Part 14

102 37 0
                                    

هرچند چانيول نميتونست منكر اين بشه كه اين كوچولوي سركش كه تا قبل از اون بنظر ميرسيد هيچ علاقه اي بهش نداره ماه گذشته تماما در آغوشش جمع شده بود و با عطر تنش به خواب رفته بود
حالا همين پسر با ضد و نقيض هاي زياد در رفتار عجيب و غريبش با هراس از رابطه و وسواس تماس بهش اعتراف كرد كه ميخواد باهاش بخوابه؟
اين بيشتر از اينكه دوست داشتني بنظر برسه ترسناك بود
نكنه معشوقش عوض شده بود يا شايد روح پليدي جسم زيباشو تسخير كرده بود
شوكه تر از قبل پلك زد و بكهيون كلافه شد
از روي صندلي ميز آرايش بلند شد و با همون حوله ي سفيد با لبه دوزي هاي طلايي كه كاملا تن بلوريشو به نمايش ميذاشت و موهاي نيمه خشك شده اي كه از زير كلاه حوله شلخته و بي نظم بيرون ريخته شده بود و پاهاي كشيده ي وسوه كننده اي كه به واسطه قد حوله كه به سختي تا زانوش رسيده بود در مقابل چشمهاش تشنه ي چان ميدرخشيد روبروش ايستاد
"پارك چانيول"
محكم و بلند تكرار كرد و باعث شد چانيول شوكه كمي به بالا بپره و حواسشو به لبهاي بك جمع كنه تا حرفهاشو بشنوه
البته سعي كنه كه بشنوه چون با اطلاعات عجيبي كه توي مغزش رژه ميرفت تمركز روي صداي معشوقه ي كوچكش سخت بنظر ميرسيد
"همين الان تو رو به خودم دعوت كردم... اين چيزي نيست كه بخواي؟"
لبهاي چان بي اختيار ازهم باز شد
"هست"
بك نيشخند زد
"خوبه"
دستشو روي سينه ي پارك چانيول قرار داد و اروم به عقب هولش داد تا جاييكه روي تخت فرود اومد
به محض نشستن چان روي تخت، روبروش زانو زد
"پس حرف بزن... چرا ازين رابطه ي لعنتي ميترسم وقتي انقدر دلم ميخوادش؟"
چان با گيجي زمزمه كرد
"دلت ميخوادش؟"
بك عصبي نق نق كرد
"آره ميخوامش احمق، دلم ميخواد همين الان عين ديوونه ها بهم حمله كني و تمام تنمو با اون لبهاي لعنتيت كه اينجوري با اون زبون لعنتيت ترت ميليسيشون كبود كني... ولي نميشه! من ميترسم و تو ميدوني! پس تعريف كن"
چان گيج تر از قبل بخاطر اطلاعات اضافه تري كه به مغزش اضافه شده بود آب دهانشو صدا دار قورت داد و سيبك گلوشو به حركتي محكم واداشت
"لعنت به قورت داده شدن بزاق دهنت"
بكهيون خيره به سيبك گلوي چان لب زد و نگاهشو به سمت چشمهاي مسخ شده ي معشوقه ي احمق دوست داشتنيش كشيد
چند دقيقه منتظر شد و انتظارش خيلي طولاني نشد چون بالاخره قفل لبهاي چان شكسته شد
"٨ سالت بود... توي يتيم خونه! يادته؟"
-------------
"٨ سالت بود... توي يتيم خونه! يادته؟"
بك به معناي رد حرفهاش سرشو به طرفين تكون داد
اون مشخصا هيچ خاطره اي از يتيم خونه اي كه قرار بود معشوقه ي پارك چانيول كنارش بوده باشه نداشت
اون خانواده ي خودشو داشت و فقدان هشت ساله ي خاطراتشو كه خانوم بيون بارها تاكيد كرده بود فقط بخاطر يه تصادفه
هرچند اون تصادف هيچ وقت موفق نشد نداشتن هيچ عكسي از قبل از ٨ سالگيو بكهيونو توجيه كنه
البته بكهيون هم هيچوقت كنجكاوي نكرد
عشقي كه از والدينش ميگرفت كافي بود و حفره ي خالي خاطرات هشت سالش چيزي از خوشبختيش كم نميكرد
