Part 24

83 28 0
                                    

توي جاش غلطيد و دستهاشو كشيد
بدنشو مچاله كرد و به سمت منبع گرمايي كه اطرافش حس ميكرد جلو رفت
به محض بخورد با تن داغ و برهنه ي چان دستهاي بزرگي دور تنش پيچيد و در آغوشش پرس شد
آه ناخواسته اي كشيد و بدنشو بيشتر به تن داغ چان فشار داد
"نميخواي پاشي كوچولو؟ جونگين و كيونگسو اومدن"
چشمهاش به سرعت باز شد و سرش از آغوش چان بيرون اومد هرچند هنوز بدنش به بدن چان چفت شده بود
"خوبه؟"
بي شك منظورش جونگين بود
و چان فهميد
"نميدونم... بيرون نرفتم"
بك اخم كرد
"بايد ميرفتي استقبالش احمق"
و چان روي تنش چرخيد
بكهيونو زير بدنش گير انداخت و با شيطنت توام با عشق به چشمهاش خيره شد
"يعني ميگي نگاه كردن به تو... وقتي خوابي و بي هوا اون باسن گرد برهنتو هوا ميكني... انگشتتو توي دهنت هول ميدي و حين مكيدنش ملچ مولوچ ميكني... پاهاتو باز ميكني و بين پاهاي من فرو ميكني... دست خوش فرمتو پايين ميبری، عضوتو چنگ ميزني و صداي نالتو رها ميكني... با بدن داغ کوچولوت دنبال من میگردی و با چشمهای بسته و ذهن خواب مثل آهنربا جذبم میکنی و بعد شبیه مظلوم ترین آفریده ی کائنات بی گناه و معصوم خودتو به بدنم میمالی رو، از دست بدم... فقط واسه صبح به خير گفتن به اون دوتا عاشقِ احمق؟؟؟"
رو به چهره ي گنگ و دهان از تعجب باز مانده ي بك پرسيد
و به ثانيه اي تمام تحملش دود شد و به هوا رفت
"ايشش"
بوسه ي محكمي از لبهاي كوچك بازمانده ي بك گرفت
"نه جانم از اين خبرا نيست... جونگ ميتونه منتظر بمونه"
و بازهم سرشو پايين برد و لبهاي بكهيونو گير انداخت
هرچند هنوز هم سايز چشمهای بک به اندازه ي نرمال برنگشته بود
هيچوقت از اين عادت هاي بد خوابيدنش خبر نداشت
البته طبیعي هم بود
پسركي منزوي با ترس از تماس چطور ميتونست كنار کسي بخوابه تا بعد از اين عادات عجيبش بشنوه؟؟
تنها دوستش سوهو بود که اون هم فاصلشو از بک حفظ میکرد
یه جورایی انگار دوری از بکهیونو یاد گرفته بود
که البته مقصر هم نبود...
هرچه بود تقصیر فوبیای عجیب بک بود
و جونمیون بی شک بهترین دوستی بود که آدم غیر قابل تحملی مثل بک میتونست داشته باشه!
با فکر به سوهو دلش از دلتنگی فشرده شد...
حتما خیلی نگرانش شده بود...
هرچند هیچ ایده ای نداشت تو دنیای واقعیش چه اتفاقی همزمان درحال وقوعه اما گاهی بهش فکر میکرد
با انگشت شست انگشتر یادگاری ای که تو انگشتش فرورفته بود رو لمس کرد
و حيني كه لبهاش بين لبهاي حريص چان مكيده ميشد چشمهاشو بست و خودشو به دست چان سپرد
چيزي كه واضح بود ترسش از رابطه درمان شده بود
بخاطر جايگزين شدن خاطرات كيم هيونمين با خلا خاطرات ٨ سالش بود
يا عشق بي منطق و عجيبش نسبت به اين پسرك دوست داشتني، نمیدونست
اما هرچي كه بود موفق شده بود ترس بكهيونو به زير بكشه تا اون الان اينطور بين دستهاي معشوقش... درست زير تنش پيچ و تاب بخوره
دستهاشو بين موهاي چان فرو برد و كشيد و دهانشو براي همكاري در بوسه اي كه تا اين لحظه يكطرفه بود باز كرد
و گره خوردن خيس زبانش با زبان سرکش و متجاوز چان به آسمان نهم پرتابش كرد
اين قطعا نهايت خوشبختي بود
و امروز
