Part 5

1.5K 311 5
                                    

فرار کردن از ذهن آدما هیچوقت هیچ کمکی بهش نکرده بود،البته اینطور هم نبود که روبرو شدن باهاش کمکی بهش کرده باشه.سرشو کمی بیشتر تو خودش فرو کرد و چشمهاشو ب قدم هایی ک برمیداشت دوخت.پس از چند دقیقه پیاده روی کوتاه حالا به پارک رسید بود. وارد پارک شد و روی اولین نیمکتی ک دید نشست.ذهنش کاملا گیج بود،رد شدن آدم هارو از کنارش میدید و بیشتر حس تنهایی و زندانی بودن بهش دست میداد.اینا حسایی بودن ک تمام این سالها بارها و بارها تجربه کرده بود.هرچی که میگذشت ن تنها ب این وضع عادت نمیکرد بلکه براش سخت تر و سخت تر میشد.دیگ از اینکه یه روز حالش خوب باشه و بدون اذیت شدن روزشو بگذرونه نا امید شده بود.
خم شد آرنجشو روی پاهاش گذشت و سرشو بین دوتا دستش گرفت.بعد از چند ثانیه سرشو کمی ب سمت چونه اش خم کرد و دستشو ب سمت دکمه ی هدفونش بردو صداشو بیشتر کرد.
اهنگ همیشگیش بود،تنها اهنگی ک زندگی سختشو بهش یاداوری میکرد اما در عین حال بابت اون شرایط ناراحتش نمیکرد.

Do you ever feel like breaking down?
Do you ever feel out of place?
Like somehow you just don't belong
And no one understands you
Do you ever wanna run away?
Do you lock yourself in your room?
With the radio on turned up so loud
That no one hears you screaming

No you don't know what it's like
When nothing feels all right
You don't know what it's like
To be like me

همون لحظه بود که حس کرد پسری کنارش نشسته.به ارومی و با چشمان نیمه بسته به کنارش نگاه کرد.پسر با دستاش اشاره کرد ک هدفون رو از روی گوشاش برداره.
به آرومی هدفون رو از روی گوشاش کنار زد و دور گردن انداخت.با فشار دادن دکمه موسیقی رو قطع کرد اما هنوز توی ذهنش تکرار میشد:
You don't know what it's like To be like me
پسر چندلحظه نگاهش کرد.بکهیون ک داشت گیج میشد چهره نامفهومی ب خودش گرفت:با من کار داشتید؟
-ببخشید.سلام..اممم
بکهیون حالت عادی تری ب خودش گرفته بود داشت تمام تلاششو میکرد ک به افکار اون پسر گوش نده.
-من ییشینگم.
بکهیون اروم زمزمه کرد"یه نقاش"
-چیزی گفتی؟نتونستم خوب بشنوم.
-هیچی.از اشناییت خوشبختم.
-اینجا چیکار میکنی؟
-اومدم یکم ذهنمو اروم کنم.
-جای خوبیه برای اینکار.این پارک فضای ارومی داره.
بکهیون با خودش فکر کرد"درواقع زیاد هم اروم نیست"
پسر ادامه داد:من اغلب بعدازظهرا میام اینجا.ولی تاحالا ندیدمت.
-اولین بارمه ک میام اینجا.
بعد از گفتن این حرف بلافاصله از فکرش گذشت:"ایا واقعا اولین بارش بود؟"اون اغلب هرروز ساعات زیادی رو تو خیابون راه میرفت.حتی اگ قبلا ب اینجا هم اومده بود یادش نمیموند.
-ب هرحال منم از دیدنت خوشحال شدم.
پسر کمی من من کردو پرسید:تو چیکارمیکنی؟منظورم شغلته.
-فعلا بیکار.
شاید اینکه یکی کنارت بشینه و بعد از معرفی کوتاهش ازت شغلتو بپرسه کمی عجیب بنظر بیاد اما بکهیون همین حالاش هم میدونست اون پسر باهاش چیکار داره و به وضوح میفهمید اون پسر از این جواب خوشحال شده.
ییشینگ چهره ی خوشحالی ب خودش گرفت:پس با یه پیشنهاد کار چطوری؟
-من خیلی کاری نیست ک ازم بربیاد.تو حتی نمیدونی من چ رشته ای میخونم.
-پس بهم بگو چه رشته ای میخونی؟
-موسیقی
-این عالیه.
قطعا برای یه نقاش این بهترین جوابی بود که میتونست بشنوه.
-بعید میدونم پیشنهاد کارت ربطی به رشته ام داشته باشه.
برای بکهیون روشن بود ک اون ازش چی میخواد.
-خب نه...میخوام مدل بشی.
-مدل؟!!مدل چی؟
بکهیون خنده ی ن چندان ارومی کرد و ادامه داد:مدل لباس؟!
