Warning: +18
بدون شلوار وسط تخت نشسته و عضوشو تو دستش گرفته بود، سعی میکرد دستشو ماهرانه حرکت بده ولی به هیچ وجه تو کارش ماهر نبود، اینکارو همیشه واس سهون انجام میداد اما حالا ک برای خودش بود خیلی ناشیانه بنظر میرسید!
زیر نگاه سهون و درحالی ک سهون مستقیما ب حرکت دستش نگاه میکرد خجالت میکشد و نمیتوست درست انجامش بده.گونه هاش قرمز شده بود، حس میکرد داره اتیش میگیره.
سهون لبه ی تخت نشسته بود...پاشو روی پای دیگش انداخت و دستشو روی تخت گذاشت تا وزنش روی دستش بیوفته، کمی ب پشت چرخیده و به تلاش لوهان برای انجام کاری ک چند دقیقه ی پیش ازش خواسته بود نگاه میکرد.
نگاهشو بالا اورد و ب صورت لوهان ک کامل مشخص نبود نگاه کرد.لوهان سرش پایین بود و مشخص بود از این وضعیت خجالت میکشه.
برای اینکه توجه اون پسرو ب خودش جلب کنه ب ارومی دستشو روی زانوی پسر گذاشت ک صدای لوهان بلند شد:آی..سهون..
این لحظه رو دوست داشت، زمانی ک اون پسر کوچولو با اون صدای تحریک کننده اسمشو صدا میزد.
لوهان سعی کرد جملشو محکم بیان کنه اما حتی همینکار ساده رو هم نمیتونست انجام بده:اینکار...اینکار عادی نیست...یکم عجیبه.
و سهون از اینک اون انقدر ب لمس شدن حساس بود خوشش میومد.
-من فقط دستمو گذاشتم روی زانوت و تو صدات در اومد.
با انگشتاش روی زانوی پسر دایره های کوچیک خیالی میکشید:چی عجیبه؟اینک اگ یکی اینکارتو نگاه کنه تحریک میشی؟
لوهان سرشو بیشتر پایین انداخت:تحریک...بیشتر خجالت زده میشم...تا..تا کی باید ادامه بدم؟
سهون با دست دیگش چونه ی پسرو گرفت و سرشو بالا اورد،مستقیم تو چشماش نگاه کرد و نیشخند زد:معلومه..تا وقتی ک درست جلوی چشمای من ارضا شی!
چونشو رها کرد، دست دیگه ی لوهانو گرفت و اروم سرانگشتاشو لیس زد.
-س..سهون،داری چیکار میکنی؟
-مگ نباید این انگشتارو تو باسنت کنی؟
با شنیدن این جمله دهنش باز موند،قدرت گفتن ساده ترین جملاتو هم نداشت.
سهون شونه هاشو هل داد و روی تخت خوابوندش، یه دست پسر هنوز رو عضوش کشیده میشد.خوب میدونست تا وقتی ک خالی نشه نمیتونه از این وضع خلاص شه.
کمی بیشتر ب عقب چرخید،خم شد و سرشو به صورت لوهان نزدیک کرد:چون اولین بارته من کمکت میکنم.
دست لوهانو گرفت،از شکمش و کنار دست دیگش ک هنوز رو عضوش بود رد کرد و ب باسنش رسوند.لوهان سرشو بالا اورد و گردنشو کمی ب جلو خم کرد تا راحت تر دستش به باسنش برسه.
انگشت پسرو گرفت و اروم واردش کرد.
-حالا انگشتتو تکون بده.
لوهان چشماشو بست،گونه هاش هرلحظه بیشتر قرمز میشد: ن..نمیتونم.
سهون ابروهاش تو هم کشید: بلد نیستی؟..اولین بارته ک اینکارو میکنی؟...واقعا نمیدونی باید چیکار کنی نه؟
نیازی نبود لوهان به سوالاش جواب مثبت بده،براش واضح بود ک اون پسر اولین بارشه انگشتشو وارد باسنش میکنه.
احتمالا تا الان اینکارو ب این روش انجام نداده بود و برای تحریک کردن خودش و خالش شدن از روش معمول تری استفاده میکرد.
