگین،قضیه بیشتر از اینهاست.
-من دیگ میرم.باید ب مهمونیش برسم.
-خواهرتم امشب ببر.
-جیسو؟مطمئنم اون همین الانم خونه ی پارک چانیوله....باهات در تماسم.فعلا."
جونگین از در بیرون اومد:بریم بک.
و ب سمت خروجی راه افتاد.
راه رفته رو برگشته و حالا هردو دوباره تو همون ساختمون خراب بودن.
از ساختمون خارج شده و ب طرف ماشین ک سمت دیگه ی خیابون پارک بود رفتند.داشت دیر میشد.:بک زود سوار شو برسونمت.
-نه.
-داره دیر میشه.
-من....من ب دریک گفتم بیاد دنبالم...جونگین تو اونجا چیکاره ای؟ اونیکی پسره ک اول دیدیمش چیکارس؟
-تو سازمان؟من جزو هیئت رئیسه ام.اونم همینطور.
داشت راست میگفت.بکهیون اینو میفهمید.
-ببین بک بعدا راجب امروز حرف میزنیم.میدونم برات سوال پیش اومده.ب سهون میگم و دوباره میارمت تا همچی برات شفاف بشه.اون امروز فقط حالش خوب نبود.
بکهیون لبخند مصنوعی ای زد:باشه
-دریک کی میرسه؟
-تو برو. 3سالم ک نیست.اونم زود میرسه.
-باشه پس تو مهمونی میبینمت.از همین الان مشتاقم ک چ شکلی میشی.
بکهیون لبخند زد.جونگین گونشو بوسید:مواظب خودت باش فعلا
-فعلا.
سوار ماشین شد و از اونجا دور شد.
بکهیون نمیفهمید چ خبره.فقط میدونست ک دلش نمیخواست بعد چیزایی ک شنید با اون سوار ماشین بشه.جونگین همیشه باهاش روراست بود.حتی همین حالا هم بود.فقط یسری چیزارو نمیخواست ک اون بدونه.خب طبیعیه.اونا یه سازمان مخفی بودن.اون ک بهش دروغ نگفته بود.پس چرا ب بک حس بی اعتمادی میداد؟
ب طرف خیابون اصلی ب راه افتاد.حالا ک قرار بود تنهایی ب خونه بره زیادی دیرش شده بود.
*
-من اومدم
-وای خدا این چ وضعشه بک.
بکهیون سرشو پایین انداخت،با اینکار چند قطره اب از جلوی موهاش ب زمین افتاد.
-وقتی دیدی بارون گرفته باید ب دریک زنگ میزدی.پسره ی احمق.
"احمق".این دومین بار بود ک امروز یه احمق خطاب میشد.
بکهیون قدماشو سریع تر کرد تا زودتر به اتاقش برسه و آماده بشه.هنوزم فکرش درگیر چیزایی بود ک امروز زیر اون ساختمون مخروبه دیده بود.اونا دقیقا چه سازمانی بودن؟
-فقط سریعتر دوش بگیر و اماده شو.
بکهیون "باشه"ی کوتاهی گفت و پله هارو دوتایکی بالا رفت.
به محض ورود ب اتاق سریع لباساشو دراورد و وارد حمام شد.زیر دوش رفت و ابو باز کرد.اجازه داد جریان اب گرم روی سرش بریزه و اروم تر بشه.
"فکر میکنی چانیول حالا ک برگشته چیکار میکنه؟اون اتفاق..هنوزم دنبالش میکنه؟
امشب ک دیدیش سعی کن موضوعو بفهمی.
فکر میکنی مستر پارک واس برگشت پسرش مهمونی گرفته؟قضیه بیشتر از اینهاست."
حرف های سهون رو هنوز تو سرش میشنید.سهون چه مسئله ای رو میخواست بدونه ک جونگین باوجود خبرداشتن ازش ب اون پسر نگفت؟
تکرار این حرفا تو ذهنش باعث میشد مدام احساس بدتری پیدا کنه.حس کنه جونگین هنوزم یه معمای غیرقابل حله،یه پازل ک گذاشتن هر تیکه ازش توی صفحه نیاز ب زمان و تلاش زیادی داشت.
حتی زمان هایی که به افکارش گوش میداد چیزی از جونگین براش واضح تر نمیشد.فقط چیزاییو میفهمید ک گیج ترش میکرد،نیاز داشت زمان بیشتری به فکرای اون پسر گوش بده ولی اینکارو درست نمیدونست.
تو این یه سال بارها از خودش پرسیده بود چرا با اینکه اون ادم براش گیج کننده ست و این موضوع حس بدی رو بهش میده اما دوست نداشت ازش فاصله بگیره؟چون پیچیده بود؟معادلاتی ک جوابشونو بعد چند ثانیه میفهمید همیشه براش خسته کننده بودن.شاید چون همه ی ادما براش مثل یه لوح سفید شفاف بودن ک کافی بود چندثانیه به ذهنشون گوش بده اما برای جونگین اون چندثانیه کافی نبود!
اب رو بست و دستی ب موهاش کشید ،حوله ی سفیدی دور کمرش بست و از حموم خارج شد.
