با كرختي چشمهاشو گشود
هنوز تو شوك اتفاق ديشب بود
چطور ممکن بود؟
مطمئن بود شخصيتي كه براي معشوقه ي پارك چانيول در نظر گرفته بود همچين بيماري اي نداشت
همينطور دليل فوبياي خودش اتفاق بد كودكي بود... اتفاقي كه خودش به خاطر نداشت و فقط در حد تصوير گنگ و مبهمي در لايه هاي زيري حافظش گم شده بود
حالا چطور ممكن بود شخصيتي كه پردازندش مغز مفلوك خودش بود از اين فوبيا اطلاع داشته باشه؟
یعنی واقعا شخصیتش با موجود خیالی ای که از قضا جاشو به بکهیون داده، مخلوط شده بود؟
اونقدری که یکی از خصوصیات کاملا ویژه ی خودش سر از وسط داستان، به عنوان معشوقه ی پارک چان در بیاره؟
اونقدر كل شب به اين احتمالات فكر كرده بود كه از شدت سردرد نميتونست درست اطرافشو آناليز كنه
براي لحظه اي آرزو كرد كه اي كاش وسط تخت خودش توي همون آپارتمان درجه سه بيدار شده باشه
اما به محض عادت كردن چشمهاش به نور آفتاب متوجه شد كه شانس اونقدر ها هم باهاش يار نبوده
با شنيدن صداي در سمت چپ چرخيد و با ديدن چانيول اونطور بي نقص روبروش با حوله لباسيه مشكي نفس در سينش حبس شد
چطور يك پسر ميتونست انقدر دوست داشتني باشه
نفسشو بيرون فوت كرد كه باعث شد موهاي شلخته ي روي پيشونيش به بالا پرواز كنه و لبخند چانيول پررنگ تر بشه
"صبحت بخير عزيزم... وان آمادست... با دوش چطوري؟"
با بياد آوردن اتفاقات ديشب بار ديگر سرخ شد و از تصور اينكه بدون ترس خودشو در اختيار اين پسرك قرار داده لبشو گزيد
انگار اينجا همه چيز متفاوت بود
بین احساس و خواسته های خودش سردرگم شده بود
انگار اون جايي مابين معشوقه ي پارك چانيول بودن و بيون بكهيون نويسنده بودن گير افتاده بود
لحظه ای بیون بکهیون نویسنده بودن بر افکارش غالب میشد و لحظه ای معشوقه ی پارک چانیول بودن غلبه میکرد
هم خودش بود و هم نبود
قسمتي از وجودش انگار عاشق اين پسرك بود
ولي قسمتي هنوز هم بيون بكهيون اجتماع گريز شلخته با فوبيا ي عجيب غريب لمس شدن توسط كسي، كاملا اعصاب خورد كن و غير قابل تحمل بود
اين پسرك كي بود و اين دنيا كجا بود؟
از جا بلند شد
بايد براي شناخت اين دنياي عجيب بيشتر تلاش ميكرد
شايد ميتونست توي حقيقت وهم برانگيزش غرق بشه
"باهات ميام شركت..."
زمزمه کرد و سرشو روي شونش كج كرد
هرچند بنظر زيادي لوس ميرسيد ولي از تحت تاثير قرار دادن پسر روبروش كه از برق زدن چشمهاش مشخص بود هيچ پشيمون نبود
"منتظرم ميموني؟"
ادامه داد و با چشمهاي خمار به نگاه براق پارك چانيول خيره شد
و به دنبال تاييد چان پشت در حمام گم شد
-----------
باورش نميشد...
الان دقيقا روبروي چان پشت ميزش توي اتاق لوكس طبقه ي آخر شركت خوش نامشون نشسته بود ولي ذهنش هنوز درگير دقايقي پيش بود كه به بهانه ي دستشويي بيرون زده بود و شماره ي سوهو رو از بين كانتكت گوشيِ خودش كه هيچ فرقي نكرده بود بجز وارد شدن عجيب غريب شمارش كه دقيقا همون شماره ي خودش بود توي گوشيِ دوست هاي عجيبش و بالعکس، پيدا كرده بود و بعد از برقراري تماس از قبل هم شوكه تر شده بود
فلش بك دقايقي قبل
با شنيدن صداي آرامبخش سوهو سمت ديگر خط از خوشحالي جيغ خفه اي كشيد
شايد ميتونست از بين بدبياري هاي اين كابوس شوم نشانه ي آشنايي پيدا كنه
چي بهتر از شنيدن صداي صميمي ترين دوستش
"هي... سوهو"
جيغ جيغ كرد و با چشمهاي چپ شده منتظر براي شنيدن جواب سوهو به روبرو زل زد
هرچند صداي پيچيده شده در گوشش تمام معادلاتش رو بهم زد
"سوهو؟؟ نميشناسم آقا"
بكهيون گيج پلك زد
تقريبا شك نداشت كه سمت ديگر خط دوست صميمي خودشه
چطور ميتونست بعد از ١5 سال صداشو اشتباه بگيره
"يعني شما كيم جونميون نيستيد؟"
و انگار صداي مخاطب بك متعجب شد
"هستم... من كيم جونميون هستم... اما سوهو.... نميشناسم"
بك گيج پلك زد
درك مفهوم اين اتفاقات از گنجايش ذهن كوچك پسركي كه تمام عمر جز نويسندگي به چيزي نينديشيده بود سخت بود
"من بكهيونم... بيون بكهيون"
و بي تفاوتيِ لحن جونميون تو صورتش شلاق شد
"خب..."