دستشو رو مچ دست لوهان گذاشت و انگشت های خودشو از بین انگشتای لوهان رد کرد، چندثانیه سر انگشتاشو روی حفره ی اش کشید و ناگهان انگشت وسطشو وارد کرد.صدای لوهان با وارد شدن انگشت سهون بلند شد:آه..
انگشت لوهانو کمی داخلش بیشتر فشار داد:اینجا..حس خوبی بهت میده نه؟...اینجارو یادت بمونه.
-یا..یادم بمونه؟
سهون نگاهش کرد.با اینک هنوز خجالت میکشید اما حالا داشت لذت هم میبرد.
دوباره ب چشماش مستقیم نگاه کرد.اینکارو وقتی میکرد ک باهاش جدی حرف میزد یا میخواست اغواش کنه: از الآن ب بعد وقتی خودت اینکارو انجام میدی امروزو یادت باشه ک درست درحالی ک من داشتم نگات میکردم خالی شدی.
کمی بیشتر انگشتشو حرکت داد و بعد خارجش کرد.برگشت روشو ب دیوار داد و صاف نشست.لوهان هم انگشتشو خارج کرد و ب پهلو خوابید.
پایین لباسشو گرفت و از تن خارج کرد.با خودش فکر کرد حالا ک اون پسر قصد داشت جبران کنه چرا کاری بیشتر از این نکنه؟دکمه ی شوارشو باز کرد و زیپشو پایین کشیدو شلوارو کمی تو پاش شل کرد.
صدای لوهانو از پشتش شنید: پس یعنی منم تونستم برات کاری انجام بدم؟
نمیخواست اونشب واردش بشه اما اون پسر نمیزاشت ک صبور بمونه.
شلوارشو تو پاش بیشتر شل کرد،پاهاشو جمع کرد و زانوهاشو روی تخت گذاشت: بچرخ.
لوهان کمی چرخید، روشکم دراز کشید و سرشو توی بالشت فرو کرد
-باسنتو بیار بالا.
زانوهاشو خم کرد و باسنشو تا جایی ک میتونست بالا اورد.
دستاشو دوطرف باسن لوهان گذاشت:حالا فقط اروم باش...
دوطرف باسنشو محکم گرفت و یکدفعه واردش شد،با اینکار صدای ناله ی پسر دوباره بلند شد:آه...
-میخوام حرکت کنم.
لوهان چیزی نگفت و این نشونه ی موافقش بود.
چند ثانیه نگذشته بود ک حرکتشو شروع کرد، هرلحظه تندتر میشد و ضربه های سریعش صدای ناله های لوهانو بلندتر میکرد.
سعی داشت امروز صبور باشه، ولی حالا ک تا اینجاشو رفته بود دیگ نمیتونست اروم پیش بره،اون پسر خودشم اینو خوب میدونست.
دستاشو از رو باسنش کمی بالاتر اورد و پهلوهاشو گرفت تا کنترل بهتری داشته باشه،خودشم به نفس نفس افتاده بود:لوهان...
لوهان سرشو بیشتر تو بالشت فرو کرد، داشت لذت میبرد، با شنیدن اسمش از زبون سهون حس میکرد مغزش تو اون لحظه خالیه خالی شده:من دیگ نمیتونم...خیلی خوبه...سهون...اه...هرچی امشب یادم دادی مطمئنم یادم رفته.
سهون نیشخند زد،خم شد و ازکنار،چونه ی لوهانو گرفت و در همون حال سرشو بالاتر اورد تا مثل خودش رو زانو بایسته.زیر لب "لعنتی" ای گفت.تو این حالت باسن اون پسر بیشتر دور عضوش جمع شده بود،حس میکرد تنگ تر شده و به عضوش بیشتر فشار وارد میکنه.
سر لوهانو بالاتر گرفتو به خودش نزدیک تر کرد و لباشو ب گوشش رسوند.اروم زمزمه کرد: اگ یادت بره،دوباره بهت یاد میدم،از اولش!
