آهسته جسم سبك توي آغوششو روي تخت گذاشت
پتو رو روي تن ظريف بک مرتب كرد
و همين كه خواست عقب گرد كنه تا سمت ديگه ي تخت زير پتو بخزه دستهاي بكهيون دور گردنش حلقه شد
"يااا تو بيدار بودي وروجك؟ فكر كردي سبكي؟ آخ كمرم"
بكهيون سعي كرد اخمي بين دو ابروش بنشونه
"يااا؟؟؟ تو الان به من گفتی یاا؟؟؟ من هيونگتم احمق"
و يكي از دستهاشو از دور گردن چانيول كه زانوي چپشو به تخت اهرم كرده بود و دستهاشو دو طرف سر بكهيون روي تخت فشار ميداد تا روي بك ولو نشه باز کرد و يه ضربه ي آروم به سرش زد
چان اغراق گونه يكي از دستهاشو بالا كشيد و جاي ضربه ي بكهيونو ماليد
"براي فقط چند ماه منو زدي؟ واي خدا"
لبخند روي لبهاي بكهيون كشيده شد
دستشو سر جاي قبلي دور گردن پسر بزرگ روبروش برگردوند و با يك حركت غافلگيرانه پسرك رو پايين كشيد
بي اختيار دستي كه هنوز روي تخت اهرم بود رد رفت و چان با شتاب در آغوش بكهيون فرو رفت
صداي زمزمه ي گرم بك توي گوشش تمام تنشو كرخت كرد
"قرارمون يادت رفت؟"
سعي كرد هول هولي خودشو بالا بكشه
باورش نميشد اين بكهيون همون بكهيون بي احساس قبلي باشه
از آغوش بك جدا شد و روي لبه ي تخت نشست
"حالت بده بك، همين الان از بيمارستان مرخص شدي"
بكهيون روي تخت نشست و دستهاشو از پشت دور تن چان گره زد
"حس ميكنم داري پسم ميزني!"
چان هول كرد
"نه نه معلومه ك نه... اين چه حرفيه؟"
بك آه كشيد
"تو نميفهمي چان، ما فقط تا صبح فرصت داريم، بعد از اون راستش ديگه نميدونم كي فرصت كنيم هركاري دلمون خواست انجام بديم"
قطعا منظور بكهيون نوشته هاي كذايي دفتر سُرمه اي رنگ خودش بود
اما چان هيچ ايده اي راجعبه حرف هاي بك نداشت
گيج پلك زد و دستهاي بكهيون كه روي شكمش بهم قلاب شده بودو باز كرد سمت معشوقه ي شيرينش چرخيد و به صورت دوست داشتنيش خيره شد
بك توي اين حالت شبيه پسر بچه ها بنظر ميرسيد
از همان هايي كه نميشه ازشون چشم برداشت
لبخند زد و روي تن شيري رنگ بكهيون خم شد
به تَبَع جلو اومدن چان بك روي تخت خوابيد و پسر خندوني كه روي تنش خيمه ميزد خيره شد
"چرا انقدر خوشگلي آخه؟"
چان با چشمهايي كه بين تك تك اعضاي صورت بك در گردش بود پرسيد
دست بكهيون با عجله روي سينه ي چان فرود اومد و جلوي خم شدن بيشترشو گرفت
اخم كرد
"صبر كن ببينم، تو گفتي من بچگيم از لوهان هيونگ خوشگلتر بودم؟"
چان نگاه شيفتشو از لبهاي بك به سمت چشمهاش كشيد
"گفتم.... بودي!"
و سعي كرد جلوتر خم بشه كه مجددا بكهيون با دستش مقاومت كرد
"يعني الان نيستم؟"
جدي، با ابروهاي گره خورده پرسيد و ناله ي چان رو بلند شد
"واقعا؟ اين الان مهمه بك؟ زمان بنديت افتضاحه پسر"
بكهيون حرصي نفس عميقي كشيد
"نيستم؟ واقعا نيستم؟"
دليل اين حساسيتو نميفهميد
لوهان چهره اي رو يدك ميكشيد كه خودش طراحي كرده بود
بي شك زيبايي خيره كننده اي داشت چون خودش اينطور خواسته بود
اما الان
در اين شرايط
در عطش تني كه تا نيمه روي بدن دراز شده اش خم شده بود
با وجود نفس داغي كه به صورتش برخورد ميكرد و تا مغز استخوانش رسوخ كرده تنشو به آتش ميكشيد
نياز داشت كه چان زيباييشو تاييد كند انگار
اينبار چان جلو كشيد و بي توجه به فشار دستهاي ظريف و كم جون بكهيون كه با وجود مريضي ضعيفتر هم شده بود نوك بينيشو بوسيد
"به چشم من، تو زيبا ترين مخلوق خدايي، نه فقط زيبا ترين انسان، تو زيباترين آفريده اي كه آفريده شده!"