بك با نااميدي ناليد
"نميشناسيد؟"
و لحن جونميون كمي كلافه شد
"خير..."
بك لبهاش رو روي هم فشرد و چشمهاشو كلافه بست
چون كودكي لجباز پاهاشو روي زمين كوبيد و زير لب نق نق كرد
"عذر ميخوام مزاحم شدم جونميون شي"
خودش رو وادار به زمزمه كرد و به محض قطع شدن تماس دست مشت شدشو محكم به ديوار رو برو كوبيد
"لعنت به اين كابوس"
پایان فلش بک
هنوز درگير كنار هم چيدن تكه هاي بهم ريخته پازل عجيب غريب ذهنش بود
هرتكه اي كه كامل ميشد سمتي بهم ميريخت
و انگار اين معما حل نشدني بود
روي صندلي ولو شد و دستهاشو توي موهاش چپوند
چند تاري از موهاي مشكي رنگش رو بين انگشتهاش پيچوند و كشيد
و همزمان با احساس درد در پوست سرش جيغ كشيد و دستشو روي قسمت آزرده گذاشته غر غر كنان ماليد
هرچند توجه چان به اين همه كلافگي بك جلب شده بود اما ترجيح ميداد به حريم شخصي معشوقه ي يك دندش احترام بگذاره و علي رغم نگرانيِ شديد وارد اين خصوصيه دردناك نشه
بكهيون كلافه از فكر كردن سرش رو روي برگه هاي حساب كتاب دست نخورده ي روي ميز كوبوند و خِرخِري از روي ناتواني از بيخ گلوش آزاد كرد
به سايه ي صورت نيم رخ شده ي خودش روي برگه هاي پيش روش خيره شد و با لبهاش اداهاي مضحكي دراورد به سايه ي مسخره ي خودش خنديد
هرچند خنده ي احمقانش خيلي دووم نياورد
مثل كارتونهاي رده ي سني خردسالان چيزي شبيه لامپ بالاي سرش روشن شد و بالاخره نتيجه اي هرچند كمرنگ در ذهنش جرقه زد
چيزي كه مسلم بود اين بود كه اون از زندگي سوهو به كل پاك شده
يك جورايي انگار وجود خارجيِ بيون بكهيونِ نويسنده، صميمي ترين دوست كيم جونميون محو شده و در وجود همين پسرك كه در اتاق انتهاييه راهروي اخرين طبقه ي شركت دياموند نشسته بود حلول كرده بود
انگار مسير زندگيش عوض شده بود و قاعدتا جونميون خودش رو به اسم مستعاري كه بكهيون براش انتخاب كرده بود نميشناخت
چرا؟
چون بكهيوني وجود نداشت كه اسم مستعاري انتخاب كنه
فرضيه هاي شلخته ي مغزشو روي كاغذ پيش روش نوشت و دور نتيجه خط قرمزي كشيد
بكهيوني وجود نداشت
نتيجه ي گيج كننده اي كه فقط افكارش رو از قبل پريشان تر كرد
چرا كه اون وجود داشت
فقط توی یه دنياي متفاوت
و با یه زندگيِ ديگه
اون بود و نبود
و اين گم شدن هويت دردناك ترين نتيجه گيري تمام تاريخ بود....!
YOU ARE READING
DELUSIVE DREAM S1
Fanfiction▪️ Fanfiction: Delusive Dream ▪️ First Season: Dizzy ▪️ Couple: Chanbaek HunHan KaiSoo ▪️ Genre: Fantasy Mystery Romance ▪️Condition: Completed ▪️ Author: Hera ▪️ Story is about: تا حالا شده خودتونو وسط يه داستان تصور كنيد؟ اگه اون داستانو خودتون ن...