اگه يروزي ازش ميپرسيدن بهترين روز زندگيتو نام ببر قطعا امروز اون روز بود
آهسته صورت چان عقب كشيد و به نگاهش لبخند پاشيد
به وضوح مطمئن بود چيزي كه راجعبه شروع امروز توي دفترش نوشته بود با چيزي كه در حال وقوع بود فرق ميكرد
و اين به زانو در امدن قسمت از پيش تعيين شده در مقابل عشق، عجيب دوست داشتني بود!!
وقتي كيونگسو تونست
و يا لوهان
پس اونم ميتونست
ميتونست جلوي از دست رفتن خوشبختيش كه قطعا تماما همين پسرك با چشمهاي براق بودو بگيره
و چرا كه نه!!
چان با لبخند از روي تنش عقب كشيد و قبل ازينكه اقدامي براي ايستادن كنه روي دستهاي پسرك بلند شد تا به سمت حمام حمل بشه
"ميدونم درد داري... انقدر اداي سوپر هيروهاي ديزني رو در نيار"
بك خنديد
"الان داري از ديكت تعريف ميكني؟"
و چان با قهقهه ي كنترل نشده به عضو بك اشاره كرد
"در مقابل اين آبنبات... مال من هيولاست"
و البته پايين پريدن يك دفعه اي بك از آغوشش و باز شدن بي هواي آب سرد از دوشي كه دقيقا زيرش ايستاده بود توسط معشوقه ي سركششو به جون خريد!!
—————————
با طمانينه همراه چان بيرون زد و با عشق به تابلوي تابستوني رنگ روبروش خيره شد
لوهان و سهوني كه از ديروز كه به هواي اعتراف بيرونشون فرستاده بود نديده بودشون انقد تنگ تو آغوش هم فرو رفته بودن كه هرم عشقشون فضا رو قرمز كرده بود
و كيونگسو
با وجود اينكه دلخور بود
ستاره ها حين نگاه كردن به جونگين توي چشمهاش سوسو ميزدن
و بي شك نور عجيبي كه ساطع میشد ناشي از انعكاس غليظ عشقشون بود
و اون...
خودش...
بيون بكهيون نويسنده
پسرك شلخته ي منزوي با فوبياي تماس...
اونقدر عاشق بود...
كه ميتونست حتي گردش زمين به دور خورشيد
يا دليل ترتيب چينش ستاره هاي كهكشان راه شيري
سبزی سبزه یا آبی دریا
گرانش نیوتون
يا نسبيت انيشتين
همه ي اتفاقات ريز و درشت كائنات
از طلوع شرق و غروب غرب
تا آفتاب روز و مهتاب شب....
ميتونست تمام دنيا رو به تابش شديد عشقش ربط بده!!!
و چه خوب که مطمئن بود كه حس پسركي كه برگشته بود و به صورتش لبخند ميپاشيد هم قطعا همينطور بود!!!
و همين تابلو، پتانسیل تبدیل کردن امروز به بهترین روز عمرش رو داشت!!
گرم از فضای قرمز پر عشق اطرافش جلورفت و روبروشون نشست
"هي بچه ها صبحانه!"
و صداي لوهان حواسشو از تصورات رنگیش به صورتش جلب كرد
لعنتي....!
اين رنگ مو
نفس عميقي كشيد
"موهاتو رنگ كردي هيونگ؟"
پرسيد و به نگاه شرمنده ي سهون خيره شد
"تقصير منه! راستش خيلي ازون صورتي خوشم نميومد"
و صداي لوهان همراهش بلند شد
"راستش ما... ما الان توي رابطه ايم"
و بين جيغ و داد وخوشحالي بقيه ي اعضاي خونه، ذهن بك به نوشته هاي دفترش كشيده شد
بخاطر داشت
قرار بود يكماه بعد، بعد از اعتراف سهون، لوهان موهاشو رنگ كنه!
و اين...
فقط نشونه ي يك اتفاق بود
دستکاري كردن سرنوشت از پيش تعيين شده روند حركت اتفاقاتو سريع كرده بود
و هرچند با دیدن خوشحالی دوستانش از تصمیمش پشیمون نبود، جلو کشیده شدن اتفاقات تنها یک معنا داشت که شبیه یک جمله ی اعصاب خورد کن توی سرش رژه میرفت...
متاسفانه بیون بکهیون برای محافظت از خوشبختیش خيلي وقت نداشت!!!
------------------

DELUSIVE DREAM S1Where stories live. Discover now