ییشینگ هم از لحن سوال بکهیون خنده اش گرفت:قطعا تو بدرد مدل لباس بودن نمیخوری.از این بابت مطمئنم...
و بعد بلند تر خندشو ادامه داد.
پس از چندثانیه ک تونست اون خنده هارو کنترل کنه دستشو تو جیبش برد و کارتی رو خارج کرد:این کارت منه.
بکهیون کارتو گرفت و به ارومی نگاش کرد:لی؟!
-اسم هنریمه.ازت میخوام یه سر به اموزشگاهم بیای تا ازت یه پرتره بکشم.
-بابتش چقدر بهم میدی؟
به پولش نیاز نداشت.اما لازم داشت که این گفتگو یه گفتگوی عادی باشه و معمولی پیش بره.
-بهت قولی نمیتونم بدم.قطعا نمیتونه خیلی زیاد باشه.وضع خودم اونقدر خوب نیست.
-باشه
-باشه؟ولی من که هنوز قیمتی بهت نگفتم.
-اونقدری ازم وقت نمیگیره.منم ک گفتم بیکارم.اینم یه کار ثابت نیست ک بخوام سره قیمتش بحث کنم...درواقع یروز میام و مدل نقاشی تو میشم و از فرداش دوباره بیکارم.پس خیلی فرقی نمیکنه که چقدر بهم بدی.
ییشیگ ک حالا کاملا متعجب بود و اصلا فکرشو نمیکرد که این گفتگو انقدر ساده پیش بره کمی فکر کرد:پس میای؟
-گفتم ک میام.
ذهن اون پسر ب طور واضحی مشخص بود ک بیشتر از این که از اومدن بکهیون خیالش راحت باشه مطمئن بود ک نمیاد.
بکهیون از جا بلند شد:من دیگ باید برم.امیدوارم گالریت خوب پیش بره.
-گالریم؟
بکهیون ک تازه چند قدم از صندلی فاصله گرفته بود روشو برگردوند و دوباره به لی نگاه کردو با صدای بلندتری گفت:همه ی نقاشا یه گالری دارن.
تو این سال ها خوب یاد گرفته بود ک اگه اشتباهی چیزی گفت اونو چطوری جمعش کنه و دیگه دستپاچه نشه.
ییشینگ ک هنوز از این جواب گیج بود بلند تر داد زد:صبرکن!تو حتی اسمتم بهم نگفتی؟
بکهیون ترجیح داد دوباره برنگرده و به راهش ادامه بده.اگه قرار بود نره پس بهتر بود اسمشم نمیگفت.
*
تقریبا هوا  داشت تاریک میشد.چانیول وارد خونه شد:من اومدم
چه یونگ ک روی کاناپه روبروش نشسته بود سرشو بلند کرد و سلام کوتاهی کردو دوباره مشغول کتابی ک میخوند شد.
اوایل پاییز بود و امروز چانیول سردش شده بود باید از فردا لباسای گرمتری رو انتخاب میکرد.به طرف آشپزخونه به راه افتاد.از فاصله دورتری سیسی رو تشخص داد که داشت اونجا آشپزی میکرد با ورودش سلام کوتاهی کرد.دختر دستپاچه برگشت و تعظیم کوتاهی کرد.
-اوه اینکارا لازم نیست.
مشخص بود با اینکه چند روز از اومدنش میگذشت هنوز ب حضورش عادت نداشتند.
دختر عذرخواهی کرد:ببخشید آقا.
-فقط بگو چانیول.
-ببخشید
چانیول خنده اش گرفت:انقدر هم عذرخواهی نکن.نمیخوام با هم خیلی رسمی باشیم.اینطوری زندگی با شماها سخت میشه.
و بازم بعد این حرف خندید.
دختر ک حالا راحت تر شده بود سره کارش برگشت.چانیول هم صندلی ای عقب کشید و نشست.
-اسمت چیه؟
چاقو رو روی تخته رها کرد و برگشت:سیسی
درواقع چانیول میدونست اسم اون چیه فقط میخواست اون باهاش احساس راحتی بیشتری داشته باشن.
-خب سیسی آشپزی اینجا همیشه ب عهده ی خودته؟
-اکثر اوقات.مگر اینک کار مهمتری وجود داشته باشه.شما به غذای خاصی حساسیت دارید اقا؟
-نمیخواد از اون بابت نگران باشی.فقط من عاشق پاستام.هروقت اونو درست کردی منو دو نفر حساب کن.
دختر ک خنده اش گرفته بود خنده ی نخودی ای کرد، برگشتو چاقوشو دوباره برداشت و مشغول کار شد.
-میدونی مسئول خدمه الان کیه سیسی؟وقتی من اینجا بودم خانم کانگ بود اما این چند روزه اصلا ندیدمش.
