تکیه زده به دیوار منتهی به راهرو ی اتاق ها ایستاده بود و به صحنه ی زیبای روبروش خیره شده بود
سهونی که سرشو به شونه ی هیونگش _البته به ظاهر هیونگش_ تکیه زده بود و به آرومی از اتفاق بدی که سر کارش افتاده بود گله میکرد
و انگشت های ظریف بزرگترین عضو خانواده که موهای کوچکترینشو به بازی گرفته بود و با حوصله و لبخند تمام نق نق هاشو با لذت گوش میکرد
از ذهنش گذشت...
این دوتا احمقی چیزی بودند؟
چطور نمیفهمیدند دارند به وضوح تو عشق هم دست و پا میزنند؟
و خب نگرانی بک هم از غرق شدنشون بود
حتی با وجود اینکه آینده ی پیش روشون رو میدونست هم میترسید... میترسید دیر شده باشه و این عاشقانه ی زیبا که شبیه تابلوهای آنتیک موزه های بزرگ، دیدنی بود
یروزی... شاید حتی بعد از اتمام داستان کوفتی بک، از هم بپاشه و خورده هاش قلب هر دوشونو به تیغ بکشه!
وقتی لوهان چرخید و با مهربونی صورت سهونو قاب کرد
انگشت شستشو روی صورت مردونه ی سهون کشید و آروم گونشو بوسید آه بی صدای بک از بین لبهاش رها شد
درسته که همه سهونو به خاطر کوچکترین عضو خانواده بودن یکم بیشتر دوست داشتند یا نه... شاید بحث دوست داشتن نبود فقط بیشتر علاقشونو بهش ابراز میکردند
لوسش میکردند... خواسته هاشو براورده میکردند
حتی اگر ساعت 2 صبح بود و سهون شبیه زن های باردار هوس یه خوراکی عجیب میکرد هم یکی از هیونگ هاش برای پیدا کردن سفارشش از خونه بیرون میزد
اما برای لوهان... این وضعیت شدیدتر بود... به وضوح شدید تر بود
انگار سهون برای لوهان تو هفت سالگیش مونده بود
و خب سهون هم از این وضعیت به شدت راضی بود
از داشتن همه ی توجه ها... به خصوص توجه ویژه هیونگ مو صورتیش
جوری که جونگین نبود
نه حتی با وجود اختلاف سنی نه چندان زیاد با سهون
یعنی در اصل از وقتی مسئولیت کیونگ به عنوان زوج به برنامه های زندگیش اضافه شده بود محکم، استوار و مرد بودنو به همه ی توجه های دنیا ترجیح داده بود
ولی سهون...
شاید فقط برای بیشتر داشتن توجه لوهان اینطور لوس شدن رو دوست داشت
و بک میدونست
اینکه سهون بالاخره یه روز برفی جرات اعتراف کردن به _زیباترین هیونگ دنیا_ رو پیدا میکنه
و خب عامل این شجاع شدن یک دفعه ای هم خودشه... خودِ عوض شدش با کیم هیونمین
ولی بک اینروزها عجیب به به هم ریختن نوشته ها علاقه پیدا کرده بود
و خب کمی جلو انداختن بهم رسیدن این دو تا عاشق با مرض زیادی تابلو بودن، ایده ی بدی بنظر نمیرسید
با کمی تغییر شاید...
پس عقب گرد کرد...
شاید منتظر لوهان موندن میتونست کورسوی امیدی برای عاشقی باشه که برای تغییر آینده ی تلخی که برای معشوقش رقم زده دست و پا میزنه ... شاید!