چونشو ب سمت خودش چرخوند،نگاهی به چشماش انداخت و لباشو ب لبای لوهان نزدیک کرد:پس الان فقط ب من فکر کن و نگران چیزی نباش.
لوهان چشماشو ب ارومی بست.با دیدن اینکار سهون نیشخندش عمیق تر شد، لباشو ب لبای پسر رسوند و بوسیدش.
*
-بیا اینجا بغلم.
بکهیون حوله ای ک دور کمرش بسته بودو باز کرد و توی تخت خزید.موهاش هنوز خیس بود و بوی شامپوشو خیلی راحت میشد تشخیص داد.سرشو رو بازوی جونگین گذاشت، اروم نزدیک تر اومدو ب سینه ی جونگین چسبید، سعی کرد بیشتر تو بغلش مچاله بشه.
جونگین چرخید و به پهلو خوابید، دست دیگشو دور کمر بکهیون حلقه کردو اونو بیشتر ب خودش فشرد:دوباره مجبور ب انجامش شدی؟
بکهیون خواست سرشو بالا بیاره و نگاهش کنه اما جونگین دستشو از آرنج خم کرد و سر بکهیونو ب سینش فشرد.الان نمیتونست با چشم های بیون بکهیون رو ب رو بشه.
بکهیون اروم زمزمه کرد:اشکالی نداره.
با صدای غمگینی پاسخ داد: اینکه بعد از هربار توتختِ من بودن مجبور ب خودارضایی میشی اشکالی نداره؟تو باید تو تخت من ارضا شی ن تو حموم.
بکهیون ناراحتیو توی صدای پسری که دراغوشش گرفته بود حس میکرد اما نمیتونست دوباره اون جمله ی "اشکالی نداره"رو تکرار کنه،نمیتونست دوباره یه دروغو تکرار کنه!
-فقط میخوام بخوابم جونگین.
با صدای غمگینی زیر لب زمزمه کرد:باشه.
و ب محض اینک چشم هاشو بست ب خواب رفت.جونگین اروم پتو رو روش کشید و دوباره درآغوش گرفتش.
چند ثانیه از ب خواب رفتن بکهیون نگذشته بود ک با صدای ویبره ی گوشیش خم شد و سریع گوشیو از رو میز کنار تخت برداشت.
سر بکهیونو با یک دست بالا گرفت و دست دیگشو از زیر سرش برداشت. خیلی اروم سرشو رو بالشت برگردوند و بلند شد: الو چان،ی لحظه صبر کن...
از تخت پایین اومد.پتو رو روی بکهیون مرتب کرد و ب ارومی از اتاق خواب خارج شد:چی شده؟
-مدارکو خوندم.
-ساعتو دیدی چان؟فردا صبح میام خونت حرف میزنیم.
-اینا اصلا کافی نیست، بیشترشو میدونستم.
-انتظار داشتی من چیکار کنم!اینا تنها چیزایی بود ک تو کامپیوتر پدرم بود.
-الان کجایی؟
-تو اتاق خوابم.
-میام اونجا.
-هی هی صبر کن...بزار فردا حلش میکنم.الان نصفه شبه.
چانیول صداشو بلندتر کرد: من باید باهات حرف بزنم...حضوری.همین الان.
-زده ب سرت چان...
وقتی پاسخی نشنید ادامه داد: باشه،من خونه نیستم.بیا هتل سیدو.
-هتل؟تو هنوز اونجایی؟
-تو فقط بیا اینجا من تو لابی منتظرتم.
تلفنو قطع کرد و دستی تو موهاش کشید. بازم داشت وارد زندگی اشفته و دیوونه بازی پارک چانیول میشد.
پارک چانیول،سیدو،ازمایش،گلکسی و...اینا چیزایی بود ک میخواست برای همیشه کنارشون بزاره اما حالا دقیقا اول این مسیر ایستاده بود...و هیچ راه خروجی از مسیر نمیدید.تنها راه این بود ک کل این مسیرو نابود کنه!
شلوارشو برداشتو پاش کرد.پیراهنشو پوشید و کتشو ب دست گرفت.
در اتاق خوابو ب ارومی باز کرد.نگاهی به بکهیون انداخت،کاملا خواب بود.درو اروم بست و از اتاق خارج شد.