چانیول که مکث دختر رو دید فهمید موضوعی پیش اومده.محتاطانه پرسید:پدرم خانم کانگ رو عوض کرده؟
-ایشون فوت کردن اقا.
صدای گرفته ی دختر نشون میداد که این موضوع ناراحتش کرده.
-الان پسر بزرگش به جای ایشون کار میکنه.کانگ دنیل.فکر نکنم شما بشناسیدش.اون خیلی جوونه.
-پس باید باهاش اشنا بشم.
-اون خیلی باهامون خوبه.خانم کانگ بعضی وقتا واقعا بدجنس میشدن.
صدای دختر موقع گفتن جمله اخر مخلوطی از خنده و غم بود.مشخصا دلش برای خانم کانگ تنگ شده بود.
چانیول ترجیح داد بیشتر از این باعث ناراحتی اون دختر نشه،از جاش بلد شد.کیفش رو از روی میز برداشت:بعدا میبینمت سیسی.به کارت برس.
بعد از گفتن این حرف از اشپزخونه خارج شد و به سمت پله ها رفت.از پله ها بالا رفت و وارد اتاقش شد،مستقیم خودشو روی تخت انداخت و در کمتر از چند ثانیه به خواب رفت.
*
خدمتکارا به ارومی مشغول چیدن میز شام بودن.اقای پارک رو کرد به چه یونگ:چانیول برگشته؟
-چندساعت قبل شما برگشت.باید تو اتاقش باشه...سیسی برو صداش کن برای شام.
دخترک تعظیم کوتاهی کرد و به سمت پله ها راه افتاد.
-از مامان خبر ندارید؟
-فکر کنم همین روزا سفرش تموم شه.
-پس فکر کنم ب زودی هممون دور هم جمع میشیم.
اقای پارک حرف چه یونگ رو نادیده گرفت.برای اون مهم نبود خونوادش اخرین بار کی دور هم جمع شدن.
-پس من صبر میکنم تا برگشتن مامان.بعدش میرم.
اقای پارک همچنان ساکت بود.
-نمیفهمم چرا حتی گذاشتین براتون شرط بزارم.شما میتونستین خیلی راحت منو اخراج کنید.میدونستید ک خودمم هیچوقت معاونت سیدو رو نمیخواستم.بعدشم چانیول رو میاوردید ب جای من.به هرحال اون همیشه ارزوش بودن تو سیدو بود.برخلاف من.
-اون قبول نمیکرد.
-این مسخره ترین چیزیه ک شنیدم.
-اخرین باری ک باهم سره این موضوع بحث کردیم ب شدت باهاش مخالفت کردم.میدونم ک دوباره درخواستشو نمیکرد.
-ولی حالا موافقت میکنید؟
-زودتر از اونچیزی ک بخوام وضع فرق کرده.بهش نیاز دارم.
-ب هرحال اون ب این موقعیت نه نمیگه.
-امیدوارم.
-مطمئنم.اون هرکاری برای رفتن تو سیدو میکنه،.اون فقط میخواد با بیماران سیدو در تماس باشه و روی اونها مطالعه کنه.هنوزم علت مخالفتتون و اینکه نمیخواستید اون توی مجموعه باشه رو نمیفهمم.
-بهتر بود از مسائل دور بمونه.
-اما حالا قراره معاونتون بشه.از هرکسی به مسائل نزدیک تر.
-خودت بهتر میدونی چه یونگ.من فقط به خونوادم اعتماد دارم!
چانیول از پله ها ب ارومی و درحالی ک هنوز چشماش از شدت خواب الودگی نیمه بسته بود پایین اومد.ب طرف اشپزخونه رفت و مشتی اب به صورتش زد.حوله کوچیکی ک اویزون بود رو برداشت و صورتشو خشک کرد،کمی اب خورد تا خواب الودگیش از بین بره حالا ک حالش سرجاش اومده بود ب طرف میز شام براه افتاد.
-سلام پدر
چه یونگ کمی سرشو بالا اورد و  چانیولو نگاه کرد.
-بشین چان الآن سیسی شامو میاره.
چانیول بعد از شنیدن این حرف پدرش صندلی ای رو عقب کشید و نشست.
-خوب خوابیدی تو اتاقت؟منو مادرت سعی کردیم مثل قدیم حفظش کنیم.نباید چیزی توش تغییر کرده باشه.
-اونجا عالی بود.
در واقع چانیول مطمئن بود مادرش هیچ نقشی تو حفظ کردن اتاقش نداشته.
-فکر کنم دیگه بهتره یه دست به سرو روش بکشی،اون دیگه مناسب ی پسر 26 ساله نیست.تو این 8 سال ک نبودی خانم کانگ ازش محافظت میکرد،همیشه مواظب اون اتاق بود و بهش رسیدگی میکرد میگفت نمیتونه باور کنه تو توی این خونه نیستی.
