"شب شد... بريم"
با صداي چانيول از حفره ي عميقي كه خودشو درونش گرفتار كرده بود بيرون كشيده شد و به زمان حال پرتاب شد
سرش رو به سمت پنجره چرخوند و سياهي آسمون توي صورتش شلاق شد
نگاهشو به كاغذ سفيد پيش روش دوخت و نتیجه ی قرمز رنگ روبروش در نگاهش منعکس شد
(بکهیونی وجود نداشت....)
با سستي سرشو بالا آورد و نگاهش در نگاه نافذ چان گره خورد
لعنتي... اين چشم ها....
چي ميگفتند كه اينجور شبيه شخص گنگی لب ميزدنند و صدايي ازشون خارج نميشد
انگار جواب تمام سوالاي لعنتيِ اين دنياي عجيب غريب توي همين دو تا تيله ي مشكي خلاصه شده بودو و بك از درك زبونشون عاجز بود
كلافه پلك زد و نگاه از سياهي عميق چشم هاي چان گرفت
"ببخشيد ذهنم درگير بود"
صداي خنده ي سطحي چانيول اونقدر ملايم گوشهاشو نوازش كرد كه ناخواسته سر بلند كرد و مجددا اسير چشم هاي روبروش شد
نگاه سياه پسرك شبيه سياهچاله اي مبهم به زير ميكشيدش
بدون تلاش براي شكستن اين ارتباط چشمي ترسناك اه عميقي كشيد
ميل عجيبي به بوسيدن لبهايي كه اون تكخند شيرين از بينشون خارج شده بود در وجودش احساس ميكرد
متعجب پلك زد
لعنتي
تمام عمرش باكره مونده بود كه نهايتا در عالم رويا به پسرك درازي با چشمان نافذ و لبخند گيرا كشش پيدا كنه؟
پس اون هراس از تماس کوفتی کدوم گوری مخفی شده بود که هیچ نشونه ای از خودش نشون نمیداد؟
پلك هاشو بهم فشرد و سعي كرد از دام اين احساس بي رحم كه به يكباره به دست و پاي قلب گيجش پيچيده بود رهايي پيدا كنه
ولي انگار تلاش ماهي براي فرار از آب بود
به محض باز كردن مجدد چشم هاش آب گلوش محكم از حلقش گذشت و بعد از تكون شديد سيبك گلوش فرو داده شد
حس ميكرد اگر همين لحظه لبهاي سرخ پسرك جذاب روبروشو روي لبهاي رنگ پريده و سرد خودش حس نكنه قطعا ديوانه ميشه
فوبیا یا هر زهر مار دیگه ای بی اهمیت بنظر میرسید
تفكري به سرعت صاعقه از ذهنش گذشت
اون در اين دنيا معشوقه ي پارك چانيول بود
و بوسيدن لبهاي مرد روبروش كه از قضا متعلق به خودش بود اونقدر ها هم عجيب بنظر نميرسيد
پس چرا از این احساس عجیب که حتی نمیدونه چی هست فرار كنه؟
باید امتحان میکرد
شاید آتش داغ یکباره ی شهوت بود
به سرعتي كه چانيول رو متعجب كرد از روي صندلي بلند شد و ايستاد
لحظه اي درگير با نفوذ عجيب شبِ چشمهاي پسرِ ايستاده در سمت مقابل ميز درنگ كرد
و به ثانيه اي جثه ي ظريف خودش رو روي تمامي مدارك پخش و پلا روي ميز جلو كشيد دستشو بالا آورد پشت گردن چان محكم كرد و با جلو كشيدن سر پسرک روبروش لبهاي خشك و ترك خوردشو به قرمزِ لبهاي چان چسبوند
و عجيب كه آرامش يافت...