اخم بكهيون در ثانيه به لبخند بدل شد و نياز عجيبش به تاييد شدن به همون سرعتي كه بوجود اومده بود ارضا شد
به صورت چان كه اينبار تنها چند سانت با صورتش فاصله داشت خيره شد
چشمهاي مشكيشو زير نگاه سوزانش گير انداخت و لبهاش رو روي لبهاي از هم باز مانده ي چان كوبيد
شايد اگه يكماه پيش كسي بهش ميگفت در آينده عاشق يه شخصيت رويايي ميشي شخصيتي كه خودت خلقش كردي و با دست هاي ظريفت خداش شدي، ميبوسيش و اينطور از بوسيدنش عرق لذت ميشي گويي تا آسمان نهم پرواز كردي ساعتها ميخنديد
ولي حالا، امروز، عاشق پارك چانيول بود
جداي از واقعيت وجوديه چان
چانيول به هيچ وجه غير واقعي يا تخيلي بنظر نميرسيد
احساس ميشد و اين احساس با عشق اونقدر درگير بود كه بكهيون حس ميكرد تمام اين ٢٥سالِ زندگيش زندگي نكرده!
لااقل براي خودش زندگي نكرده
انگار آفريده شده فقط براي اينكه يروز يجايي عاشق اين مرد بشه و اينطور زير تن داغش پيچ و تاب بخوره
بوسه هاي چان كه از لبهاش گذشت و روي ترقوش نشست چشمهاشو بست و تو احساسي كه از لمس لبهاي چان روي پوست حساسش ميگرفت غرق شد
اين لذت زميني نبود قطعا
شايد واقعا توي آسمون بود
بهرحال بك نميدونست كجاست
اين دنياي لعنتي خوابه، روياست، دنياي موازيه، وهمه، تخيله يا چي؟ هرچي كه بود خوشحال بود كه اينجاست
حتي اگه موفق نميشد پايان لعنتيه داستانو عوض كنه ازين فرصت باقي مونده براي عاشقي كردن استفاده ميكرد
لبهاي چان سمت چپ گردن خوشتراششو مكيد و آه پر لذت بك از بين لبهاي متورمش رها شد
اينجا هركجا كه بود قطعا آرمان شهر بكهيون بود
دكمه هاي بلوزش يكي يكي باز شد و لبهاي داغي كه روي تنش ماليده ميشد پايين رفت
ملحفه ي زير دست بك مچاله شد و بين مشتهاي گره شده اش فشرده شد
ناخنهاي بي نواشو در تشك سفت زير تنش فروكرد و صداي نالش بلند شد
ميخواست... خيلي بيشتر از اين ميخواست
درسته که با چانیول حتی با وجود هراس عجیب و غریبش از رابطه هم این عشق بازی رو میخواست
اما به شکل عجیبی حس میکرد بعد از جایگزینی خاطراتش با خاطرات کیم هیونمین فوبیای لعنتیِ رابطش از بین رفته
هرچند در حد یه حس بود
اما مطمئن بود کنار چانیول حداقل، ترس معنا نداشت
هرچی بود اطمینان بود و اعتماد
وقتي خيسي لزجي شكمشو لمس كرد لعنت محكمي به اون ماهيچه ي صورتي رنگ در دهان چان فرستاد
چان تمام عضلات نصفه نيمه ي شكم بكهيونو ليسيد و لبهاي درشتشو به تن بك ماليد
بك انتظار داشت با وجود هراسش صداي باز شدن زيپ و دكمه ي شلوار جينش ترس كوچكي به دلش بيندازه ولي تنها چيزي كه حس ميكرد لذت بودو بي قراري
لعنت هرچی که بود نداشتن ترس بعد از 17 سال شیرین بود
اگه چاره داشت همون لحظه خودش دست بكار ميشد و كار رو به انتها ميرسوند ولي افسوس كه از تك تك ثانيه هاي اين عشق بازي كه چان به شكل وحشتناكي كشش ميداد لذت ميبرد
صداي پايين كشيده شدن شلوارش شبيه اسلوموشن در پس زمينه ي مغزش پيچيد و با حس لبهاي داغ چان روي پاهاي سفيدش مجددا به فضا پرتاب شد
جز رها كردن ناله هاي بلندش و چنگ زدن ملحفه هاي زير تنش كاري از دستش ساخته نبود ولي صداي زيباشو از معشوقه ي بلند قدش دريغ نميكرد
بالاخره چان از شر آخرين تكه ي پارچه ي مزاحم كه تنِ زيبايِ كوچكشو پنهان کرده بود هم رها شد، سريعا برهنه شد و براي مسافرتی دو نفره به بهشت آماده شد!
YOU ARE READING
DELUSIVE DREAM S1
Fanfiction▪️ Fanfiction: Delusive Dream ▪️ First Season: Dizzy ▪️ Couple: Chanbaek HunHan KaiSoo ▪️ Genre: Fantasy Mystery Romance ▪️Condition: Completed ▪️ Author: Hera ▪️ Story is about: تا حالا شده خودتونو وسط يه داستان تصور كنيد؟ اگه اون داستانو خودتون ن...