بكهيون گيج از رفتار عجيب و نا متعادل چان پشت در فريز شده و نقطه اي كه كه دقايقي قبل چان ازش خارج شده بود خيره بود
مطمئن بود چيزي غلطه
اما چي؟؟
در گير و دار كنار هم چيدن قطعه هاي پازل ذهنش صداي وحشتناك ترمز اتومبيل و كشيده شدن لاستيك هاش روي زمين حواسشو جمع كرد هرچند قبل از آناليز قطعي، صداي برخورد ماشين با جسمي نتيجه ي گرفته شدشو كامل كرد
بدون كنترل روي رفتارش به سمت در دويد و بيرون زد
و صحنه اي که آرزو ميكرد هيچوقت نبينه جلوي چشمهاش نقش بست
نه نه... امکان نداشت... چطور ممکن بود اون چانیولش باشه؟
اون پسرک زخمی...اون جسم قرمز شده!
دويد...
به اینکه پاهاش داخل هم گره میخورد اهمیتی نداد
فقط دوید
و كنار تن خون آلود چان كه روي آسفالت سفت خيابون ولو شده بود ایستاد
دست ظریفشو روی دهانش کوبید و گلوله های شفاف اشک از چشمهاش جوشید
بدون كنترل روي اشك هايي كه ديد لعنتيشو تار كرده بودند روي زانوهاش فرود اومد و دستشو براي چنگ زدن دست مرد دوست داشتنيش روي زمين كشيد
"چرا چان؟ چرا لعنتي؟"
بين گريه اي كه به سمت هق هق ميرفت زمزمه كرد و به صورت زيبايي كه با خون رنگ شده بود زل زد
و صداي بهشتي چان توي گوشش پيچيد
"ديدم بك... منم اون خوابو ديدم"
مشتی خون قرمز رنگ از گوشه ي لبش بيرون جهيد ولي نگاهشو به سمت بک چرخوند و ادامه داد
"ازم دست نكش بك... شايد ديدمت... تو دنياي خودت... كنار اون سبز قرمز"
زمزمه كرد و به سرفه افتاد
مايع قرمز رنگ نفرين شده اي كه لبهاي سرخشو سرخ تر كرده بود بكهيونو به سمت مرگ ميكشيد
انگار چان بند حياتش بود و حالا اون بند رو به پاره شدن بود
متعجب پلك زد و از پشت شيشه ي بلور اشك پرسيد
"چطوري؟"
و البته كه چان منظورشو فهميد
"دفترت... نويسنده كوچولويِ من"
بك گيج دهانشو چند بار بازو بسته كرد و دستي كه بين دستهاش رو به سردي ميرفتو فشرد
"ولي اون كه... نميديدي"
سعي کرد منظورشو توضيح بده و چانيول خنديد
دردمند و دردناک
و عجيب كه با چهره ي خوني و صورت سفيد هنوز هم جذاب بود
"بعد از تصادف... هميشه ميدونستم عجيبي..."