چانیول پوزخند زد:فکر کنم این اواخر کانگ دنیل اینکارو کرده.
-اون پسره خوبیه چانیول.وقتی ببینیش ازش خوشت میاد.کم سن و سال تر از توئه ولی کاملا با وظایفش اشناس.مسئولیت هاشو خوب میشناسه.
چانیول نمیدونست این ی کنایه از طرف پدرشه یا پدرش واقعا از کانگ دنیل خوشش میاد.
-پس بهتره زودتر باهاش اشنا بشم...عجیبه ک مثل خانم کانگ با ما زندگی نمیکنه.
-امروزو مرخصی گرفته.وگرنه اونم پیش ماست.همونطور ک گفتم وظایفشو متعهدانه انجام میده.
سیسی ک در این حین مشغول چیدن باقی مونده ی میز غذا بود با تعظیم کوتاهی ب اقای پارک اشاره کرد که کارش تموم شده و میتونن شروع کنن و از اونجا خارج شد.
شام در سکوت خورده میشد و هیچکدوم از اون 3نفر علاقه ای ب بحث نداشتن،ب دلایل نامعلومی جو اون وعده ی غذایی سنگین بنظر میرسید.
چانیول لیوان اب رو برداشت و کمی اب نوشید:چه یونگ ب پدر درمورد تصمیمت گفتی؟
-اون گفته ک موافقه.گفت فقط باید با مادر هم صحبت کنم.البته بعید میدونم اون براش این مسائل مهم باشه.
چانیول دراصل میخواست صحبت کارکردن خودش در سیدو رو پیش بکشه.هنوز این مسئله براش کمی عجیب بود.
-چانیول فردا صبح حتما اونجا باش.دیر نکن.
ترجیح داد در مقابل این جمله ی پدرش سکوت کنه.نمیتونست کلماتی مثل"باشه" یا "البته" رو بگه.باوجود اینکه خودشم این شغلو میخواست اما جوری ک الان بدستش اورده بود بیشتر شبیه تحمیل شدن بود.
اقای پارک دستمالشو برداشت و دور لباشو پاک کرد.صندلی رو عقب کشیدو بلند شد.
-درواقع عالی نبود.
اقای پارک برگشت:چی؟
-اون اتاق.
حالا اون مرد پرسشگرانه پسرش رو نگاه میکرد و منتظر ادامه ی حرفش بود.جوری ک انگار میخواست بگه "منظورتو نمیفهمم..."
-میدونم ک واقعا سعیتونو کرده بودید.شما...اوه البته و خانوم کانگ.بعید میدونم مادر نقشی داشته باشه.شما همه سعی خودتونو کردید ک اون اتاقو مثل قبلش حفظ کنید ولی اونی ک ازش استفاده میکرده ناشی تر از این حرفا بوده و مشخصه هر روز باید خرابکاریهاشو درست میکردید...برای 8سال کاره سختیه...شاید بهتر بود صرفا سفارشای لازمو بهش میکردید...اون اصلا متعهد نبوده پدر!
اقای پارک حالا ک منظور پسرشو فهمیده بود برگشت و ب راه خودش ب سمت اتاق ادامه داد.
چه یونگ با تعجب و عصبانیت داشت ب برادر دوقلوش نگاه میکرد:چان تو مثل ی بچه برخورد کردی ک اتاقشو ازش گرفتن.این حرفا چ لزومی داشت ب پدر زده بشه؟
-اون منو ی احمق فرض کرده بود.چ تو این ماجرا چ ماجرای سیدو...فقط خواستم بگم نیستم.
-انقدر نسبت ب پدر بدبین نباش.
-اگ رفتاری ک با تو داره نسبت ب منم داشت اینطوری نمیشد.
-حالا داری ب منم بعد کانگ دنیل حسودی میکنی؟
-حسودی؟مسخرس چه یونگ.
-من دلیل رفتاراتو نمیفهمم حس میکنم با چانیول 8سال پیش هیچ فرقی نکردی همونقدر لجباز.و البته بدبین.
-این پدره ک لجبازه.نمیبینی؟داره ب زور منو میاره سیدو...ب زور اتاقمو از کانگ دنیل پس گرفته و بهم برگردونده.
-اینا بده؟اون داره سعی میکنه برات شرایط خوبی ایجاد کنه که احساس راحتی کنی
-تو نمیفهمی چه یونگ.اینکارا از پدر بعیده...اون اینطوری نیست.
-تو فقط فردا میری سیدو،همین.دیر نکن.اون ساختمون همیشه ب روت باز نیست.

My Love Is VENGEANCE 🌌 [#1: Smothered Mate]Where stories live. Discover now