Part 1

499 72 6
                                    

"توجه: نوشته های برجسته نوشته های داخل دفتره"

گوشيو روي گوشش جابجا كرد و تقريبا فرياد زد
"دهنت سرويس سوهو... بيچارم كردي با اين ايدت"
سوهو سمت ديگر خط خنديد
"مطمئن باش ميتركوني"
بك نااميد نق زد
"من حاضر بودم يه بلندگو بگيرم دستم همه جا داد بزنم كه عشق تو و اون دوست پسر خنگت پاك ترين عشق دنياست... ولي مجبور نشم همچين چيزايي بنويسم"
لبهاي سوهو به لبخندي كشيده شد
"كي ميدونه... شايد همين"همچين چيزايي" زندگيتو عوض كنه نويسنده  كوچولو"
بك كلافه جيغ جيغ كرد
"فقط دستم بهت نرسه جون"
سوهو لبخندشو جمع كرد و كنجكاو پرسيد
"تمام شد؟"
بك به نوشته هاي زير دستش خيره شد
"آخراشه"
سوهو دستهاشو محكم به هم كوبيد كه منجر به پرت شدن گوشيه موبايلي كه بين گوش و شانش گير انداخته بود روي زمين شد
به سرعت گوشيو برداشت و سر جاي قبلي روي گوشش چسبوند
"واسه خوندش بيش از حد مشتاقم بك... قبل از من به كسي نشونش نده"
بك به اين همه هيجان صميمي ترين دوستش لبخند زد
درسته كه از لحظه اي كه نوشتن داستاني كه به پيشنهاد سوهو يه تفاوت بزرگ داشت رو شروع كرده بود نق زدن سر دوست بيچارشو فراموش نكرده بود اما اين تجربه ي جديدو دوست داشت
انگار بين سطر سطر نوشته هاي اين داستان با كارهاي قبليش تفاوتي نهفته بود
انگار ذره ذره ي عشقي كه خلق كرده بود رو احساس ميكرد
انگار كسي كه عاشق شده بود خودش بود و اين احساس عجيب غريب قلبشو به تالاپ تولوپ مينداخت
لبخندي زد كه از پشت تلفن از چشم سوهو پنهان موند
اما صدايي كه به واسطه ي لبخند گيرا تر شده بود سوهو رو مطمئن كرد كه بكهيون از نوشتن نوشته هاش لذت برده
"حتما... ميذارم اول تو بدبختي اي كه سر نوشتنش كشيدمو حس كني... لعنت بهت جون... خب؟؟"
و بار ديگه لبخند روي لبهاش نشست
"باشه بك... بذار ببينم چند روز ديگه هم همينو ميگي"
و بالاخره تماس قطع شد
هرچند بك تصور كرد منظور سوهو از چند روز بعد زمان انتشار كتاب و شايد فروش قويش باشه اما از كجا معلوم شايد سوهو منظور ديگري داشت...
-----------------
ماگ قهوه ي كنار دستشو چنگ زد و با يك حركت مقدار زيادي از محتوياتشو به دهان كشيد
سرشو به طرفين تكان داد و عصبي جيغ خفه اي كشيد
انگار نوشتن كلمات پاياني سخت بود
از جا بلند شد چند بار عرض اتاقو قدم رو رفت
سمت پنجره اي كه نور مهتاب از پشتش زمين اتاق تاريكش، كه تنها روشناييش نور چراغ مطالعه بود رو تزيين كرده بود چرخيد
دستگيره ي پنجره رو گرفت عقب كشيد تا باز شد
سرشو بيرون برد و به ماه خيره شد
انگار چيزي متفاوت بود
چيزي در احساسش درست از آب درنميامد
امشب ماه بزرگتر بود انگار
و پر نور تر
اين اولين باري نبود كه داستاني رو تمام ميكرد ولي اينبار چرا اينقدر سخت بود؟
انگشتري كه سوهو رسما براي گرفتن رضايت تحرير ايده ي عجيبش بهش رشوه داده بود رو دور انگشتش چرخوند و بار ديگه از طراحيه عجيبش شگفت زده شد
قطعا سوهو براي خريد همچين هدیه ی آنتيكي حسابي به زحمت افتاده بود
يعني نوشته شدن اين داستان انقدر ارزش داشت؟
فكر صميمي ترين دوستش و درخواست عجيبشو به گوشه اي از ذهنش فرستاد
بالاخره از تماشاي ماه و مهتاب دل كند، پنجره رو بست و سمت ميز چرخيد
پشت ميز روي صندلي قرار گرفت و تمام ارادشو در دست راستش جمع كرد
نوك تراشيده شده ي مدادشو روي كاغذ سفيد گذاشت و كشيد
"بــــــــــــــوق صداي دستگاهي كه با آن خط صاف لعنت شده و همه هشدار های چشمک زن پرتشویش، از تپش افتادن قلب تپنده اش را با دهن کجی بر سر دنيا آوار كرد،  ملحفه ي سفيدي كه روي سرش كشيده شد و آرزويي در قلب مچاله شده ي كوچكي كه كنار تن معشوقه اش، كه گرماي عاريه ايِ دستگاه هاي لعنت شده را كم كم به خلا روشن بهشت ميباخت، شكست"
بالاخره آخرين جمله رو نوشت
دستشو بالا آورد و روي قلبش گذاشت
هنوز احساس ميكرد چيزي غلط است
دردي برق آسا از قلبش گذشت كه باعث شد دستشو روي قلبش مشت كنه و كمي فشار بده
نفس عميقي كشيد