*
چشماشو باز کرد ، با لوهان ک کنارش نشسته بود و بهش لبخند میزد روبرو شد:ساعت چنده؟
-وقتی بیدار میشی باید اولین سوالت این باشه؟
سهون ک هنوز گیج بود فقط نگاهش کرد
-حدوده 8ونیم.
اخم کرد:پس تو مگ نباید شیفت باشی؟
-امروز شیفت شبم.
زیر لب "اهان"ی گفت و نشست.دستشو تو موهاش کشید و به شلوارش ک از دیشب هنوز دکمه و زیپش باز بود نگاه کرد.
-من صبحانه رو هم اماده کردم .برو ی دوش بگیر و زود بیا.
بعد این حرف خم شد، بوسه ی کوچیکی ب لبای پسر اخموی کنارش زد و از رو تخت پایین اومد.
سهون اروم بلند شد، شلوارشو همونجا پایین تخت دراورد و وارد حموم شد.
نیم ساعتی میشد ک نشسته و منتظر سهون بود، تازه کمی از ابمیوه اش مزه کرده بود ک سهون با کت شلوار مشکی و کت بلند خز دارش ک رو دستش انداخته بود وارد اشپز خونه شد.
-وااااااو چه دوست پسر خوش تیپی دارم!
با صدای لوهان سردرگم ب خودش نگاه کرد: واقعا؟
-پوووووف هیچی فقط بشین.
کتشو پشت صندلیش گذاشت و نشست، ساندویچ کوچیکی ک لوهان درست کرده بود از بشقابش برداشتو مشغول خوردن شد.
- امشب نمیای خونه.نه؟ کی باید بری؟ شاید بتونم برسونمت.
-امشب ن نمیام.ساعت 9 باید شیفتو تحویل بگیرم.
-بهت زنگ میزنم ک اگ تونستم برسونمت.
-مشکلی نیست سهون.من ی راننده دارم ک هروقت لازم باشه میاد دنبالم.
سهون ساکت شد و چیزی نگفت.
لوهان ک متوجه سکوت بینشون شد اروم گفت: حرف بدی زدم؟
ساندویچشو تو بشقاب گذاشت و تو چشمای لوهان نگاه کرد:تو چرا با منی لو؟
-منظورت چیه؟
-خودت همین الان گفتی.گفتی ی راننده داری ک میاد دنبالت.چرا با یکی نیستی ک اگ نتونست بیاد حداقل بتونه رانندشو برات بفرسته!
- من به رانندی اون ادم نیاز ندارم.من ب خودش نیاز داره.
سهون پوزخند زد: پس بخاطر خودمه؟کجای ما بهم میخوره لو؟
سرشو ب اطراف چرخوند و ادامه داد: ی نگاه ب خونه ی من بکن.ب همین اشپزخونه ک توشی.کجاش شبیه خونه ایه ک توش بزرگ شدی؟
-جوری نگو ک انگار گدایی..تو از دید بیشتر مردم حتی پولداری!
-من مشکلی باهاش ندارم.من فقط ی ادم متوسطم.متوسطا تو دنیای شما...
-دنیای ما مگ چیه؟شاید فقط ظاهرش یکم خوشگل تره.من دوسِت دارم اه سهون.
لوهان داشت عصبانی میشد.امروز اصلا همچین برنامه ای واس صبحانه نداشت.
-انقدر منو دوس داری؟
چیزی نگفت نمیخواست این بحثو کش بده.دستشو کمی بالا اورد و گاز دیگه ای ب ساندویچش زد.ب سهون نگاه کرد ک اخماش تو هم بود و داشت ب جای دیگه ای نگاه میکرد.از این جو خوشش نمیومد.ولی خوشحال بود ک اونم دیگ ادامش نداده.
سهون سرشو برگردوند و دوباره به پسر روبه روش ک اخماش تو هم بود و از ساندویچش میخورد نگاه کرد:لوهان
با شنیدن اسمش به صورت سهون نگاه کرد.
-بیشتر ب دَرسِت برس..زندگی با من ک انقدر عاشقشی داره ارزوتو خراب میکنه.
