Part 33

940 227 15
                                    

حدود ۱ ظهر بود ک چانیول ماشین رو جلوی برج بلندی متوقف کرد.

با خودش گفت پس اینجا جایی بود ک مستر پارک زندگی میکرد.اینجا جایی بود ک خونواده ی پارک چانیول زندگی میکردن. اینجا جایی بود ک خاندان پارک رهبری میشد.

چانیول کمربندشو باز کرد: پیاده شو.
با شنیدن صدای چانیول کمربندشو باز کرد و از ماشین پایین اومد.

تمام دیوارهای ورودی لابی میدرخشیدند.

چانیول مستقیما سمت اسانسور رفت و وارد اسانسور شد. بکهیون هم سریع خودشو بهش رسوند.

پشت ب چانیول ایستاد و خودشو تو ایینه ی اسانسور نگاه کرد. از ظاهرش راضی بود. برای اولین بار زیر کتش جلیقه پوشیده بود. کرواتشو محکم تر کرد تا بهتر بنظر برسه و چرخیدو نزدیک چانیول ایستاد.

چانیول دستشو گرفت و با باز شدن در اسانسور هردو خارج شدند. مقابل درب روبه روش ایستاد، کارتشو جلوی قفل خونه گرفت و با صدای تق در وارد شد.

اولین قدم رو ک ب داخل خونه برداشت تازه فهمید داره چیکار میکنه. تمام روز با چانیول مشغول انتخاب لباس و کفش بود و حتی متوجه نمیشد اینکارش چ معنیی میتونه داشته باشه.

این درست مثل این نبود ک مخالفتشو ب مستر پارک اعلام کنه؟

اونها همین دیروز معامله کرده بودند و بکهون ب هیچ وجه قصد نداشت معامله‌ش بهم بخوره.

با دیدن پسر جونی ک فقط کمی ازش بزرگتر بنظر میرسید سعی کرد لبخند بزنه. پسر جلوتر اومد و در حدود یک متری اونها ایستاد. احترام کوچیکی گذاشت اما چانیول بدون توجه ب پسر رد شد تا ب سمت اتاق اصلی بره و درست وقتی ک داشت ب دنبال چانیول از کنار پسر رد میشد صداشو تو ذهنش شنید.

"خوش اومدی بیون بکهیون"

اخم کوچیکی کرد اما سعی کرد بی توجه بهش مسیرشو ادامه بده... فقط چند ثانیه نیاز داشت تا بفهمه اینکارش هیچ فایده ای نداره. اون پسر تو ذهنش بهش خوش امد گفته بود! اون پسر هرکسی ک بود میدونست بکهیون یه گلکسیه!

*

ب همراه مستر پارک و چه یونگ دور میز غذا نشسته بودند.
چه یونگ ک جو رو اصلا خوب نمیدید سعی کرد چیزی بگه‌: خوشحالم ک ناهارو با ما میخوری چان. ی مدتی میشد خونه نیومده بودی. اینروزا مشغول چکاری هستی؟

-با بکهیون زندگی میکنم.

بکهیون جا خورد. این ی دروغ بود. اونا با هم زندگی نمیکردن فقط اغلب اوقات بکهیون ب خونه ی چانیول میرفت.

ب ارومی دست بکهیونو زیر میز گرفت و انگشتاشو از بین انگشتاش رد کرد. براش سخت نبود ک بفهمه بکهیون الان ب چی فکر میکنه.

-بکهیون ما خوشحالیم ک امروز اینجایی.

نگاه کوتاهی ب مستر پارک ک با آرامش استیکشو می‌برید انداخت و بعد دوباره ب چه‌یونگ نگاه کرد: ممنونم.

چانیول سعی کرد لحن جدیِ همیشگیشو حفظ کنه: بهتره غذامونو بخوریم چه‌یونگ. بعدش کلی حرف داریم.

به مستر پارک نگاه کرد و دوباره رو به چه یونگ گفت: هممون خوب میدونیم هیچ حرف مهمی سر میز غذا زده نمیشه.

*

درحالی ک هر ۴نفر در سالن بزرگ خونه نشسته بودند بالاخره مستر پارک رو ب چانیول کرد: بهم بگو چرا اون پسرو اوردی اینجا؟ امیدوارم ی دلیل خوب داشته باشی.

-من دیگ خونه نمیام.هیچوقت. فکر کردم بهتره ک بدونید.

مستر پارک با آرامش ب هردوشون نگاه کرد و بعد نگاهشو روی چانیول متوقف کرد: طبیعیه. بزودی ازدواج میکنی و از این خونه میری.

