Part 21

86 29 0
                                    

مطمئن بود از ديروز تقريبا ده بار به ذهنش خطور كرده كه جونگينو ببخشه ولي هر ده بار به شكل عجيبي اين تفكر از ذهنش پاك شده
احمقانه بود
اون با استقلال فكر و آزادي عمل اين تصميمو ميگرفت و بعد انگار تحت اجباري كه از ناکجا آباد به افکارش اعمال ميشد فراموشش ميكرد
و بعد از چند ساعت دوباره به ذهنش رخنه ميكرد
چيزي كه واضح بود اين بود كه اون عاشق جونگينه و قطعا اين احساس يكطرفه نيست
معشوقه ي برنزش پشيمون بود و تلاش زيادي براي فهميدن اين مطلب لازم نبود
حال خراب و ذهن آشفته ، حالت هاي كلافه و اشك هاي دم به دمش گواه بود
و كيونگ كي بود كه اين هجم از عشقو ناديده بگيره؟
درسته كه دلخور بود
بهرحال جونگ براي رفع دلخوري و جلب دوباره ي اعتمادش راه درازي پيش رو داشت ولي اين دلخوري مانع بخشيده شدن عشقش توي ذهن و قلبش نميشد
خيانت چيز ساده اي نبود كه بشه راحت ازش گذشت
ولي چيزي كه واضح بود اين بود كه عشق بين اون دو عميق تر از هر رسم و بي قانون تر از هر قانوني بود
نفسشو كلافه بيرون فرستاد و سعي كرد تصميمش براي بخشيدن جونگین مثل دفعات قبل بين لايه هاي زيرين مغزش مدفون نشه
لبخند خسته اي به روي پسرك غمگين پيش روش زد و به اين فكر كرد كه چقدر شبيه بچگي هاش شده
وقتي هايي كه علي رغم تلاش پرستارشون لباسشو بيرون ميكشيد و مابين ملحفه هاي تخت گلوله ميشد
و تن خوشرنگش بين سفيديه تخت چنان تناژ بي نظيري ميساخت كه عاشقش نشدن تقریبا غیر ممکن بنظر میرسید
غرغر جونگ به خنده انداختش
جوري لبه ي تخت نشسته بود و با حرص به كفپوش آبي رنگ كف اتاق بيمارستان خيره شده بود انگار تمام طلب هاي دنيا رو از اون بيچاره طلبكاره
"سوراخ شد"
با خنده رو به صورت اخموي عشقش زمزمه كرد و سر جونگین با بهت بالا كشيده شد
اين واقعا كيونگ بود كه باهاش حرف زده بود
حس ميكرد شنيدن دوباره ي صداي اين پسرك لجباز داره ميره كه به بزرگترين ارزوش تبديل بشه
اما انگار بخت بازهم باهاش يار بود
"ببخشيد"
بدون توجه به جمله ي قبلي كيونگ آهسته زمزمه كرد و دوباره سرشو زير انداخت
"سرتو بالا بگير"
كيونگ تشر زد و ناخودآگاه گردن جونگین نود درجه بالا كشيده شد
خوب يادش بود...
روزي كه بخاطر كتك زدن يكي از عوضي ترين همكلاسي هاش فقط براي دفاع از خودش راهي دفتر مدرسه شد
و پسرك بخاطر داشتن پدر قدرتمند بازي رو برده بود و جونگین فقط به جرم يتيمي سه روز از مدرسه اخراج شده بود كيونگ كنارش ايستاده بود و محكم همين جمله رو تكرار كرده بود
-سرتو بالا بگير-
و جونگين به هيونگش قول داده بود سرشو جلوي هيچكس پايين نندازه نه حتي خودش و هميشه از حقش دفاع كنه حتي اگه حق باهاش نيست!
يعني الان هم سعي داشت ازش بخواد حماقتشو توجيه كنه؟
نفس عميقي كشيد و به چشم هاي درشت كيونگ خيره شد
"ميدونم هر توجيهي زر مفته... نه ميتونم الكل بخورم که ادعا كنم مست بودم... نه اعتیاد خاصي دارم كه مثلا بگم گيج بودم... ولي نميدونم... به همون عشقي كه بينمونه و اونقدر واسم عزيزه كه ميتونم بخاطرش كوه هم جابجا كنم قسم... نفهميدم چي شد... من عاشقتم سو... نه يكم و يذره... نه واسه دو روز و يه هفته و ده سال... اندازه تك تك ثانيه هايي كه كنارت گذروندم و تك تك نفس هايي كه از بين لبات خارج شده... قدر ابدیت...  اونقدر عاشقم كه حتي تصور نداشتنت هم ميكشتم... ولي لايقم... لايق مردن... فقط قبلش بدون که متاسفم..."
