با صداي برخورد گوش نواز قطرات بارون روي شيشه ي بخار گرفته ی اتاق از خواب بيدار شد
شبيه لالايي آرومي به نظر ميرسيد كه روي شفاف شيشه نواختن گرفته
با سستي و پلك هاي سفيدشو در حصار سايه ي سياه مژه هاش گشود
چند بار پلك زد تا به نور نصفه نيمه اي كه از لابلاي ابرهاي سياه اتاقو روشن كرده بودند عادت كنه
خب سه روز گذشته بود
و اين دل گرفته ي آسمان گواه فرو رفتن دوباره در بند نوشته هاي دفترش بود
جاي چانيول كنارش خالي بود و ناخوداگاه ذهنش در پي پردازش دليل خالي بودن جاي چان به كار افتاد
هرچند بهرحال وقت براي پيدا كردن چان داشت
الان بهتر بود با چيزايي كه قرار بود امروز اتفاق بيفته روبرو بشه
سرجاش نشست و کمی درد توی تنش پیچید
لعنت حتما دیشب بد خوابیده بود...
كشوي پاتختيو بيرون كشيد و طبق عادت جلد سُرمه اي دفترو لمس كرد
بيرونش كشيد ورق زد تا به امروز رسيد
تا چند خط ابتدايي همه چيز عادي بنظر ميرسيد
بيدار شدن با نوازش قطره هاي بارون
جاي خالي چان
اما
"با صداي چانيول توي جاش چرخيد وزير لب غرغر كرد
"پاشو بيا صبحانه بخور كوچولو"
دراتاق با صدای چلیک باز شد و چان منتظر بيدار شدن بك به جسم گلوله شدش بين ملحفه ها خيره شد"
با پيچيدن صداي چان پشت در هول شد
"پاشو بيا صبحانه بخور كوچولو"
چه زمان بندي افتضاحي داشت بك
قبل ازينكه فرصت قايم كردن مدرك جرمشو پيدا كنه در باز شد و با نگاه خيره ي چان دست و پاشو بيشتر از قبل گم كرد
قطعا بك ميتونست زمان بهتري رو براي سوتي دادن انتخاب كنه
ولي كار از كار گذشته بود
خب اون الان با چانيولي مواجه بود كه با نگاه متعجب به دفتر سرمه ای رنگش خيره بود
"هي چان"
كاملا احمقانه تلاششو برای پرت کردن حواس چان کرد
و از اونجايي كه هيچ محدوديتي براي صحبت كردن با چان وسط نوشته هاش قائل نشده بود اين امكان ازش گرفته نشده بود انگار
"اون چيه بك"
چان با نگاه مشكوكي پرسيد و با دو قدم بزرگ خودشو بالا سر بكهيون رسوند
بك به شكل احمقانه اي سست شده بود و هيچ تواني براي تراشيدن دليل يا پنهان كردن دفتر در خودش نميديد
با بي حالي چشمهاشو بست و منتظر صداي چان موند
قطعا خوندن نوشته هاي روبروش براي چانيول فراي تصور بود
اين آخرين چيزي بود كه دلش ميخواست باهاش روبرو بشه
طاقت نااميد كردن پسر دوست داشتنيِ كنارشو نداشت
ناراحت كردنش يا به چالش كشيدن اعتمادش
بعد از دقايق دردناكي كه اندازه يك عمر گذشت صداي متعجب چانيول توي گوشش پيچيد
"توي يه دفتر سفيد دنبال چي ميگردي بك؟"
بكهيون با شوك چشمهاشو باز كرد و اول به نگاه گيج چانيول و بعد از اون به نوشته هاي دفترش زل زد
همشون همونجا بود
درست سر جاش
هيچ چيز عجيبي راجعبه نوشته هاي دفترش وجود نداشت
دوباره سرشو بلند كرد و نگاهشو به چشمهاي چان دوخت
هنوز هم متعجب بود
مطمئن بود چشمهاي چانيول چيزي جز حقيقت نميگن
اون واقعا نوشته هاي دفترو نميديد
نفسشو از سر آسودگي بيرون فوت كرد و با دست موهاشو بهم ريخت
اين چند دقيقه قطعا چند سال از عمري كه نميدونست توي اين دنيا داره يا نه كم كرده بود
"هه هه هيچي... فقط قشنگ بود بنظرم"
و جلد سُرمه اي ساده ي دفترو به چانيول نشون داد
اینکه چان بالای سرش ایستاده خیلی عجیب نبود چون اون داخل نوشته های دفتر، به اتفاقاتی که توی اتاق خواهد افتاد اشاره ای نکرده بود
چان ابرو بالا انداخت و با سوءظن به بكهيون خيره شد
تا جايي كه اون ميدونست بك عاشق وسایل شلوغ و تجملاتي، با رنگ های گرم و طراحیِ شلخته بود نه ساده و كلاسيك...
بهرحال اونقدرها هم مهم نبود
"آره خوشگله... صبحانه"
و با دست به خروجي اتاق اشاره كرد
بك با لبخند ايستاد و هول هول دفترشو توي كشو چپوند
حداقل خيالش از پيدا شدن دفتر تخت شده بود و اين يكي از نگراني هاشو حل كرده بود
سمت چان چرخيد و به لبخند احمقانه اي که صورتشو پوشونده بود خنديد
اين پسر قد بلند با اون جثه ي گنده، گوش هاي بزرگ و موهاي فر ميتونست در حين جذابيت احمق باشه
و چقدر بک بیمار این حماقت بود
تو دلش عجیب احساس خواستن ميكرد
خواستن همين احمقِ دوست داشتني، كه با اون چال يكطرفه ي گونش با چشمهايي كه انگار ميدرخشيد به نگاهش زل زده بود
شاید باید بیخیالِ انکارِ احساسات عجیبش میشد
صبحانه خوردن كنار دوستهاش چقدر دوست داشتني ميتونست باشه
همپاي چان بيرون زد و عجیب که به محض قدم گذاشتن به بیرون از اتاق دردی که بدنشو به چالش کشیده بود به یکباره قطع شد
سمت ميز صبحانه ي قرمز رنگ وسط آشپزخونه ي سفيد مشكي، که حالا فهميده بود به سليقه ي لوهان دكور شده قدم برداشت
فردا ميتونست به كابوسي كه وسطش گير افتاده بود كه البته ديگه اونقدرها هم شبيه كابوس بنظر نميرسيد فكر كنه
فردا...
امروز اما روز زندگي كردن بود
حتي تو دنيايي كه نميدونست كجاست
دور از پدر مادر عزيز و يا صميمي ترين دوستش
امروز اينجا بود و همين كافي بود
و قطعا اون لبخند درخشان كه لبهاي برجسته ي چانيولو هلالي كرده بود در اين كنار اومدن يك دفعه اي بكهيون بي تاثير نبود!
-------------
YOU ARE READING
DELUSIVE DREAM S1
Fanfiction▪️ Fanfiction: Delusive Dream ▪️ First Season: Dizzy ▪️ Couple: Chanbaek HunHan KaiSoo ▪️ Genre: Fantasy Mystery Romance ▪️Condition: Completed ▪️ Author: Hera ▪️ Story is about: تا حالا شده خودتونو وسط يه داستان تصور كنيد؟ اگه اون داستانو خودتون ن...