-باشه.
-تو ب بهونه ی همین درسا تونستی از اون خونه بیای بیرون.اونروزی ک ب پدرت میگفتی تو اون خونه نمیتونی درس بخونی و برات ی خونه ی جدا بخره تا راحت تر درس بخونیو ک یادت نرفته؟
لوهان سرشو پایین انداخت.
قصد نداشت لوهانو شرمنده کنه فقط میخواست واقعا ب درساش برسه:راستی.. الان کی تو اون خونه ست؟
سرشو بالاتر اورد:هیچکس.
-خدمتکارا؟اون راننده ک ازش حرف میزنی چی؟
-فقط کافیه بیشتر از چیزی ک پدرم بهشون پول میده بدم تا بهش نگن ک من تو اون خونه نیستم.
دستشو جلوبرد، بینی لوهانو گرفت و تکونش داد:رئیس کوچولوی من!
لوهان سرشو عقب کشید:اینجوری صدام نکن.خوشم نمیاد.
-باشه باشه هرچی شما بگی رئیس.
خندید، کمی از ابمیوهشو نوشید ک با صدای لوهان دوباره توجهش سمت اون جلب شد
-سهون..
از چیزی ک میخواست بگه مطمئن نبود
-بله.
بهش نگاه کرد.باید سعی میکرد محکم باهاش حرف بزنه:در مورد اون موضوع...
- کدوم لو؟ واضح حرف بزن.
اخمی کردو ادامه داد:میدونی ک از مبهم حرف زدن بدم میاد!
با صدای محکم و دستوری سهون معطل نکرد و بلافاصله سوالشو پرسید: درمورد من با سازمان حرف زدی؟
اخماشو بیشتر تو هم کشید :حرف بزنم؟من خودم مخالف اصلیشم! تو اونجا نمیای لوهان.
-چرا سوهو رو قبول کردی؟
سهون از خوردن دست کشید و تکیه داد: اون قبلا ی پلیس بوده. و درضمن اطلاعات خوبی از مستر پارک داشت.
-منم ی پزشکم.شما یه پزشک میخواین!
-درسته. ولی نه تو.
لوهان ارنجاشو روی میز گذاشت و جلوتر اومد سعی کرد جملاتشو مصمم تر بیان کنه: چه فرقی داره کی باشه.من میخوام کنارت باشم.میخوام کمکت کنم اونارو پیدا کنی!
سهون با کمال ارامش پاسخ داد:فرقش همینه لو. بقیه پزشکا نمیخوان کنار من باشن. اونا میان اونجا،پولشونو میگیرن و میرن.
-ولی شما کسیو میخواین ک بتونه بیشتر وقتشو اونجا باشه.ن اینک هرسری منتظر بشید تا اون بیاد... یکیو میخوای ک بهش اعتماد داشته باشی.
-من نمیزارم تو بیای سازمان. ورود ب اون سازمان مساویه با بهم ریختن زندگیت. همین الانم زندگیت ب اندازه ی کافی بخاطر من بهم ریخته...
-ولی...
-این بحث تمومه لو. یادم نمیاد بهت اجازه داده باشم رو حرفم حرف بزنی.
سرشو پایین انداخت و اخرین تیکه ی ساندویچشو ب زور قورت داد.باقی مونده ی ابمیوشو برداشو کمی ازش مزه کرد.لیوان خالی رو روی میز ب ارومی میچرخوند و میترسید دوباره حرف بزنه.
-اگ بخاطر تو نباشه چی؟
-لوهان...
-گفتی بخاطر تو زندگیم بهم خورده.اگ دلیل اومدنم به سازمان تو نباشی چی؟ فقط مثل ی پزشک تو سازمان باشم. تو میشی رئیس.منم اوه سهون نمیشناسم...اگ اینطوری باشه چی؟
سهون گوشه ی لباشو جمع کرد اما لوهان ادامه داد: من وقتی اونجام اوه سهون نمیشناسم...نمیخوام کنارت باشم،نمیخوامم بهت کمک کنم...اینطوری قبوله؟...اگ تو کارات دخالت نکنم و سعی نکنم بهت کمک کنم قبوله؟...فقط یه دکتر سازمانم ک اوه سهون نمیشناسه.باشه؟
سهون دستی تو موهاش کشید نمیفهمید چرا داره موافقت میکنه، همیشه دربرابر درخواستای اون پسر بی دفاع بود حتی اگ احمقانه و خطرناک باشن.