و قطره ي اشكي از گوشه ي چشمش فرار كرد و روي پوست صورتش رد انداخت
كيونگ حس ميكرد... ذره ذره عشقي که از سمت جونگ به سمتش پرتاب ميشدو حس ميكرد و مطمئن بود چيزهايي كه ميشنوه هيچي جز حقيقت نيست
جونگ بی شک عاشقش بود و خودش هم عاشق جونگ...
هرچند هنوز هم يكي سعي داشت توي مغزش فرياد بزنه كه هي... اون يه خائنه ولي كيونگ تصميمشو گرفته بود
نميذاشت باز هم اون اجبار مسخره بخشيدن عشقشو به تعویق بندازه
لبخندي به صورت خيس شده ي پسرك پاشيد و جلو رفت
و جونگ هول شده از لبخند كيونگ تند تند پلك زد
لبخند زيباي كيونگ بازهم تپش هاي قلبشو به چالش ميكشيد
كيونگ يك قدمي پسرك نشسته بر لبه ي تخت ايستاد و توي صورتش خم شد
"ديگه بوسه هام كافي نيست؟ لپت! مث بچگيت؟"
جونگين نفس عميقي كشيد
صداي چان توي سرش پيچيد
"فرصت هاتو از دست نده كيم جونگين"
مطمئنا تو این لحظه سر حدِ خواستش بوسیده شدن توسط لبهای عشق ابدیش بود
اما پرسیده شدن این سوال تو این شرایط یکم احمقانه بود
هرچند حتي اگه تهش سيلي محكمي نسيبش ميشد به امتحانش مي ارزيد
شايد اين يه فرصت بود
پس با اينكه نميدونست تو سر پسر روبروش چي ميگذره... لبهاشو از هم باز كرد و نامطمئن جواب كيونگ و داد
"بوسه هات هميشه كافيه!"
و به ثانيه اي گونه ي خيس از اشكش محكم با لبهاي برجسته ي كيونگ بوسيده شد
و كيم جونگين در همین لحظه اعتراف کرد كه قطعا خوشبخت ترين مرد روي زمينه!
—————————
تکیه زده به سینه ی سهون رو به منظره ی فوق العاده ی سئول زیر پاش روی لبه ی پرتگاه نشسته بود وبا لذت به تصویر تکمیل خوشبختیش خیره شده بود
حتی فکرشم نمیکرد همچین روزی رو به چشم ببینه
در آغوش کوچکترین عضو خانواده، پسربچه ی لوس و دست و پا چلفتیش...
اما نه به عنوان هیونگِ مراقب...
به عنوان....
اسمی برای رابطشون پیدا نمیکرد
انگار بیش از حد پیچیده بود
اما همین چیزی که بود رو دوست داشت با همین پیچیدگی
با محکم شدن دست های سهون دور شکمش لبخند زد و بیشتر به پسرک پشت سرش تکیه زد
این اوج خوشبختیش بود و بیش از حد رویایی به نظر میرسید
نفس عمیقی کشید و بازدمش آهی شد که از بین لبهاش فرار کرد
سهون با شنیدن صدای آهش لبشو به گوشش چسبوند
"همیشه میخواستم بهت بگم... شاید همون وقتی که جونگین جرات اعتراف به کیونگی هیونگو پیدا کرد... ولی من یه بزدل بودم که پشت ترسهام مخفی شدم... شاید انتظار داشتم به معجزه نازل بشه..."
لبخند زد و کشیده شدن لبهاش با وجود دیده نشدن برای لوهان مبرهن بود
"و شد... معجزه نازل شد"
حلقه ی دست هاشو سفت تر کرد و نفس عمیقی تو گودی گردن لوهان کشید
"تو اینجایی.. بین بازوهام... و این قطعا معجزست"
و صدای خنده ی لوهان همراه با جمله ی آرومی که زمزمه کرد به گوشش رسید
"و این معجزه قطعا بکهیون بود"

DELUSIVE DREAM S1Where stories live. Discover now