كل روزو يجورايي سر كرد
گذر زمان و وقوع جزییات یجوری بود که باور کرد این یه خواب کوتاه نیست...
حتی تمام اتفاقات با اراده ی خودش اتفاق میفتادند
و این ترسناک بود
از ترس رابطه ی نوشته شده، به تمام راه كارهاي تغيير نوشته هاش فکر کرده بود، از استفاده از غلط گير گرفته تا پاره كردن برگه هاي دفتر، ولي به شكل عجيبي هيچ كدوم كاربرد نداشت
انگار كه كاغذها و نوشته هاي پيش روش طلسم شده باشه، هربار به طرز عجيبي همه چيز سرجاي اولش برگشت حتي با تلاش و به زور قرص آرامبخش خودشو مجبور به خوابيدن کرده بود اما بازهم همينجا روي همين تخت، توي همين اتاق بيدار شده بود
بالاخره نااميد از تغيير آنچه نوشته بود سعي كرد با آنچه در جريان بود كنار بياد
شايد به نظر شبيه كابوس بود، ولي اونقدر واقعي به نظر ميرسيد كه گاهي شك ميكرد
شايد نويسندگي بيون بكهيون تنها يك رويا بوده...
اوه...
رسما داشت دیوانه میشد
با شنيدن صداي در ورودي آپارتمان لوكسي كه شش دوست به خواست خودشون كنار هم، جداي وضع مالي فوق العادشون زندگي ميكردند از جاش بلند شد
به آهستگي از روي تخت بلند شد و سعي كرد تن خسته با ذهن خسته ترشو سمت در بكشه
نميدونست چرا با اين همه خستگي خودشو وادار به ايستادن كرده ولي در لحظه اي آنچه نوشته بود در ذهنش حرفه زد و دليل اين كشش يك دفعه اي سمت نشيمنو درك كرد
حالا ديگه مطمئن شده بود
اين زندگي شبيه دنياي واقعيه خودش ميگذشت
هر ثانيه يك ثانيه بود و هر دقيقه شست ثانيه
اما تنها زمانهايي كه بطور غير ارادي مجبور به انجام كاري ميشد نوشته هاي محدود همان دفتر كزايي با جلد سرمه اي رنگ بود
در خارج از زمان نوشته شده در دفتر خودش و تمام شخصيت هاي داستان مجاز به آزادانه رفتار كردن بودند
نفس عميقي كشيد و بالاخره خودش رو به در خروجي رسوند
درو باز كرد و قدم به سالن گذاشت
٥ جفت چشم سمتش چرخيد و او در آن به قدرت خلق چنين چهره هاي بي نظيري باليد
اولين پسر لوهان بود كه قبلا بابت چهره ي بي نقص و اندام زيباش خودشو تحسين كرده بود
پسر دوم با اون قد بلند، موهاي مشكي، اندام سكسي و خط فك تيز قطعا سهون بود پسري كه فقط بكهيون قادر به تشخيص نگاه شيفته ي لوهان روي تمام حركاتش بود
بعدي پسرك ريز جثه اي با چشمان درشت و لبهاي قلبي شكل كه قلب مهربونش از پشت چهره ی بی تفاوتش قابل رویت بود، بي شك كيونگسو بود
كنار اون دوست پسر جذابش با پوست برنزه و چهره ي دوست داشتني، جونگین بود
و آخري
به محض نشستن نگاه بك روي چهره ي آخر پلكش به وضوح پريد
پسركي با قد بلند
موهاي قهوه اي تيره
اندام مسحور كننده
كت شلوار شيك سُرمه اي
گوش هاي بزرگتر از حد نرمال
و چشمهاش
چشمهايي پر از برق شيطنت، زندگي و سرزندگي
اين شخص قطعا پارك چانيول بود
آنچه نوشته بود به سرعت از جلوی چشمهاش گذشت
6 دوست که در یتیم خانه اشنا شدند و تو سن کم بیرون زدند درسشونو ادامه دادند و برای ترقی ریسک کردند
با سختی بالا اومدند از خوابیدن توی پارک تا چند روز غذا نخوردن به یه اتاقک بیست متری پایین شهر رسیدن بعد از اون به آپارتمان هشتاد متریه مرکز شهر