-ن ب اونجایی ک شما میخواید. هر دومون خوب میدونیم این ی ازدواج تجاریه.

-متوجه جایگاهت هستی؟

چانیول پاسخی نداد.

-تو تنها پسر خاندان پارکی. هلپ روی تو حساب کرده.

-حواسم ب کار هست.

-علاوه بر اون، خودت خواستی بری روسیه و مستقلا وارد معامله با روسیه بشی. بازار المان دست توئه و همینطور کره‌...فکر میکنی از کارات خبر ندارم؟ کلی آدم دارن واس تو کار میکنن و من نمیتونم بزارم ی پسر کوچولو همشو نابود کنه.

ب بکهیون نگاهی انداخت و دوباره ادامه داد: هیچکدوم از اینا مهم نیس چانیول. توی هلپ، توی سازمان، حتی توی مافیات،همش طبیعیه. توی همشون هزار تا کثافت کاری بدتر از این میکنن...ولی سیدو نه، تو وارث سیدویی و اونجا ی مرکز درمانیه قانونی و معتبره. اخبارش رسانه ای میشه.

-خیلی وقته ک سیدو یه پوشش برای کارهای هلپه. فکر میکنید من از کارای شما خبر ندارم؟ بزار حالا ک چه‌یونگ هم اینجاست بیشتر از اینا نگم...من هیچوقت سیدو رو نخواستم.

-تو هیچوقت نفهمیدی تو چ کاری استعداد داری.

دست بکهیونو گرفت و از جا بلند شد: میریم.

و بکهیون ک هنوز دقیقا نمیفهمید چ خبره فقط احترام کوچیکی گذاشت و درحالی ک دستش ب دنبال چانیول کشیده میشد از خونه خارج شد.

*

جلوی سیدو ماشینو پارک کرد و رو ب بکهیون کرد: برو.

-چان...اون پسره ک اول دیدیمش کیه؟

چانیول متعجب ب بکهیون نگاه کرد. انتظار هر سوالی جز اینو داشت.

-کانگ دنیل. اون رئیس خدمه ی خونس.

زیر لب تکرار کرد " کانگ دنیل".
-از کی با شماس؟

-مادرش از خیلی وقت پیش با ما زندگی میکرد. وقتی المان بودم فوت میکنه و بعدش پسرش جاشو میگیره.

ب بکهیون نگاه کرد: چطور مگ؟

-فقط...چهرش بنظرم آشنا اومد.

دلش میخواست سوالات بیشتری بپرسه. اما تا همینجاشم احساس میکرد چانیول مشکوک شده. لبخند زد و از ماشین پیاده شد‌.

*

خوب میدونست ک اینجوری نمیتونه کار کنه. تصمیم گرفت برحسب عادت قدیمیش فقط بره بیرون و کمی قدم بزنه.
دلش میخواست برای چند دقیقه هم ک شده دوباره همون پسرِ چند ماه پیش باشه. اون بیون بکهیونی ک سوییشرت مشکیشو میپوشید، کلاهشو رو سرش میکشید، هدفنشو رو گوشش میذاشت، ب پارک نزدیک خونشون میرفت، و تنها دغدغه ی زندگیش صداهای توی سرش بود...حالا اون صداها کم اهمیت ترین مسئله ی زندگیش محسوب میشد.

همینطور ک اروم قدم میزد فکر میکرد. فکر میکرد اما ب هیچ نتیجه ای نمیرسید. تو همین مدت کوتاه بیشتر از ۱۰۰بار از خودش پرسیده بود کانگ دنیل کی میتونه باشه؟ هیچوقت ادمای زیادی تو زندگیش وجود نداشتن و برای همین تک تک افراد زندگیش کاملا  واضح بودن... شاید باید تو گذشته ی عجیبش دنبال اون ادم میگشت.

ب چانیول فکر کرد و ناخوداگاه با فکر ب چانیول لبخندی روی لب هاش شکل گرفت.

هنوز چندثانیه از لبخندش نگذشته بود ک صدای اروم مردونه ای رو کنار گوشش شنید.
"همینطور اروم ب راه رفتنت ادامه میدی"
و اسلحه‌شو تو پهلوی بکهیون بیشتر فشار داد...

ناخوداگاه عضلات شکمشو منقبض کرد. ب هیچ وجه از لحن دستوری پسر خوشش نمیومد!

اروم تر از قبل ب مسیرش ادامه داد. با رسیدن ب ماشین مشکی رنگی پسر خواست ک سوار بشه.
سوار ماشین شد و خودشو کنار کشید تا پسر ب دنبالش سوار ماشین بشه.