-باشه. من اسمتو ب عنوان کاندید مطرح میکنم. فکر نکن قبول میشی.چون اگ بخوای ی عضو رسمی بشی ما باید بدونیم ک میشه بهت اعتماد کرد یا نه، اونا بررسی میکنن...بعدش یه جلسه دربارت میزاریم و رای میگیریم...اینو بدون لوهان من اولین کسی ام ک رای منفی میدم!
صندلیو محکم عقب داد ،از جا بلند شد.کتشو از رو صندلی برداشت و با صدای محکم کوبیده شدن در لوهان فهمید ک از خونه خارج شده.
*
تو لابی نشسته و یه ربعی میشد ک منتظر بود،سرشو به عقب خم کرد و کمی لم داد.نمیفهمید چرا باید الان تو این ساعت تو لابی هتل منتظر پارک چانیول باشه،با خودش میگفت"من الان باید تو اتاق 407 خواب باشم".خوابش میومد و نمیتونست این همه عجله ی اون پسر با اون اخلاق گندشو تحمل کنه
همونطور ک تو افکار خودش بود چشمش ب چانیول افتاد ک وارد هتل میشد،صاف نشستو تکیه داد.
چانیول در حالی ک میشست مدارکو روی میز انداخت.
-واقعا تا صبح نمیتونستی صبر کنی؟
-یه دوش میگرفتی بعد میومدی جونگین!...انقدر اشفته ای ک مشخصه اینجا چیکار میکردی!...اینسری کدوم فانتزیتو با ی پسر کوچولو امتحان میکردی؟
-اینسری بیون بکهیون بود.
چانیول جا خورد.با شناختی ک از جونگین و رابطه ی جنسیش داشت فکر نمیکرد بتونه با اون پسر رابطه داشته باشه.
-بهتره بریم سر اصل مطلب چان.
-درسته.تو میگی لیسا اسپایرل گلکسیه؟
-فقط حدس میزنم... باید امتحانش کنی چان.
-اگ اون بود چه یونگ میدونست.اونم با ما جزو تیم اصلی بود یادت ک نرفته؟
-چرا فکر میکنی نمیدونه؟
چیزی نگفت و فقط بهش نگاه کرد.درمقابل این سوال جا خورده بود و نمیدونست چی بگه.
جونگین ادامه داد:شاید فقط میخواد ازش محافظت کنه!
چانیول تکیه داد و دستی ب چونش کشید:ممکنه.
دوباره ب جلو خم شد: درمورد الیپتیکل گلکسی چی؟
-هیچ نظری ندارم.
-باید پیداش کنیم.اون اولین کسیه ک باید کشته بشه.وقتی اونو بکشیم کارمون با اسپایرل راحت تر پیش میره…سهون هیچ نظری نداره؟
-قراره همین روزا ی جلسه بذاره.اونجا دربارش حرف میزنه.
چانیول مکث کرد.صداشو پایین تر اورد جوری ک محتاط تر صحبت کنه: اون ازمایش اخر، ارگیلر گلکسی، بهم بگو راجبش یچیزی فهمیدی.
جونگین عصبانی شد: اون ازمایش کامل نشد، این ادم وجود نداره،ما فقط دوتا گلکسی داریم و باید بکشیمشون همین!
-بیخیال جونگین...منم مثل تو فکر میکردم...ولی اون بچه،بیون بکهیون...
-اون چی؟..بهت گفتم کاری ب کار اون نداشته باش!اون هیچ ربطی ب ازمایش گلکسی نداره.فقط بچه ی رئیسمونه و تا همین الانشم بخاطر مادرش ب اندازه کافی تاوان پس داده!
چانیول کف دو دستشو ب حالت تسلیم شدن بالا اورد:هی اروم باش...من ک هنوز چیزی نگفتم، کاری ب کارش ندارم.