پس اينطور بود... درست بعد از سفيد شدن صفحات دفتر براي بك، ورق براي چان برگشته بود
بكهيون هق زد و دست چانيولو بالا آورد و بوسيد
اشكهاش روي صورتش جاري بود و به آسفالت رنگ شده با خون، طعم شور اشك ميداد
"من جلوي... جلوی اون تصادف لعنتيو گرفتم... من... من متوقفش كردم"
بین هق هق دردناکش نالید
و جواب چان تمام معادلاشو زير و رو كرد
"تو دقیق اشاره نكرده بودي عزيزم...فقط نوشته بودی پانزدهم ماه... امروز پانزدهمه"
و لبخندي چاشنی چهره ي دردمندش كرد
بكهيون گيج سرشو به طرفين تكون داد
هرجور هم كه حساب ميكرد درست از آب درنميومد
اون اين سرنوشتو متوقف كرده بود
و طبق روند داستان اطمينان داشت ماه پيش مد نظر بوده
پس چرا؟؟
با بيچارگي فین فینی کرد و جيغ کشید
"ولي چرا؟"
و انگشت شست چان بالطافت پشت دستشو به نوازش گرفت
"شايد فقط اينجوري ميتوني به دنياي خودت برگردي بك...! شايدم اين سرنوشتي بود كه بايد رقم ميخورد... حالا ساکت شو و منو ببوس"
زمزمه ی گنگش رو به خاموشي رفت
چه احمقانه كه لحظه اي فكر كرده بود چان خودكشي كرده
نه مردش همچين حماقتي نميكرد
اين فقط سرنوشت بود
سرنوشتي محكوم به وقوع
روی تن زخمی چان سایه انداخت و رو به صورتش خم شد
اشکهایی که به سرعت روی صورتش روان بود چکید و با خون پخش شده روی چهره ی چان مخلوط شد
لبهای سرد شدشو روی لبهای خون الود چان چسبوند و با حرص بوسید
عمیق و محکم
انگار میدونست این آخرین فرصت برای چشیدن عشق بود
بین گریه هاش که مابین بوسه گاهی هق هق میشد بوسید
و بوسید
و بوسید
وقتی بالاخره رضایت داد و بوسه ای که تماما طعم اشک و خون میداد رو شکست لبخندی روی لبهای پسر خوابیده کشیده شد
و به ثانیه ای چشم هاش روی هم افتاد
بک با ناباوری تن یخ کردشو تکون داد
و التماس های ناله مانندش تن تمام حضاری که دور زوج عاشق وسط خیابون جمع شده بودند رو لرزوند
"نمير چان... لطفا لطفا منو تنها نذار... لعنتي من تازه زندگي كردنو ياد گرفته بودم، تازه فهميده بودم ميشه خنديد، ميشه دوست داشت ميشه دوست داشته شد، نميخوام... نميخوام به اون دنياي كوفتي با زندگي تكراري و احمقانش برگردم... ميخوام اينجا باشم پيش تو... تو آغوشت
نه نرو... تو نباشی کی سرزنشم کنه؟ کی بغلم کنه چان؟ بهت نگفتم بدون بوی تنت میمیرم؟ میخوام من بمیرم چان؟ نه نه... چشماتو باز کن چان... ببین دارم گریه میکنم... مگه ازاشکام متنفر نبودی؟؟ نمير چان... نمیر لعنتی!"
هرچند ميدونست چان هيچكدوم از تمناهاشو نشنيده چون خيلي وقته كه چشمهاش بسته شده
اما کاش سرنوشت طور دیگه ای رقم میخورد
گریه ی دردناکش به زاری تبدیل شده بود
انگار بار این غم برای قلب کوچکش زیادی بود
باز شدن در خونه و بيرون دويدن دوستهاش، پا برهنه و آشفته همزمان شد با پيچيدن صداي آمبولانسي كه حتي نميدونست کی خبر کرده توي گوشش
نگاهشو از چهره ي زخمي چان گرفت و بالا آورد
از پشت پرده ی اشک به چهره ی مرد ضا رب خیره شد و پوزخند زد
"مردي ٣٤ ساله و مست..."
شايد بك واقعا توی تاريخ ها اشتباه کرده بود
هرچي كه بود همه چيز دقيقا جوري اتفاق افتاد كه نوشته شده بود
اونقدر شوكه بود که حتي اشكش خشکیده بود
فقط گيج و مبهوت به خوابونده شدن چان روي برانكارد و حمل شدنش به داخل آمبولانس خيره شد
و هرچند كه از تهش خبر داشت اما به سرعت داخل آمبولانس پريد و دست تقريبا سرد چانو چنگ زد
شايد اميدي بود
هميشه اميدي هست
——————————
YOU ARE READING
DELUSIVE DREAM S1
Fanfiction▪️ Fanfiction: Delusive Dream ▪️ First Season: Dizzy ▪️ Couple: Chanbaek HunHan KaiSoo ▪️ Genre: Fantasy Mystery Romance ▪️Condition: Completed ▪️ Author: Hera ▪️ Story is about: تا حالا شده خودتونو وسط يه داستان تصور كنيد؟ اگه اون داستانو خودتون ن...