سمت بکهیون برگشت و با اسلحه ای ک بکهیون ب سمتش نشونه گرفته بود روبرو شد.

-اسلحتو بنداز و کلاتو بردار.

بدون این ک اسلحشو بندازه فقط کلاهشو از سر برداشت و به بکهیون لبخند زد.

-تو...کانگ دنیل.

*

اسلحشو محکم تر در دست گرفت: اینجا چیکار میکنی؟

-خودت میدونی اینجا چیکار میکنم بیون بکهیون.

صاف تر نشست: میدونی من ی گلکسیم.

-من همچیو دربارت میدونم.

تلفنشو از جیبش خارج کرد اما قبل از این ک بخواد شماره موردنظرشو بگیره پسر تلفنو از دستش گرفت. ب صفحه ی گوشی نگاهی انداخت: چانیول؟...میخواستی با اون تماس بگیری؟

-من هیچ حرفی با تو ندارم.

دستشو جلو اورد: حالا تلفنمو پس میدی.

پوزخند زد: مشخصه ک خوب اموزش دیدی.
مکث کوتاهی کردو گفت: انقدر بهش اعتماد داری؟

بکهیون چیزی نگفت. لزومی نداشت ب ی غریبه بگه ک ب دوست‌پسرش ب اندازه کافی اعتماد داره. یا نداره..

-تو نمیدونی من کیم. و فکر میکنم حالا دیگ زمانش رسیده باشه. زمانش رسیده ک منو بشناسی.

بکهیون اسلحه رو درست کنار شقیقه ی پسر گذاشت:تلفنمو پس بده...من صبور نیستم.

چند لحظه ای فقط ب بکهیون نگاه کرد. باید ب روش دیگه ای پیش میرفت.

دستشو جلو اورد: دستتو بزار اینجا.

بکهیون نگاه مشکوکی بهش انداخت.

-فقط کاری ک بهت میگمو بکن. ی اسلحه تو دستت داری. اگ کار اشتباهی کردم میتونی منو بکشی.

بکهیون ب اسلحه ای ک تو دستش داشت نگاه کرد و ب ارومی و با وجود تردیدی ک داشت دست پسر مقابلشو گرفت.

-اینجوری نه...پشت دستت. پشت دستتو بزار رو دستم.

کاری ک ازش خواسته بودو انجام داد.

با انگشت شصتش چندبار ب ارومی رو کف دست بکهیون کشید و شعله ی کوچیک ابی رنگی رو دست بکهیون نمایان شد.

-این..اینجا چخبره؟

-حسش کن بکهیون. عمیقتر، متمرکز تر.

سعی کرد تمام فکرهایی ک تو سرش بود از ذهنش خارج کنه و فقط رو شعله ی کوچیک روی دستش تمرکز کنه.

-ادامه بده..بیشتر.

چشماشو بست. اینطوری بهتر میتونست ادامه بده. برای تمرکز رو اون شعله ی کوچیک نیازی ب دیدنش نداشت.

-عالیه.

چشماشو باز کرد و با شعله ی بزرگتری ک حالا تو دستاش قرار داشت روبرو شد. اروم دستشو بالاتر اورد تا کنترلش فقط تو دستای خودش باشه و  پسر کمکی بهش نکنه. برای لحظه ای شعله ضعیف شد اما ب سرعت ب اندازه ی سابقش برگشت.

حسش بی‌نظیر بود و تا به حال همچین حسی رو تجربه نکرده بود.

چشماشو از شعله ی ابی رنگ تو دستاش گرفت و ب چهره ی پسر مقابلش نگاه کرد ک لبخند میزد.

-حالا سعی کن اروم اروم کمش کنی تا خاموش بشه.

دوباره روی شعله ی تو دستش تمرکز کرد،چشماشو بست و سعی کرد قدرت شعله هارو تحت اختیار خودش بگیر.

اما وقتی چشماشو باز کرد هنوز مثل سابق بود.

-نمیتونم. تغییری نمیکنه.

-میکنه. بیشتر تلاش کن.

با انرژی بیشتری اینکارو ادامه داد ولی همچنان هیچ تغییری نمیکرد.

-نمیتونم نمیتونم...دستم داره میسوزه.

پسر بلافاصله دست بکهیونو در دست گرفت و شعله ها بلافاصله خاموش شدن.

ب پوست دستش ک کمی سوخته بنظر میرسید نگاه کرد.

-میتونی خودت درمانش کنی. اما بعید میدونم هنوز از پسش بر بیای. بهتره امروز ب ی دکتر مراجعه کنی.

بکهیون ب نشونه ی تایید سر تکون داد.