چان نفس عميقي كشيد، انگار سعي داشت اطلاعاتو توي مغزش دسته بندي كنه، بالاخره ادامه داد
"يه نفر تازه استخدام شده بود، ٤٠ ٤٥ ساله بود، نظافت اتاق ها رو به عهده داشت، مرد مهربوني بود، هممون دوستش داشتيم، وقتي ميومد توي اتاقمون ٦ تايي مينشستيم دورش تا واسمون از دنياي خارج از يتيم خونه افسانه ببافه، از خورشيد پررنگ ترش، سبزه هاي سبز ترش، از رودخونه و ماهياش، از دريا و قايقاش، از همه جا واسمون ميگفت، دنيايي كه توصيف ميكرد بهشت بود، آدما پاك و مهربون بودن، خيانت و دروغي نبود، همه عاشق هم بودن، درست مثل ما ٦ تا، زندكي سفيد سفيد بود، پر از پاكيو آرامش، انكار نميكنم كه دوستش داشتيم، منظورم همون آجوشيه... نميدونم شايد اين قصه تعريف كردناشم نقشه بود"
سرشو بين دستاش مخفي كرد و نگاهشو به طرح هاي شلخته ي روي شلوارش كشيد
سخت بود
اعتراف به اينكه نتونسته بود مواظب دوست عزيزش باشه سخت بود
حالا كه تا اينجا اومده بود بايد تمامش ميكرد
دستهاي ظريف بكهيون كه روي دستهاش نشست و نوازش گونه پوست دستهاشو به بازي گرفت آرامش از دست رفتش به تنش برگشت
ادامه داد
"از بچگيت خوشگل بودي... حتي بيشتر از لوهان هيونگ، دوست داشتني و شيرين زبون، چشمات برق ميزد و لبهات، لبخند يه لحظه اون لبهاي لعنتيتو ترك نميكرد، يه گلوله ي انرژي بودي، انگيزه ي زندگي بودي واسه تك تكمون، واسه من يكم بيشتر شايد... شايد خود زندگي بودي"
سرشو بالا آورد و به چشمهاي بكهيون كه بنظر ميرسيد حاله ي نازكي از اشك احاطشون كرده خيره شد
"احمقانه بود كه توي اون سن عاشق بشم ولي شده بودم، تو براي من مظهر همه ي زيبايي بودي كه آجوشي از اونطرف ديوار بلند يتيم خونه تعريف ميكرد، تا وقتي بودي خورشيدم پررنگ تر بود و سبزيه دنيام سبزتر... به اندازه ی تمام رودخونه ها زلال بودی و قدر همه سفیدی ها پاک... ولي غفلت كردم"
قطره اي اشك از گوشه ي چشمش پايين چكيد كه قبل از رسيدن به نيمه هاي گونش با انگشت ظريف بكهيون گرفته شد
دست بكهيونو توي دستش گرفت و همون انگشت كه با اشكش خيس شده بود، درست روي خال كوچولوي لعنتيشو بوسيد
"اون مرد، يه مار خوش خط و خال بود، يه گرگ تو لباس ميش، بهش اعتماد كرديم، به قصه هاش، به لبخنداش، يهو به خودمون اومديم ديديم لجن كشيده به زندگيمون، نميدونم اون روز كوفتي تو توي زيرزمين مجموعه چيكار ميكردي، ولي وقتي پيدات كردم تن كوچولوت پر خون بود، بدني كه من ميپرستيدم كبود بود و چشمات، چشماي براقت، كدر و غبار گرفته، بعد از تجاوز به تو غيب شد، انگار فقط بخاطر همين اومده بود، هنوز يادم هست وقتي بدن كوچيكتو توي آغوشم كه اونقدراهم از مال تو بزرگتر نبود قايم كردم و تا درمانگاه دويدم ١٠٠ بار مردم و زنده شدم، تو با چشمهايي كه ديگه برق نميزد بهم خيره شده بودي و من بخاطر ضربان قلبي كه به سختي توي آغوشم حس ميكردم هق ميزدم"
اونقدر ناخودآگاه گريه كرده بود كه به نفس نفس افتاده بود
سرش كه تو آغوش بكهيون فرو رفت دردش شديدتر شد
انگار تمام اون لحظات جلوي چشمهاش بود
وقتي تن بي جون بكهيونو روي تخت كذاشت و با دستهاي كوچيكش دست دكتر درمانگاهو چنگ زد تا دوستشو/عشقشو نجات بده