--------------
كلافه سرشو روي بالشت كوبيد
"كيونگ لطفا"
كيونگسو با حالت بي حسي كه سعي داشت عصبانيتش از چانيول هيونگش كه رهاش كرده بود تا مجبور بشه پيش جونگ بمونه، ناراحتيش از دست خودش كه نتونسته اون پسرك برنزه رو تنها توي اتاق خصوصي بيمارستان رها كنه و برگرده و دلخوري از پسر پريشوني كه مابين ملحفه هاي سفيد روي تخت زيباترين صحنه ي تمام زندگيش بود رو پشتش مخفي كنه به خيره شدن به نقطه اي فرضي روي ديوار آبي رنگ بيمارستان ادامه داد
فقط سعي داشت جونگینو ناديده بگيره چون قطعا هيچ چيز جذابي روي ديوار لعنتي ديده نميشد
جونگين بار ديگه نق زد
"هيوووونگ"
كيونگسو با اين پسر بزرگ شده بود درست از همون زماني كه دنبال بكيون هيونگش كه يادش نميرفت چقدر سعي كرده بود قانعش كنه بكهيون صداش بزنه راه افتاده بود و روبروي پسر بچه ي پفكي با مزه اي كه اشهاش روي صورت شيرينش روون بود و با چتري هاي مشكي كه روي صورتش ريخته بود كيوت ترين صحنه ي ممكنو ساخته بود ايستادند و بكهيون خم شد تا دليل قطره هاي بلوريني كه چشمهاي پسر كوچكترو خيس كرده بفهمه، اون بي خبر از همه جا خم شده بود تا روبروي صورت گرد پسر كوچولو قرار بگيره و بي اختيار لپ خيسشو بوسيده بود، بوسه اي كه اونقدر پسركو شوكه كرده بود كه گريه كردنو فراموش كرده بود و با بهت به پسري كه كمي ازش بلند تر بود ولي به شدت سفيد و پنبه اي بود خيره شده بود
درست همون وقتي كه لبخند گنده اي لبهاي قلوه اي پسركو كشيده بود و با صورت خيسش تضاد تو دل برويي ساخته بود
همون وقتي كه بكهيون خنديده بود و تاكيد كرده بود كه اونا دوستاي خوبي ميشن
از همون زمان يادگرفتنِ كيم جونگينو شروع كرده بود
و حالا بعد از سالها خوب ميدونست جونگ فقط زماني هيونگ صداش ميزنه كه از تمام دنياي اطرافش قطع اميد كرده و شايد منتظره لپش محكم توسط لبهاي قلبي شكل منبع آرامشش بوسيده بشه تا لبخند رو مهمون لبهاي قرمزش كنه
شايد بايد ميبخشيدش
اين تفكر ثانيه اي ذهنش گذشت
شايد ميشد بهش پروبال داد
ولي به همون سرعتي كه توي سرش جرقه زده بود ناپديد شد
هرچند خودش هيچوقت نفهميد چرا انقدر سريع از بخشيدن پسري كه تو شعله هاي عشقش ميسوخت پشيمون شد ولي قطعا دليلش نوشته هاي كوفتي دفتر هيونگي بود كه تو خونشون روي تخت پارك چانيول لم داده بود!
------
قدم هاي چانيولو بو ميكشيد
حتي اين واقعيت كه زمان دقيق برگشتن چان از بيمارستان بعد از رها كردن كيونگ كنار جونگ كه البته بنا به نوشته هاي خودش رابطه ي تازه خراب شدشون پيشرفت چنداني هم نميكرد با همون مداد كرمي رنگي كه شايد دها از هم شكل هاش سر نوشتن اين داستان تمام شده بود روي كاغذ سفيد دفترش حك شده بود هم از خاص بودن بوي قدم هاي چان كم نميكرد انگار
مطمئن بود
حتي اگه روي ساعت نگاه نميكرد هم به محض نزديك شدن معشوقش بوي نفس هاي چان از لابلاي تمام درز هاي در و پنجره ي خونه به سمت بيني بيچارش هجوم مي آورد و چنان هجمي از لذت به سلولهاش تزريق ميكرد كه شايد براي ثانيه اي كرخت ميشد
افسوس كه نميتونست از روي تخت بلند شه و به استقبال دوست پسر جذابش بره
درست بعد از صحبت کردن با لوهان، وقتی با چشم های درشت شده و لبهای کوچولوی او شکل شده رهاش کرده بود و صدای بهم خوردن در خونه خبر از بیرون زدنش با سهونو داده بود در بند نوشته ها فرو رفته بود
توي نوشته هاي دفتر قرار بود بكهيون متوجه اومدن چان نشه و تا روشن شدن لامپي كه چان دستشو روي كليدش فشار داده توي تخت بمونه
و چه احمقانه ... چطور ممکن بود بک صدای برخورد بازدم چان به ذرات معلق هوا رو نشنوه...
