اينكه جونگ الان واقعا با عشق به كيونگسو زل زده بود يا فقط چون خودش اينطور نوشته، اينجور به نظر ميرسيد
يا اينكه سهون واقعا عاشق لوهان بود تا حدي كه براي جلب توجهش حاضر بشه صداي فرياد اعصاب خورد كنشو بلند كنه يا فقط چون بكهيون با اون نوشته هاي لعنتيش مجبورش كرده بود عاشق شده بود
حالا كه اينطور عجين شده كنارشون نشسته بود و شخصيت هاي خلق شدشو اينطور ساخته شده از گوشت و خون ميديد تمام معادلاتش بهم ريخته بود
گاهي به سرانجام رابطه هايي كه خلق كرده بود فكر ميكرد و عصبي ميشد
اينكه لوهان با اون همه غرور و مردونگي نهايتا حاضر بشه با سهون وارد رابطه بشه خواست خودش بود؟؟؟
يعني هيچ جبري مجبورش نميكرد؟
يا اينكه جونگین با وجود اين نگاه عاشقانه ي لعنتي روي كيونگسو با اون دخترك نچسب بهش خيانت كنه واقعا تصميم شخصيش بود يا قسمت لعنت شده اي كه بكهيون رقم زده بود؟
از نگاه كردن تو چشمهاي كيونگ خجالت ميكشيد
بنظرش اين احساسات ضد و نقيضش احمقانه بود
اونا قاعدتا قرار بود فقط كلماتی روي كاغذ باشند
قرار نبود جان بگيرندو زندگي كنندو و بكهيونو بخاطر خلق اين سرنوشت به احساس گناه وادار كنند
گاهي فكر ميكرد نكنه شخصيت هاي بقيه ي كتاب هاي نفرين شدش هم جايي زندگي ميكردند و با غم و شادي كه اون براشون خلق كرده بود دست و پنجه نرم ميكردند؟
اما ثانيه اي بعد توي سر خودش ميكوبيد و بخاطر اين افكار احمقانه خودشو سرزنش ميكرد
وسط يه باتلاق عميق از تفكرات نوچ شده رها شده بود
هرلحظه پايين كشيده ميشد و براي رهايي از اين همه فكر لزج كه روي سطح مغزش شبيه سيال كشيده ميشد دست و پا ميزد
گرمای مطبوعي كه دور انگشتانش پيچيده شد از منجلاب دوباره ي تفكراتش بيرونش كشيد و به فضاي آروم شده از فريادهاي لوهان برگردوند
سعي كرد بار ديگه نگاهش به چشمان عاشق دو پسر روبروش گره نخوره و روي خوردن صبحانش تمركز كنه
طبق چيزي كه نوشته بود امروز جونگ با سوها روبرو ميشد و به فاصله اي نه چندان طولاني به تخت خواب دخترك كشيده ميشد
"اگه عاشقشه سرنوشتشو تغيير بده"
زير لب زمزمه كرد و سعي كرد خودشو براي خراب كردن زندگي اي كه بطرز وحشتناكي بخاطرش احساس تقصير ميكرد راضي كنه!
به انگشت های چفت شدش بین فضای خالیِ انگشت های بزرگ پارك چانيول خيره شد و لحظه ای آخرين پاراگراف داستان از جلوي چشمش گذشت
ليوان شيري كه به لبهاش نزديك كرده بود رها شد و با صداي بدي روي ميز افتاد
تمام محتويات سفيد رنگ داخلش روي ميز خالي شد و پخش شده از لبه ي ميز قطره قطره روي شلوارك مشكي رنگش ريختن گرفت
با ترس نگاهشو از دستهاشون گرفت و سرشو بالا آورد
توي مشكي نگران چشمهاي چان خيره شد و لايه ي بي رنگ شفافي روي چشمهاش نشست
چانيول با نگراني بهش زل زده بود اما لبهاش بهم دوخته شده بود انگار
طبيعي هم بود البته چون اين اتفاق خارج از متن كتاب بود
انگار بكهيون تنها كسي بود ك ميتونست نوشته هاي كتابو نقض كنه هرچند حالا دیگه مطمئن شده بود که این سرپیچی كمي درد داشت
و هرچه شدت حرکت برخلاف مسیر جریان کتاب بیشتر بود درد هم شدیدتر میشد
هرچند اين بنظر احمقانه بود اما هربار كه كاري برخلاف آنچه نوشته بود انجام ميداد درد مختصري توي تنش ميپيچيد
دردی شبیه اینکه بخواد دست كرخت شدشو به اجبار بلند كنه!
