Part 29

98 35 0
                                    

خيره به اتاق سفيد رنگ روبروش آخرين جمله ي كتابش جلوي چشمهاش نقش بست
"بــــــــــــــوق صداي دستگاهي كه با آن خط صاف لعنت شده و همه هشدار های چشمک زن پرتشویش، از تپش افتادن قلب تپنده اش را با دهن کجی بر سر دنيا آوار كرد،  ملحفه ي سفيدي كه روي سرش كشيده شد و آرزويي در قلب مچاله شده ي كوچكي كه كنار تن معشوقه اش، كه گرماي عاريه ايِ دستگاه هاي لعنت شده را كم كم به خلا روشن بهشت ميباخت، شكست"
خيره به تن دوست داشتني كه ميرفت تا زير ملحفه ي سفيد رنگ مدفون بشه پلك زد و قطره اشكي از گوشه ي پلكش چكيد
مچاله شدن قلبشو توي سينش حس كرد
و سرزنش وار زمزمه كرد
"تو معشوقتو كشتي بيون بكهيون..."
—————————
اونقدر شوكه و بي حس بود كه هيچكدوم از اتفاقات دورو برشو حس نميكرد
حتي نفهميده بود چطور به خونه برگشته
فقط هرچي بود بي جوني پاهاش و سنگيني قلبش بود
وقتي پاشو توي خونه گذاشت عطر چان توي صورتش شلاق شد
و فشار قلبش شديدتر
هر قدم که به جلو برميداشت جون توي تنش به تحليل ميرفت
صليب نيمه اب شده ي چانو بين انگشتهاش گرفته بود و به حال خوشبختي تمام شدش افسوس ميخورد
ضعف شديدشو حس ميكرد
تمام گوشه هاي خونه با خاطرات چان تزيين شده بود
حتي هواي تنفسش هم ياد چانو به تنش رسوخ ميداد
پاهاشو جلو کشيد و تا كنار اتاقشون رفت
وحشت داشت
از باز کردن در و روبرو شدن با جاي خالی مردي كه مدتي بود به تمام خواستني هاش تبديل شده بود وحشت داشت
كاش هيچوقت نويسنده نشده بود
هرچند شايد اگر نويسنده نبود اين دنيا و اون مرد ترسيم نميشد اما به درد عميق قلبش مي ارزيد
هرچند شايد خوشبختي كوتاه مدت تقلبيش ارزش اين دردو داشت
در لحظه تمام احساساتش قاطي شده بود
نياز داشت روحشو شكنجه كنه
و مغزي كه اين پايان تلخو رقم زده بود به درد مهمان كنه
پس دستگيره ي درو چنگ زد و به پايين كشيد
در رو به تمام خااطراتش باز شد و توي چاله اي از احساسات فرو رفت
حس ترس، حس غم، حس درد و عشق
شايد عشق از همشون قوي تر بود
سرخ سرخ
درست رنگ خوني كه صورت چانيولشو رنگ کرده بود
قدم به داخل گذاشت و پاهاشو دنبالش کشيد
تمام توانش رو به تحليل بود و مطمئن بود نهايت زماني كه براي ايستادن داره پنج دقيقست
كنار تخت رسيد و خم شد
كشوي پاتختي رو بيرون كشيد و دفتر لعنتيش... عامل تمام درهاشو خارج كرد
ورق زد و نوشته هاي برگشته ی دفتر به قلب شكستش دهن كجی كرد
روي صفحه ي آخر ايستاد و قطره اشكي از گوشه ي چشمش فرار كرد
چشمهاشو بست و سقوط قطره ي اشك روي كلمه ي قرمز رنگ پايان و نديد
و درسته اين آخرِ داستان لعنت شدش بود
درست نفهميد چطور اما ضعف بر تنش غلبه كرد و با سقوطِ بي اختيار به خواب عميقي كشيده شد
———————————
با هول چشمهاشو باز كرد و بدبختي عميقش روي سرش آوار شد
اون عشق دوست داشتنيشو از دست داده و حالا خوابيده بود
ضعف يا هرچي در اين شرايطی که بايد خودشو شكنجه ميكرد
بي شك حق خوابيدن نداشت
يا خنديدن
يا حتی زندگي كردن
نفس عميقي كشيد و با كرختي سر جاش نشست
بايد جهنم كردن زندگي رو براي خودش از همين لحظه شروع ميكرد
تصمیمشو گرقت...
اما به محضي كه به تاريكي عادت كرد تمام معادلاتش بهم خورد
لعنتي... اينجا اتاق خودش بود
اتاق نفرين شده ي خودش
اتاق نفرين شده ي بيون بكهيونِ نويسنده
و اين يعني اين پسرك بخت برگشته به دنياي خاكستري خودش برگشته بود

DELUSIVE DREAM S1Where stories live. Discover now