و متوجه رسیدنش نشه!
و همینطور که الان روی تخت نشسته و بند بند وجودش به سمت چان میکشتش براي ديدنش له له نزنه
انگار از لحظه اي كه پا وسط اين روياي شيرين گذاشته بود تمام نوشته هاي احساسيشو به چالش كشيده بود
البته اون به نوشتن عاشقانه هاي ملايم بعضا سرد معروف بود
و شايد دليل مشهور شدن بيش از حدش هم همين تفاوت بود
اما اين حقيقت كه شيريني اين زندگي كه فرسنگ ها از روزمرگي هاي كلافه كننده بيون بكهيون نويسنده فاصله داشت گاهي دلشو ميزد
ترس از بيرون اومدن از اين وهم
يا شايد ناتواني در تغيير پايان داستان
اگر بعد از وقوع پايان لعنت شده اي كه خودش نوشته بود مجبور ميشد توي دنياي بدون عشقش بمونه...
اين يكي قطعا كابوسي بود كه نابودش ميكرد
خب البته شايد كلمات كذايي تحرير شده توي دفترش ميتونستند حركت پاهاشو كنترل كنند كه البته از بند كنترل اون هم خارج شدن چندان سخت نبود اما متاسفانه از اخرين باري كه از شدت درد توي شركت بيهوش شده بود كمي واهمه از اين درد به دلش نفوذ كرده بود
اما خب اون كلمات در كنترل كردن ذهنش كاملا شكست خورده بودند
احساست و تفكراتش كاملا در دست خودش بود و مطمئن بود ميتونه توي همين لحظه از شوق ديدار پارك چانيول بميره
اين هجم علاقه هيچوقت براش تعريف نشده بود
حتي با اينكه بيون بكهيون نويسنده بود و نوشتن احساسات عميق و اغراقي و به خورد خواننده دادن تفكرات بيش از حد عاشقانه شغلش بود كه خب البته تا جاي امكان در مقابل اين سبك از نوشتن مقاومت ميكرد
اما باز هم هيچ وقت نتونسته بود اين چنين عشقيو با مداد بي جونش روي دفتر بي حسش به تصوير بكشه
اصا اين هجم از كشش ابدا به تصوير كشيدني به نظر نميرسيد
انگار فقط احساس كردني بود
عميق و قرمز
به رنگ عشق!
و حالا چانيول اينجا بود
كنار كليد لامپ روشن شده
با يك لبخند عميق و عاشقانه
و قلب بيچاره ي بكهيون از خود كوبي توي ديواره هاي ماهيچه اي سينش خسته نميشد
شايد اگه چاره داشت سينه ي پسرك نويسنده رو ميدريد و خودشو توي دستهاي بزرگ پارك چان پرت ميكرد
و لبخند عاشقانه ي چان همزمان با جلو كشيدن بدنش و خيمه زدن روي تن مرد كوچكش به بكهيون هم سرايت كرد!
YOU ARE READING
DELUSIVE DREAM S1
Fanfiction▪️ Fanfiction: Delusive Dream ▪️ First Season: Dizzy ▪️ Couple: Chanbaek HunHan KaiSoo ▪️ Genre: Fantasy Mystery Romance ▪️Condition: Completed ▪️ Author: Hera ▪️ Story is about: تا حالا شده خودتونو وسط يه داستان تصور كنيد؟ اگه اون داستانو خودتون ن...