سلول هاش با گزگز کشیده میشد
انگار يه بند نامرئي سمت نوشته ها ميكشيدش و اين كشش درد داشت
مهم نبود اما
اينكه چشمهاش پرِ اشك بشه و قطره هاي زلال روي گونش سرازير بشه، يا اینکه درد سلولهاي بيچارشو به التماس بندازه، كنار دردي كه توي قلبش حس ميكرد هيچ بود
چقدر احمقانه سعي كرده بود ازين واقعيت فرار كنه
فكر ميكرد اگه دفترشو ورق نزنه و به صفحه ي آخر نگاه نندازه ميتونه از چيزي كه نوشته فرار كنه
هرچند تا قبل ازین انصافا انتهای داستان اونقدر ها هم براش مهم نبود
اما حالا...
چطور ممكن بود؟
اين مرد
يكهو به طرز ترسناكي به تمام آنچه از زندگي ميخواست تبديل شده بود
به تمام خودش
به همه چيزش
انگار با خودش زندگي نكرده بود اصلا
شايد هر روزش با دوباره عاشق شدن گذشته بود
عاشق اين مرد
عاشق مردي كه نميشناخت
اما حضور پررنگشو تو تمام دقايقش حس ميكرد
روز اول مدرسه ای که بخاطر فراموشی از 8 سالگی شروع کرده بود
اولين نمره ي ٢٠ي كه گرفت
اولين باري كه از روي دوچرخه زمين افتاد و پاش زخم شد
اولين باري كه كنار يه پسر كوچولو نشستو با خجالت لب زد "با من دوست ميشي؟"
اولين باري كه مشروب خورد
اولين باري كه مداد دستش گرفتو به عنوان یک نویسنده نوشت
اولين باري كه كتابش چاپ شد
اولين باري كه يكي از هواداراش روبروش ايستادو بهش ابراز علاقه کرد
اولین باری که یکی از کتابهاشو برای طرفدارانش امضا کرد
اولين باري كه....
شايد اولين باري كه عاشق شد
عاشق خودش
عاشق همين مردي كه انگار تو تمام اولين هاش بوده و نديدتش
یه جای خالیِ گنگ وسط تمام خاطراتش حس میکرد
درست کنارش
دست در دستش
کسی که انگار دستشو میگرفت و از زمین بلندش میکرد و ناامید نشدن از شکست هاشو بهش یاد میداد
یا کسی که وقت ناراحتی با لبخند کنارش مینشست و مشروب خوردنشو تماشا میکرد تا اونجایی که اونقدر مست کنه که نتونه روی پاهاش بایسته و بعد به آغوشش میکشید و تا کنار تخت خوابش حملش میکرد
کسی که برای موفقیت هاش خوشحال میشد
یا به محبوبیتش حسادت میکرد
هاله ی گیج کننده ای از همچین شخصی توی تمام خاطراتش بود
و به شکل عجیبی این هاله شبیه پارک چانیول بنظر میرسید
و بله... ضمیر ناآگاه بیون بکهیون موفق شده بود
و اون بالاخره با تمام وجود به خودش اعتراف کرد که عاشق شده
عاشق پارک چانیول
مردی که قرار بود قربانیِ پایان تلخ داستانش بشه1...
و این قطعا چیزی نبود که بکهیون میخواست
با خس خس نفس دردناكي كشيد
دستشو روي سمت چپ سينش گذاشت و فشار داد
دردي شبيه شبي كه داستانو تمام كرد توي قلبش پيچيد
انگار كسي اين ماهيچه ي قرمز رنگو توي مشتش گرفته بود و فشار ميداد
دست چانيول بالاخره بالا اومد و با كرختي و فشار روي كمر بك نشست
و بک سورپرایز شد
اصلا تصورشو نمیکرد شخصیت های داستان هم قابلیت نقض نوشته ها رو داشته باشند
اما انگار عشق بي منطق پارك چانيول هم به جبر نوشته هاي دفتر سُرمه اي رنگ بكهيون غلبه كرده بود!
و لحظه اي بعد در آغوش امني كه زندانيش كرده بود، فرو رفت
و دردي كه ديگه نبود!!!!-----------------------------------
YOU ARE READING
DELUSIVE DREAM S1
Fanfiction▪️ Fanfiction: Delusive Dream ▪️ First Season: Dizzy ▪️ Couple: Chanbaek HunHan KaiSoo ▪️ Genre: Fantasy Mystery Romance ▪️Condition: Completed ▪️ Author: Hera ▪️ Story is about: تا حالا شده خودتونو وسط يه داستان تصور كنيد؟ اگه اون داستانو خودتون ن...