بالاخره بعد از شاید ساعتی آروم گرفته بود و از آغوش چان بیرون اومده بود
هرچند هنوز هم نمیتونست هق هق شدیدشو کنترل کنه
هرچقدر هم که چان برای آروم کردنش تلاش میکرد بی نتیجه بود
انگار تمام فشار این مدت اشک شده بود و از چشم هاش میچکید
"من اینجام بک... سالم... تمامش کن لطفا"
ولی بکهیون چطور میتونست؟ فقط خودش میدونست چقدر درد تحمل کرده
درد اینکه خودش مرگ معشوقشو طراحی کرده حتی ازینکه این مرگ نزدیکه هم دردناک تر بود
و الان اونقدر خوشحال بود که میخواست تمام عاشقی های نکردشو اشک کنه و از وجود پردردش بیرون بریزه
وقتی بالاخره با صورت خیس و هق هق خفه تو آغوش چان وارد خونه شد انگار یکم آروم گرفت
آرامش این خونه و اعضای اون خانواده عجیب غریب بود
به محض حس کردن سطح نرم کاناپه زیر پاش متوجه شد چند دقیقست اشک هاش خشک شده و تازه ترها جایگزینش نشده
به محض ایستادن چان لباسشو چنگ زد و سعی کرد نزدیک خودش نگهش داره
چان با آرامش کنار پسرک حساسش نشست و دوباره تن سبکشو به آغوش کشید
و صدای گرفته ی بک توی گوشش پیچید
"هیچوقت نمیر..!"
لبخند نصفه نیمه ای زد و حلقه ی آغوششو تنگ تر کرد
انگار بیش از حد بکهیونو ترسونده بود
هرچند بکهیون بخاطرش صدمه دیده بود اما ازینکه زنده بود و هنوز میتونست عطر این تنو نفس بکشه خوشحال بود
چون شک نداشت اگه اون ماشین با اون سرعت بهش برخورد میکرد قطعا کارش تمام بود
نفس عمیق دیگه ای لابلای موهای مشکی پسرک آغوشش کشید و اهسته زمزمه کرد
"باید پاهاتو پانسمان کنم بک... من همینجام... قرار نیست در اثر سر خوردن تو حمام بمیرم، چنین مرگی بیش از حد مفتضحانست"
سعی کرد با شوخی حال و هوای بکهیونو عوض کنه هرچند خیلی هم موفق نبود
اما حداقل مشت های ظریف پسرک از لباسش باز شد و زمزمه ی گنگش که بیشتر شبیه لب زدن بود مثل لالایی توی گوشش پیچید
"زود بیا"
وحالا چان پشت در حمام اتاقش به دنبال جعبه ی کمک های اولیه گم شده بود
به محض برگشتنش و پانسمان پاهای زخمی پسرک به شکل ترسناکی با شیشه بریده بود و واگذار کردن مراجعه به بیمارستان به بعد از بهتر شدن بک بلند شد و معشوقه ی ظریفشو که از بس گریه کرده بود خوابش برده بود روی تخت خوابوند و برای پختن غذایی شاید خوشمزه ای از تاق بیرون زد
----------------------------
به محض بیرون رفتن چان چشمهاشو باز کرد و روی تخت نشست
کشوی پاتختی رو بیرون کشید و با دست دنبال دفتر سرمه ای رنگش گشت
به محض لمس دفتر با لج بیرونش کشید و با حرص ورق زد
ولی اتفاقی افتاده بود که اصلا انتظارشو نداشت
تمام صفحات دفتر سفید بود
نه حتی نقطه یا کلمه ای
سفیدِ سفید مثل روز اولی که از لوازم تحریر فروشی کنار آپارتمانش خریده بودش
و این فقط یک معنا داشت
بیون بکهیون تا ابد همینجا وسط داستان خودش اسیر شده بود
و هیچ راه بازگشتی به دنیای یکنواخت و مزخرف خودش که بجز والدینش و سوهو هیچ پوئن مثبت یا اتفاق سرگرم کننده ای داخلش نبود نداشت
و شاید احمقانه و یا حتی بیرحمانه بود اما خوشحال بود
در واقع بنظرش این بهترین زندان دنیا بود تا وقتی که پارک چانیولِ جذابش زندان بان این دخمه بود!