دفترش رو بست، ايستاد و تا كنار تخت قدم زد، طبق عادت مسخره ي هميشگيش دفترو زير بالشتش هول داد و دراز كشيد
آلارم گوشيشو تنظيم كرد و چشمهاشو به اميد يه خواب آرومو عميق بست
-------------
با صداي زنگ خوردن آلارم گوشيش از جا پريد لعنتي انگار همين الان چشم هاشو بسته بود
با چشمهاي نيمه باز کنار آباژور دنبال گوشيش گشت و صداشو قطع كرد
به زور و با غرغر پلكهايي كه انگار به هم چسبيده بودند رو باز كرد
با فس فس پتو رو كنار داد و كمرشو از روي تخت بلند كرد
اما همين كه سرجاش نشست هول كرد
اينجا ديگه كجا بود؟؟
---------------
اين امكان نداشت...
اين اتاق به طرز عجيب و وهم برانگيزي اشنا بود... هرچند امكان نداشت چيزي كه توي سرش رژه ميره حقيقي باشه
يعني توي خواب دزديده بودنش؟ يا شايدم هنوز خواب بود
مسلما این دو ایده هرچند هم احمقانه از نتیجه گیری اولیش واقعی تر به نظر میرسید
هيچ ايده اي نداشت
دست از آنالیز اتاق با ست سفید طلایی کلاسیک، کتابخونه بزرگ و بالکن رویایی برداشت و ایستاد
با احتیاط قدم برداشت مبادا رویایی زیر پاهاش بشکنه!
و بعد به تفکراتش پوزخند زد
فانتزی های کودکانه هم انقدر احمقانه نبود
آهسته دستگيره ي درو پايين كشيد
ولی به محض خارج شدن از اتاق، آشنايي وهم برانگيز فضاي خونه اي كه توش بود با شدت بيشتري توي صورتش شلاق شد
سالن لعنتیه روبروش که بخاطر اختلاف سلیقه ی ساکنین هر سمتیش به شکلی تزیین شده بود ولی همین شلختگی ظاهری فضای شیک بی نظیری ساخته بود که تفکرات بهترین دکوراتورهای دنیا رو تداعی میکرد، کاملا آشنا بود...
قبل ازین که موفق بشه تناسبی بین نشیمنِ زرد و نارنجی با تی وی رومِ فیلی مشکی پیدا کنه صدايي بند افكارشو گسست
"هي بيدار شدي؟ بيا صبحانه بخور"
و به محض چرخيدن سمت صدايي كه اونو مخاطب قرار داده بود به وضوح از جا پريد
چشم هاش گرد شد
و تپش قلبش به بالاترین حدِ ممکن رسيد
مگه ممكن بود اين چهره رو نشناسه؟
چهره اي كه خودش خلق كرده بود
این قطعا خواب بود
همون خونه با همون طراحی و .... همون آدما؟
اگر اين خواب بود بي شك خواب شيريني بود
معاشرت با ساخته های ذهنت به ذهن هیچ نوع بشری خطور هم نکرده
ولی اون الان اینجا بود
پس تصميم گرفت از تمام دقايق باقيمانده ي اين روياي عجيب لذت ببره
سمت ميز صبحانه اي كه پسرك اشاره كرده بود راه افتاد و نشست
بايد شانسشو امتحان ميكرد
بايد مطمئن ميشد
پس صداش زد
"لوهان"
و پسرك با غيظ سمتش برگشت
"لوهان هيونگ"
پس واقعيت داشت
درست مثل تصوراتش زيبا بود
پسري با چهره ي ظريف و موهاي صورتي
از ذهنش گذشت...
صورتي؟؟؟ اما اين رنگ خيلي قديمي بود، شاید نیمه های داستان!  قاعدتا بايد لوهانو با موهاي قهوه اي ميديد
مگراینکه الان نیمه ی داستان رویا شده و به مغزش حمله کرده باشه!
شك كرد
تا مرز ديوانگي فاصله اي نداشت
رويايي كه به طرز احمقانه اي واقعي بنظر ميرسيد
حتي... حتي پايه ي صندلي اي كه روش نشسته بود لق بود
دقيقا همونطور كه بعد از دعواي چانيول با کیونگسو بخاطر پرت شدن كف سالن بايد ميبود
و اين حجم از شباهت حتي براي يك رويا بودن هم ديوانه كننده بود
دوباره بحرف اومد
"بقيه كجان؟"
و جواب لوهان ديوانه ترش كرد
"چان و کیونگ رفتن كمپاني... جونگ و سهون هم نميدونم... ول ميتابن"
و عصبي چشمهاشو چرخوند
ذهن بك جرقه زد
اين مكالمات آشنا بود
دقيقا همونطوري كه بايد ميبود
اين ديالوگ ها از قبل نوشته شده بود اما مخاطبش مسلما بك نبود
سمت صندليه كناري چرخيد ولي خالي بود
اطراف رو از نظر گذروند ولي باز هم كسي رو نديد
لوهان با چهره اي متعجب از اين همه كلافگيه بك بهش خيره شد
دهانشو باز كرد تا دليل اين پريشوني رو بپرسه اما هيچ صدايي از گلوش خارج نشد
انگار به طرز احمقانه اي اجازه ي صحبت كردني خارج از متن نداشت
درسته متن داستاني كه بكهيون نوشته بود
بيون بكهيون نويسنده ي مطرح كره ي جنوبي
كه دقيقا ديشب جديدترين رمانشو تمام كرد
ولي حالا بطرز احمقانه اي در عالم رویا درست وسط داستان خودش گير كرده بود

DELUSIVE DREAM S1Where stories live. Discover now