-خودتو تو ایینه نگاه کن بکهیون.

با وجود این ک هنوز گیج بود کمی چرخید و تو ایینه ی کوچیک جلوی ماشین ب خودش نگاه کرد. از همون فاصله هم تشخیص گلکسیه روی صورتش خیلی براش سخت نبود. یه گلکسیه بنفش.

روش دست کشید و با اینکار چشمهای مشکیش اروم اروم روشن تر شد.

-درست حدس میزدم. تو چشمات آبیه.

-چ اتفاقی داره میوفته؟

-تو داری از بُعدِ جادوت استفاده میکنی. وقتی ی گلکسی از بُعد جادوش استفاده کنه نماد گلکسیش ظاهر میشه. اینو میدونستی.درسته؟

-درسته اما چشمام...

-هر کدوم از گلکسیا وقتی از بُعد جادو استفاده میکنن رنگ چشماشون هم تغییر میکنه. اولین کاری ک انجام میدی یه شعله ی کوچولوی مخصوص ب خودته.اون شعله هر رنگی بشه رنگ چشماتو تعیین میکنه.

-چیکار کنم ک از بین برن؟

دست بکهیونو گرفت و پایین اورد: بهش دست نزن اینجوری تا چند ثانیه ی دیگ از بین میره...وقتی ازش استفاده نکنی خود ب خود از بین میره و وارد بعد انسانیت میشی.

چشم از ایینه برداشت و ب چشمهای پسر مقابلش نگاه کرد: چرا دستم سوخت؟ اولش،این اتفاق نیوفتاد.

-کنترل قدرت گلکسیا سخت ترین قسمتشه. نمیتونی کنترلش کنی چون برای کنترلش نیاز ب بعد انسانیت داری. فرایند کنترلش هیچ ربطی ب بعد جادو نداره بلکه باید دوباره بعد انسانیتو فعال و قوی و قوی تر کنی...فعال کردن جادو خیلی سخت نیست،اون قدرتمنده و میخواد بیرون بزنه...مثل یه جنگ بین بعد جادو و بعد انسانیته ک همیشه جادو برندس...باید یادبگیری این تو باشی ک برنده رو تعیین میکنه نه خودشون.

بکهیون کمی اخماشو در هم کشید: اینارو از کجا میدونی؟ تو کی هستی؟

بدون توجه به سوال بکهیون ادامه داد.
-خیلی زود یاد میگیری بعد جادوتو کنترل کنی بکهیون. میتونی بدون این ک نشونه هاش ظاهر بشه هم ازش استفاده کنی ولی اگ نماد گلکسیت ظاهر بشه قوی تری و اگ رنگ چشمات تغییر کنه بازم قوی تری...یاد میگیری ک چجوری تو بعد جادوت زندگی کنی و تا هر زمان ک خودت بخوای ب بعد انسانیت برنگردی.

بکهیون دوباره ب انعکاس چهرش تو ایینه ماشین نگاه کرد و با چهره ی عادیه همیشگیش روبرو شد.

-دیگ میتونی بری.

-برم؟

-میدونم سوالای زیادی داری ولی باید بری سیدو. اگ چن بیاد سراغت و بفهمه نیستی ب چانیول خبر میده.

ب چهره ی بکهیون نگاه کرد ک ابروهاشو تو هم کشیده بود.
-نگو ک رو دوستیت با چن بیشتر از اینا حساب کردی.

چیزی نداشت ک در پاسخ ب پسر مقابلش بگه. اون درست میگفت. بکهیون اینطوری ب چن نگاه نمیکرد.

ب چشمای بکهیون نگاه کرد: بک،میخوام یچیزو بدونی. زمانی ک ایت ازمایش رو انجام میدادن DNA  ما تغییر پیدا کرده. ما دیگ از گونه ی انسان ها نیستیم....با این وجود فکر میکنی میتونی ب انسان ها اعتماد کنی؟

کمی مکث کرد و ادامه داد: ب هیچکس اعتماد نکن...این تنها چیزیه ک منو تا الان زنده نگه داشته.

-دی‌ان‌ای ما؟

پسر تکخندی زد:درسته،یادم رفت...من الیپتیکل گلکسی ام.رهبرِ شماها.

بکهیون فقط چند ثانیه ای ب پسر مقابلش نگاه کرد و بعد بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شد.نیاز داشت تنهایی ب مسائل پیش اومده فکر کنه. چند قدمی فاصله گرفته بود ک صداشو دوباره شنید

-بکهیون..

سمتش چرخید.

-کاری نکن ک نتونی کنترلش کنی...خودم باهات تماس میگیرم.