-خوبه.
-ببین کای اون توی مهمونی حرف عجیبی زد.درمورد اخرین جمله ای ک مادرش تو یادداشت هاش نوشته، ی جمله ی کوتاهه، حدس میزنی چی باشه؟
جونگین شونه هاشو بالا انداخت: یجور خدافظی؟
-نه..."تمومش کردم"
جونگین ساکت شد،چانیول صبر کرد تا پسر مقابلش شرایطو درک کنه.
-این چیزیو ثابت نمیکنه.
-تو رئیسو میشناسی کای...اون فقط وقتی اینو میگفت ک ازمایشش ب نتیجه میرسید...من مطمئنم ارگیلر گلکسی رو تموم کرد...خوب یادمه ک چقدر این ازمایش براش مهم بود...بهش ب چشمِ رفع خطای الیپتیکل و اسپایرل نگاه میکرد...2سال روش کار کرد.
-ولی رئیسو کشتن و ازمایش ناتموم موند. اون پسرِ ازمودنی هم هرجا باشه الان ی پسر عادیه!
چانیول تو چشمای جونگین نگاه کرد:بیا ب روش من پیش بریم کای!...خودت گفتی میخوای ب روش من پیش بریم.گفتی تا تهش هستی...من ارگیلر رو پیدا میکنم،با کمک تو...و وقتی ک ماشه رو میکشم و اون پسر قطره قطره ی خونشو از دست میده تازه میفهمی ک اون ازمایش هم انجام شده بود!
اب دهنشو قورت داد،نمیتونست اینکه با فکر کردن ب گذشته هنوزم از چانیول،نه در واقع از "کریپر" میترسه رو انکار کنه: هرچی تو بگی.
*
-بیدار شدی؟
بکهیون غلتی زد و باعث شد نور خورشید تو چشماش بیوفته.دستشو جلوی چشماش گرفت و اروم چشماشو باز کرد: اوهوم.
همونطور ک خوابالود بود نشست و ب جونگین ک هنوز کنارش دراز کشیده بود نگاه کرد: کی بیدار شدی؟
-ی مدتی میشه...داشتم نگات میکردم.
چشماشو دوباره بست و گردنشو به عقب خم کرد، بابیخیالی پرسید: خب...چ شکلی بودم؟
جونگین گوشه های چشماشو جمع کرد و دقیق تر نگاه کرد:یه موش کوچولوی خوابالو!
بکهیون خندید و پتورو از روی خودش کنار زد.
شلوارشو ک از دیشب هنوز پایین تخت افتاده بود برداشت و همونجور ک لبه ی تخت نشسته بود پاش کرد.بلند شد تا راحت تر زیپ شلوارشو بالا بکشه و نگاهی ب ساعت دیواری اتاق انداخت. بافتشو گوشه ی اتاق دید، برداشت و پوشیدش.نمیخواست کتشو بپوشه اون زیادی رسمی بود،پس فقط دستش گرفت و کت طوسی بلندشو روی بافتش پوشید.
گوشیشو از روی میز برداشت،دکمه ی کنارشو فشار دادو نگاهی بهش انداخت.چیزی برای چک کردن وجود نداشت.گوشی رو تو جیبش فرو کرد و دستشو همونجور تو جیبش نگه داشتو سمت جونگین برگشت و بهش لبخند زد.
-داری میری؟
لبخند زد:اره
-صبحانه نخوریم.
-گشنم نیست.
-صبر کن پس منم لباس بپوشم برسونمت.
-نه خودم میرم.
کمی خودشو صاف تر کرد:مطمئنی؟
-اره تماس میگیرم دِرِیک میاد دنبالم.
جونگین لبخندی تحویلش داد:باشه بک.هرطور ک خودت راحت تری.
بکهیون چند قدم بطرف در اتاق برداشت اما جلوی در متوقف شد و سمت جونگین چرخید.ب جونگین ک حالا نشسته و ب بالش تکیه داده بود نگاه کرد.حس میکرد اینکارش بدون هیچ توضیحی اشتباهه.باید یه توضیح ب اون پسر میداد:جونگین..