جلوی ایینه ایستاد و ب خودش نگاه کرد.
با خودش گفت "این دیگه چ قیافه ایه بکهیون.تو داری میری مهمونی"
حوله ی کوچیکی برداشت و اول اب موهاشو گرفت.کمی از حالت دهنده کف دستش ریخت و موهای نیمه خیسشو به عقب روند،کنار موهاشو خیلی کم ب سمت پایین حالت داد ک ظاهر بهتری ب خودش بگیره.زمانی برای سشوار کشیدن نداشت.
کمدشو باز کرد،ترجیح داد ب جای کت شلوار رسمی،اسپرت تر بپوشه،میدونست ک پدرش از این تصمیم خوشش نمیاد اما اون همین حالا هم تصمیمشو گرفته بود.
شلوار کتان مشکی ای پوشیدبافت طوسی روشن و کت مشکی ای هم انتخاب کرد.
ب خودش توی اینه نگاه کرد.ن خیلی اسپرت و ن کاملا رسمی.اینو ترجیح میداد.اون مهمونی ب اندازه ی کافی رسمی و خشک بود،شاید با این لباسا حس راحتی بیشتری پیدا میکرد.
کت بلند توسی رنگی هم روش پوشید.تیره بود و تقریبا تا بالای زانوهاش میرسید.
برای اخرین بار ب خودش تو اینه نگاه کرد.گوشیشو برداشت تو جیب کت بلندش انداخت و از اتاق خارج شد.به سرعت پله هارو طی کرد.
-بکهیون،اقا گفتن بیرون تو ماشین منتظرته.
-مرسی مینا.
راهشو ب طرف در خروجی ادامه داد و با قدم های تند تری از خونه خارج شد.طول حیاطو تقریبا دوید تا ب ماشین برسه.در جلو رو باز کرد و خواست بشینه...
-بشین عقب بک!
درو با فشار بیشتری بست و عقب نشست.
-نمیدونم چندبار دیگ باید بهت بگم تا بالاخره متوجه بشی ک تو باید عقب بشینی.
-برای من فرقی نداره.
-تو دوست خدمه نیستی.رئیسشونی.
"رئیس".بی اختیار به یاده سهون افتاد.
-منم نگفتم میخوام دوستشون باشم.فقط میتونی رئیسی باشی ک باهاشون دوستانه رفتار میکنه تا حس بدی نداشته باشن.
اقای بیون ک ب اندازه ی کافی این چند روز با بکهیون بحث کرده بود و دیگ حوصله ی سروکله زدن با اون پسرو نداشت در مقابل چیزی نگفت.درهرحال مثل همیشه اگر هم میگفت فرقی تو نظر اون بچه ایجاد نمیکرد.
هردو در سکوت نشسته و ماشین تقریبا وارد بافت شهر شده بود،تا چند دقیقه دیگه میرسیدند.
-شما میدونید این مهمونی واس چیه؟
-برای پسرش.بعد از 8سال برگشته و میخواد اونو ب همه معرفی کنه.هرچند کسی نیست ک اونو یادش نباشه.
-پارک چانیول؟
اقای بیون متعجب پرسید:اره تو میشناسیش؟
-اممم ن فقط جونگین میشناستش.گفت دوستای صمیمین.
-درسته اقای کیم از دوستای قدیم مستر پارکه.
بعد از این مکالمه بکهیون دوباره ساکت نشست.پس این مهمونی چه هدفی داشت ک سهون راجبش حرف میزد؟
-بکهیون
-بله
-میخوام امروز رفتار خوبی داشته باشی.سعی نکن توجه هارو جمع کنی.دیدار اولت با مستر پارک زیاد خوب پیش نرفت میخوام اونسری جبران شه پس وقتی دیدیش خیلی مودبانه سلام میکنی و احترام میزاری.
-توجه هارو سمت خودم جمع نکنم و محترمانه رفتار کنم.کار سختی نیست از پسش برمیام.
اقای بیون نامطمئن گفت:امیدوارم.
با توقف ماشین بکهیون ب بیرون از ماشین نگاه کرد،برخلاف سیدو ک تنها نکته ی ساختموناش طراحی دومینووارش بود این هتل بی نهایت مجلل و شیک بنظر میومد.
اقای بیون خیلی کوتاه گفت:پیاده شو!
بکهیون ک هنوز داشت از پنجره ب معماری زیبای اون هتل نگاه میکرد بدون اینکه چشم از نگاه کردن برداره از ماشین پیاده شد ودنبال پدرش ب طرف ورودی هتل ب راه افتاد.
YOU ARE READING
My Love Is VENGEANCE 🌌 [#1: Smothered Mate]
Mystery / Thriller♟"هیچکس قابل اعتماد نیست،هرکسی میتونه خیانت کنه!"♟ زندگی برای پارک چانیول یه صفحه ی شطرنجه. ادمای اطرافش رو مثل مهره های شطرنج میبینه و هرطور ک دلش بخواد اونارو حرکت میده. به این فکر کن ک میخوای چه مهره ای باشی؟ ~~~~~~~ ● عشقِ من انتقامه! ● فصل اول...