سری تکون داد و بطرف سیدو راه افتاد.

*
چند روزی از دومین دیدارش با دنیل هم میگذشت.
بهش گفته بود برای این ک بتونه از قدرت هاش ب طور کامل استفاده کنه نیاز ب یه ساحره دارن تا اثر تلقینی ک روی بکهیون انجام شده بود رو ب طور کامل از بین ببرن. با استفاده از ی پزشک فقط تا حدودی از بین میرفت. اونا انسان نبودن و برای بسیاری از مسائل ب ساحره ها نیاز داشتن.

حالا از معامله ای ک با مستر پارک انجام داده بود مصمم تر بود.اون به ساحره ها نیاز داشت و تنها کسی ک ب اونها دسترسی داشت و بکهیون میشناخت مستر پارک بود... با نقشه ای ک داشت میتونست بازم پیش چانیول بمونه.

دنیل درست میگفت. اون نباید ب هیچکس اعتماد میکرد. حتی ب خود دنیل. ازش خواسته بود ک باهم ب دنبال گلکسی دوم بگردن و بکهیون ب هیچ عنوان قصد نداشت ک بگه همین حالا هم میدونه اون ادم کیه...ن تا وقتی ک از انگیزه ی واقعیش مطمئن نمیشد.

همینطور این رو هم گفته بود ک ی پیمان وجود داره. ی پیمان ک با کمک یه ساحره بین هر3نفرشون اجرا میشد. و اینجوری قوی تر از همیشه میشدن.

ولی چطور میتونست از تمام حرف های اون پسر مطمئن بشه.
کاملا رک بهش گفته بود ک نمیتونه به خود دنیل هم اعتماد کنه. و دنیل ک کاملا انتظارشو داشت ازش خواسته بود خودش بره و شخصا مدارکو چک کنه. مدارکی ک تو ازمایشگاه قدیمی مادرش بود. مدارکی ک تو مرکز ازمایشات بود و چانیول حتی نمیذاشت بکهیون ب اون مرکز نزدیک بشه.

حالا مبخواست ب اون ازمایشگاه بره تا بفهمه اونجا واقعا چ خبره.

با اومدن چانیول ب اتاق خواب دست از فکرو خیالاش کشید و لبخند زد. چانیول کتشو دراورد و رو تنها چوب لباسی اتاقش انداخت.

-امروز کار چطور بود؟

درحالی ک خودشو روی تخت پرت میکرد زمزمه کرد: خسته کننده.

بکهیون هم کنارش رو شکم دراز کشید و مثل همیشه شروع ب کشیدن خطوط فرضیش روی عضلات شکم چانیول کرده.

-ماین..

-چی؟

-داری رو شکمم مینویسی ماین.

حرکت انگشتش متوقف شد.

-انقدر این اسمو دوس داری؟

-خیلی.

همونطور ک دراز کشیده بود سعی کرد ب بکهیون نگاه کنه: خبر خوب برات دارم. ی ماموریت. فردا.

-جزئیاتش؟

-بهت میگم عجله نداشته باش.

-ولی فردا شب مهمونی ازدواجته.

-جشن عروسی ک نیست. ی مهمون کوچیکه ک چهارتا ادم سیاسی هم دعوتن تا فقط رسمی تر بشه. ب هرحال لزومیم نداره ک تو شرکت کنی.

-اینکارو میکنی ک نتونم شرکت کنم؟

-اینطور نیس بک. این ی ماموریت مهمه ک فقط رو تو میتونم حساب کنم...ولی نمیتونم خوشحالیمو از این ک فردا ماموریتی هم انکار کنم.دوس ندارم وقتی کنار جیسوئم نگام کنی.

-فردا جذاب تر از همیشه میشی. من دوس دارم نگات کنم.

چانیول خندید: باشه.

سمت بکهیون چرخید. ارنجشو خم کردو دستشو زیرسرش زد. درحالی ک رو لب های بکهیون ک کنارش دراز کشیده بود ب ارومی دست میکشید گفت: من فردا همون کفش براقیو میپوشم ک تو دوس داری.همون کت سرمه ای رنگی ک تو دوس داری. همون کروات مشکی رنگی ک تو دوس داری. همون کت بلند خز داری ک تو دوس داری...
دست بکهیونو گرفت و بوسه ی کوچیکی ب سرانگشتاش زد.
-و وقتی شب میام تو این تخت، میام خونه، بوی همون عطریو میدم ک تو دوست داری.

My Love Is VENGEANCE 🌌 [#1: Smothered Mate]Where stories live. Discover now