کم کم شرکت کوچیکی راه اندازش کردند، بعد گسترشش دادند و حالا خونه ی ویلایی توی بهترین نقطه ی شهر و سهامِ شرکت چند طبقه ی ساختمانیِ دیاموند رو به طور مساوی سهیم بودند
نميدونست بخاطر ناگزيري از گريز از نوشته هاي كتاب بود يا ميل به چشيدن حس در آغوش كشيدن اين پسرك زيبا ولی در ثانيه اي خودشو به جلو كشيد و با دو در آغوش پسرك فرود اومد
پسري كه به محض پيچيده شدن بك دور تنش كيف سامسونت اداريشو روي زمين رها كرده و زير باسن بكهيونو چنگ زده بود
صداي خنده ي شيرين پسرك توي گوشش پيچيد
"آروم عزيزم"
و به دنبالش صداي سرزنش آميز دوستانش پر از لودگي ناگزير به لبخندش كرد
"اه اه حالمو بهم زدي هیونگ... بيا پايين"
"بهتون ميگم نياريدش شركت واسه همينه... مياد اونجا چانو از كارو زندگي ميندازه"
"آره والا اونوقت هرموقع در اتاقشونو باز ميكنيم زيرِ چان ميلوله"
"فك كن، بكهيونم پر صرو صدا... هرجا بريم صداي ناله هاش مياد"
بك با خجالت از آغوش چان پايين پريد و رو به دوستاني كه هنوز نميدونست ميتونه اسم دوست روشون بذاره يا نه توپيد
"يااااا ميخواين بميرين؟؟ تا يك هفته همه ي حسابا رو خودتون بكنيد تا حالتون جا بياد"
و با تعجب لبشو گزيد
انگار شوكه شدن در اين رويا تمامي نداشت
نه تنها همه ي دوستانش بعد از تغيير وحشتناك نوشته هاي كتاب اونو بك صدا ميزدن
بلكه اون حتي درست خاطرش نبود كه كار حساب كتاب شركت بر عهده ي معشوقه ي پارك چانيول بوده
درسته كه خودش داستانو نوشته بود اما به دليل طولاني شدن پروسه ي نوشتن همه ي جزيياتو به خاطر نداشت
ولی انگار بحث به نوشته هاي كتاب كه ميرسيد فقط همه چيزو طوطی وار تكرار ميكرد
عصبي جيغ كشيد و با دست موهاشو به هم ريخت
هنوز بابت در اغوش کشیدن پارک چانیول شوکه بود!
انگار فوبیای عجیبشو با خودش به این داستان نیاورده بود
شاید قبول میکرد که نوشته های دفتر باعث رفتار نا متعارفش شده باشند
ولی احساساتش چی؟
اون حتی ذره ای از این آغوش یک دفعه ای نترسیده بود یا معذب نشده بود!
همه چیز بیش از حد عجیب بود
سمت اتاق عقب گرد كرد و از جو سنگين به وجود اومده رسما فرار كرد
البته صداي سرزنشگر لوهان رو به 3 نفر ديگه رو شنيد
"زياده روي كرديد... بايد از دلش دربياريد"
به محضي كه وارد اتاق شد و صداي قدمهايي درست پشت سرش متوقف شد
و بعد گرماي دستاني كه دور تنش پيچيده شد به يك باره آرامش عجيبي به تنش تزريق كرد
انگار تمام مشكلات
دوري از زندگيه واقعيه خودش جايي لابلاي لايه هاي كيهاني
گير افتادن در رويايي كه حتي نميدونه پاياني داره يا نه
احبار به خوابيدن با پسري كه هر لحظه حلقه ي دستانش دور تنش سفت تر ميشه
و حتي ناتواني در تغيير آينده ي تلخي كه نوشته
از خاطرش پاك شد
و تنها توانست به حرارت دست هاي بزرگ پسر بلندتر و هرم داغ نفس هايي كه پشت گوشش رها ميشدند تمركز كنه
لعنتي
اين زندگي دقيقا چي بود
بهشت؟ يا جهنم؟
YOU ARE READING
DELUSIVE DREAM S1
Fanfiction▪️ Fanfiction: Delusive Dream ▪️ First Season: Dizzy ▪️ Couple: Chanbaek HunHan KaiSoo ▪️ Genre: Fantasy Mystery Romance ▪️Condition: Completed ▪️ Author: Hera ▪️ Story is about: تا حالا شده خودتونو وسط يه داستان تصور كنيد؟ اگه اون داستانو خودتون ن...