------------------
قبل از باز كردن چشمهاش با دست دنبال تن چان گشت و به محض پيدا كردنش خودشو به سمت چپ كشيد
در آغوشش فرو رفت و عطر تنشو محكم نفس كشيد
مخلوطي از بوي عطر ترش و شاور ژل تلخش توي مشامش پيچيد كه نشون ميداد دوش گرفته
لبخند عميقي زد و بيشتر خودشو به چان ماليد
در اصل به اينطور بيدار شدن در آغوش چان عادت كرده بود
در حالي كه مطمئن بود قبل ازينكه به جلو بخزه و توي آغوش چان فرو بره در اصل قبل ازينكه دستهاي پسر بلند تر دور تن ظريفش حلقه بشه و تنش به بدنش چفت بشه چان روي دستش تكيه زده بوده و در حال تماشاش بوده
در واقع شك نداشت
و بنظرش هيچ چيز تو دنيا شيرين تر از بيدار شدن زير نگاه سوزان چان با حس حرارت بدنش دقيقا چسبيده به تنش... صداي قهقهه ي بلند اعضاي خانواده ي جديدش... حرص خوردن هاي كيونگ از دست شلختگي جونگين... مراقبت هاي شايد حتي افراطي سهون از لوهاني كه بخاطر عوض شدن نقش محافظ توي رابطشون زيادي خوشحال بود... نق زدن هاي متظاهرانه ي لوهان به نشان اعتراض وجود نداشتش به لوس شدنش توسط دونسنگش... و عاشقي كردن هاي افراطي و حتي حال بهم زن جونگ از ترس از دست دادن كيونگي كه هنوز باورش نميشد بخشيدتش...، نبود
حتي اگه دلتنگ والدينش بود
يا حتي اگه الان جونميون كل سئولو دنبالش گشته بود
اينجا بودن... درست وسط اين خوشبختي تمام آرزوش بود!!
بك اينجا خوشحال بود... خوشحالي اي كه تظاهري نبود
خوشبختي اي كه عاريه به نقاب نويسندگي نبود
محبوبيتي كه موقتی و دو روزه بابت چاپ كتاب جديدش نبود
و علاقه اي که حس ميكرد از سمت تك تك دوستانش مطمئنا ظاهري و متملقانه نبود
اين همه خوشرنگ بودن اين دنيا روح بكهيونو نقاشي كرده بود انگار
به اندازه ي تمام روزهاي سياه و خاكستري عمرش
تمام روزهاي انزواي احمقانش به بهانه ي فوبيايي كه شايد حتي نبود
و به قدر همه ي زندگي نكردن هاش وسط دنياي سرد و بي روحش
پررنگ و درخشان شده بود مابين تشعشات عشق بي منطقش
انگار كه هيچوقت خودشو توي خونه حبس نكرده بود
يا آينه ي اتاقشو به جرم نشون دادن حقيقتِ زیباییِ چهرش به سنگ محكوم نكرده بود
انگار هيچوقت دستهاش زير بار خط خطي تيغ قرمز نشده بود
يا تنش با درد و حماقت شكنجه نشده بود
درست بود...
هيچ كس جز صمیمی ترین دوستش از زندگي بيون بكهيون نويسنده و افسردگي حادش كنار ترس از تماس اطلاع نداشت
ولي حداقل خودش ميدونست كه اينجا اون دنياي خفه ي سياهش نيست
اصلا شايد هيچوقت بيون بكهيوني وجود نداشته بود
شايد بك كيم هيونميني بود كه با بكهيون درگير يك نزاع "توهم ميتوني بدبخت باشي" شده بود
در واقع قبل از اینکه به خوشبختیش برگرده!
احمقانه بود اما بك وسط اين حجم از خوشي حتي به هويت خودش هم شك كرده بود
ESTÁS LEYENDO
DELUSIVE DREAM S1
Fanfic▪️ Fanfiction: Delusive Dream ▪️ First Season: Dizzy ▪️ Couple: Chanbaek HunHan KaiSoo ▪️ Genre: Fantasy Mystery Romance ▪️Condition: Completed ▪️ Author: Hera ▪️ Story is about: تا حالا شده خودتونو وسط يه داستان تصور كنيد؟ اگه اون داستانو خودتون ن...