نه... اين قطعا هوس نبود
هيچ ميلي به عميق تر كردن بوسه نداشت
شبيه گياه خشك شده اي بنظر ميرسيد كه پي قطره آبي دويده و به جويباري رسيده بود
به يكباره اب بر اتش اين عطش ريخته شد و بكهيون با آرامش بوسه ي ديگري مهمان لبهاي چان كرد و عقب كشيد
به محض نمايان شدن صورت چان لبخندي از همان شيرين هاش روي لبهاش جا خوش كرد و دست پسر ظريف مقابلش بين دست هاي مردونه اش قفل شد
"با شام چطوري؟"
و اينبار لبخند مهمون لبهاي كوچك بكهيون شد
وقت گذروندن كنار اين مرد سرحد آمالش بود انگار
"عاليه"
و شايد اين شروعي براي اين داستان بود
--------------
نفس عميقي كشيد
انتظار داشت بوي گرد و خاك پاك نشده ي كف اتاقش توي دماغش بپيچه و عطسه ي ناخوانده اي مهمان صبحگاهش كنه
ولي بوي عطر تلخي به ريه كشيد و زير دلش پيچيد
با هول چشمهاشو باز كرد و به صورت بي نقصي مقابلش كه روي دست چپ تكيه زده بود و با اون لبخند شيرين به صورتش زل زده بود خيره شد
نفس حبس شدشو با صدا بيرون فرستاد
انگار هنوز به بيدار شدن
اينجا
روي تخت پارك چانيول عادت نكرده بود
"صبح بخير"
صداي خش دار سر صبحش خودشو به خنده واداشت
دستشو روي دهانش كوبيد و چشمهاشو چپ كرد
هرچند مطمئن بود قيافش بيش از حد مضحك شده ولي به مبدل شدن لبخند پارك چانيول به چنين قهقهه اي كه توي گوشش ميپيچيد مي ارزيد
از زير پتو بيرون خزيد و به سرعت از زير دست چانيولي كه براي گير انداختنش دراز شده بود در رفت
براي امروز هم برنامه اي داشت
صرف نظر از دو برابر شدن قطر قرنيه چشمهاش به محض ديدن ميز صبحانه اي كه لوهان چيده بود بقيه ي صبح به خوبي گذشت
البته حق هم داشت
اون هيچوقت وقتي بيشتر از خوردن يه نسكافه ي آماده و يدونه بيسكوييت شكلاتي تلخ براي صبحانه صرف نكرده بود
و شايد زمان هاي معدودي براي خودش پوئن مثبتي در حد روشن كردن شعله ي گاز و جوشوندن قاشقي اسپرسو قائل شده بود
ولی امروز لوهان سنگ تمام گذاشته بود
گذشته از بحث صبحانه براي بيرون زدن از خونه مجبور بود از جلوي چشم هاي كنجكاو دو پسري كه با فاصله از هم روي مبل نشسته بودند و كاملا مشخص بود بجاي فيلمي كه از دستگاه پلير پخش ميشه درگير یکدیگرند بگذره و مطمئن نبود اما شايد مجبور بود توضيحي مبني بر مقصد مورد نظرش به اون ها بده
و اين احمقانه بود كه هيچ دليلي منطقي ای به نظرش نميرسيد
احمقانه تر اينكه فقط چون در داستان لعنت شده ي اون دفتر نوشته بود
"چند روزي گذشت"
دو روزي بود كه هيچ كنترلي از طرف نوشته هاي دفتر بر افراد حاضر در اين خونه اعمال نميشد
و براي بكهيون سوال بود كه آيا در اين دنيا "چند" چندتاست!!!
بالاخره آماده از اتاق بيرون زد و با طمانينه از جلوي كاناپه گذشت تا نظري جلب نكنه غافل ازينكه اين دو پسر بقدري درگير احساسات سركوب شده ي خودشونند كه هيچ توجهی به بقيه ي عبور و مرور هاي خونه ندارند
حالا بيرون بود
و آزاد
شايد موفق ميشد كوچكترين نشانه اي از زندگي واقعي خودش در اين دنيايي كه به شكل ترسناكی واقعي به نظر ميرسيد پيدا كند
حتي سئول همون بود
دقيقا شبيه سئولي كه قرار بود اون صبح كذايي داخلش بيدار بشه فقط اگه سر از وسط داستان خودش در نمياورد
سمت خونه ي خودش راه افتاد اما به محض رسيدن متوجه شد اشخاص ديگري تو آپارتمان درجه سه اون که به اصرار با پول خودش خریده بود ساكنند
محكم پلك زد
آنقدر ها هم دور از تصور نبود
بهرحال همونطور كه براي سوهو بيون بكهيوني وجود نداشت
براي صاحب اين مجتمع مسكوني هم وجود نداشت
ولي قطعا از پدر مادرش ردي پيدا ميكرد
سمت خانه ي پدري تغيير مسير داد و با لبخند به روبرويي با پدر مادرش انديشيد
شايد بيون بكهيون نويسنده براي سوهو يا صاحب خانه وجود نداشت
ولي قطعا براي والدينش اين امر امكان ناپذير بود
با ديدن در ورودي خونه جيغ خفه اي كشيد و به سرعت از تاكسي بيرون جهيد
ده قدم فاصله ي باقيمانده رو دويد و دستشو روي زنگ نگه داشت
بعد از ده دقيقه صداي پايي توجهش رو جلب كرد و بعد از ثانيه هايي كه يك عمر گذشت مردي در رو گشود
اما لعنت
اون اين مرد رو نميشناخت
YOU ARE READING
DELUSIVE DREAM S1
Fanfiction▪️ Fanfiction: Delusive Dream ▪️ First Season: Dizzy ▪️ Couple: Chanbaek HunHan KaiSoo ▪️ Genre: Fantasy Mystery Romance ▪️Condition: Completed ▪️ Author: Hera ▪️ Story is about: تا حالا شده خودتونو وسط يه داستان تصور كنيد؟ اگه اون داستانو خودتون ن...