"از شدت شوك لال شده بودي، رد اشكهاي خشك شده روي صورتت بهم دهن كجي ميكرد، وقتي بخاطر آرامبخشا خوابيدي كل يتيم خونه رو دنبال مسببش گشتم، من همش ٨ سالم بود اصلا نميدونستم ميخوام چيكار كنم، گيرم پيداش ميكردم بعدش چي؟ ولي گشتم! همه جارو، حتي تصورشم نميكردم كار اون بوده باشه، اون مرد مهربون که فقط از خوبي و پاكي برامون قصه سر هم كرده بود ميتونست اينقدر بد باشه مگه؟ اما گردنبند لعنتيشو توي زيرزمين پيدا كردم، تو بهش چنگ زده بودي و پاره شده بود، البته اون حيوون اصلا متوجهش نشده بود، ميدونستم، ميدونستم اينكه از كسي بخوري كه بهش اعتماد داري خيلي دردناك تره، اينو خودت يبار از توي يه كتاب بزرگ كه بنظر من براي قد و قوارت زيادي گنده بود خوندي، تازه خوندن ياد گرفته بودي و واسه خوندنش ريپ ميزدي"
با يادآوري اون روز تكخندي زد
"به هوش كه اومدي بالا سرت بودم، درخشش چشمهاي خوشگلت خاموش شده بود، خواستم دستتو بگيرم ولي تو عقب كشيدي، با ترس بهم خيره شدي و رنگت پريد، دروغ چرا دلم شكست، شايد اولين بار بعد از ٢ سالگيم كه والدينم رهام كردن گوشه ي خيابون كه البته يادم هم نمياد، اون روز دلم شكست، من تو ي ٨ سالگي تو رو ميپرستيدم، تو و هرچي كه مربوط به تو بود، صدات، لبخندات، چشمهات، بدن كوچولوت، دستهاي ظريفت، پاهاي تپلت، لبهاي باريكت، نق زدنت وقتي غذا بدمزه بود، جيغ زدنت وقتي توي بهار درختا شكوفه ميزد، هول كردنت وقتي مچتو موقع كش رفتن ابنبات ميگرفتم، اخم كردنت وقتي لپهاتو گاز ميزدم، گريه كردنت موقع واكسن زدن، خنديدنت وقتي قلقلكت ميدادم، ذوق کردنت وقتی دوست جدید پیدا میکردی، غر زدنت وقتی صبح زود بیدارت میکردم، حتی گریه هات... اشکایی که آرزو میکردم هیچوقت نبینم، ولی تو منو پس زدي، اون دفعه ي اول بود ولي آخري نبود، بعد ازون همه چي عوض شد، تو عوض شدي، دوستيمون عوض شد، ديگه كسي انگيزمون نشد، ديگه صداي خنده هاي هيچكس راهروهاي يتيم خونه رو نلرزوند، 7 سال بعدي توي اون یتيم خونه ي لعنتي مثل جهنم گذشت، هيچ بهبودي پيدا نميكردي، افسرده و منزوي، نميذاشتي كسي نزديكت شه، نميذاشتي كسي لمست كنه، وقتي بالاخره تو ١5 سالگي از يتيم خونه بيرون زديم با دارو و مشاوره بهتر شدي!
هرچند بيرون اومدنمونم تا چند سال بعد عذاب بود، تا از زمين بلند شديم و درس خونديمو پيشرفت كرديم خيلي بدبختي كشيديدم، مخصوصا كه اون ديوونه هاي كوچولو لوهان، جونگين، سهون و كيونگم با ما زدن بيرون، ٦ تايي آواره شديم، ولي خب اونقدر تلاش كرديم تا بالاخره الان تو ٢٥ سالگي آسايش داشته باشيم! اينا رو كه يادته ديگه؟ هيچوقت واسم تعريف نكردي اونروز واقعا چي شد، ولي الان متاسفم كه واست ياد آوريشون كردم"
خودشو از آغوش بكهيون بيرون كشيد و اشكهايي كه صورت شيرين معشوقشو خيس كرده بود با لبهايي كه از اشكهاي خودش خيس شده بود بوسيد
و همزمان با دستهاي ظريف بكهيون كه شقيقه هاشو چنگ زد صداي فريادش توي گوشش پيچيد و تن ظريف بك بيهوش توي آغوشش فرود اومد!

DELUSIVE DREAM S1Donde viven las historias. Descúbrelo ahora