جونگین با شنیدن صداش فقط نگاش کرد.
-من...من دارم میرم.
نگاه نامفهومی بهش انداخت.متوجه منظورش از این جمله نمیشد.
بکهیون با دیدن نگاهش فقط تو ذهنش تکرار میکرد "سختش نکن" سعی میکرد جملاتشو بگه ولی انگار هیچکدوم از اون کلماتو نمیتونست بیان کنه،برای اولین بار بود ک دلش میخواست فرد مقابلش هم میتونست افکارشو بشنوه تا مجبور به گفتن کلمات نباشه.
-این..این اخرین بار بود ک کنارت خوابیدم.
حالا جونگینو میدید ک کاملا صاف نشسته و دوباره اون چهره ی بدون احساسو ب خودش گرفته بود.این چهره دقیقا چیزی بود ک ازش میترسید و همیشه باعث سخت تر شدن کاری میشد که داشت انجامش میداد.
سرشو پایین انداخت،نمیخواست ب چشمای جونگین نگاه کنه.
-چرا بک؟
-من هیچ دلیلی براش ندارم...فقط...فقط میدونم ک دیگ نمیتونم ادامش بدم.فقط همین.
-دیشب کار اشتباهی کردم؟
-تو هرشب کار اشتباهی میکنی،درواقع دیشب جزو معدود شبایی بود ک کار اشتباهی نکردی...وقتی ب پسرایی ک هرشب تو تختت هستن فکر میکنم، وقتی...وقتی بعدش ب خودم ی نگاه میندازم...میفهمم جای من اینجا نیست.
بی اختیار یاد مکالمه ی شب قبلش با چانیول افتاد،"جای من اینجا نیست".نمیدونست قراره چندبار دیگه از این جمله استفاده کنه.
جونگین نتونست چیزی بگه حق با بکهیون بود و اون بچه داشت راستشو میگفت.
-من...من دیگ میرم.
خیلی سریع درو بست و از اتاق خارج شد.
قدماشو به سمت اسانسور برداشت و بدون معطلی دکمشو فشار داد.منتظر شد تا اسانسور ب طبقه ی موردنظرش برسه.تمام تلاششو میکرد ک جلوی اشکاشو بگیره.نمیخواست ی قطره اشک هم از چشماش بیاد.اون قوی بود.
وارد اسانسور شد و دکمه ی همکف رو فشار داد.با هر طبقه ک ازش میگذشت انگار بخشی از خاطراتش با شخصی ک تو اتاق پشت سر گذاشت هم رد میکرد و وقتی ب طبقه ی هم کف میرسید دیگ هیچ خاطره ای وجود نداشت.باید زندگی جدیدشو شروع میکرد.
*
چند دقیقه ای میشد ک روی یکی از مبل های لابی نشسته و منتظر تماس دِرِیک بود. نگاهشو ب کفشاش دوخته بود ک دوتا کفش دیگه رو مقابل پاهاش دید.
سرشو بلند کرد و با چهره ی اشفته ی جونگین مواجه شد.معلوم بود ک تند تند لباس پوشیده و بدون حتی یک ثانیه اتلاف وقت خودشو رسونده بود.
-فقط بزار برسونت.
بکهیون ب چشماش نگاه کرد.اگ این اخرین خواسته ی دوست پسرش بود نمیتونست قبولش نکنه.
لبخند زدو از جاش بلند شد.دستاشو تو جیب کتش گذاشت:باشه.
و جلوتر از جونگین ب طرف پارکینگ هتل براه افتاد.

ESTÁS LEYENDO
My Love Is VENGEANCE 🌌 [#1: Smothered Mate]
Misterio / Suspenso♟"هیچکس قابل اعتماد نیست،هرکسی میتونه خیانت کنه!"♟ زندگی برای پارک چانیول یه صفحه ی شطرنجه. ادمای اطرافش رو مثل مهره های شطرنج میبینه و هرطور ک دلش بخواد اونارو حرکت میده. به این فکر کن ک میخوای چه مهره ای باشی؟ ~~~~~~~ ● عشقِ من انتقامه! ● فصل اول...