Part 10

106 43 1
                                    

اينكه حساب كتاب هايي رو روبروش ولو كرده بود كه هيچي ازشون نميفهميد مهم نبود
و يا حتي اينكه دستش به كاپ قهوه ي روي ميز برخورد كرده بود و جلد سُرمه اي رنگ دفتر اسرار آميزش و برگه هاي بي نواي روبروش با بي توجهي خيس شده بود
تنها چيزي كه احساس ميكرد شرم از تصور تن لخت چانيول زير دوش حمامي كه صداي شرشر ملايمش از پسِ درب بسته ي حمام شنيده ميشد، بود
از اينكه براي ديدن اون و به آغوش كشيدن بدن برهنه اش زير شلاق قطرات جدا شده از دوش له له ميزد، خجالتزده بود
و حتي از خودش براي اعتراف و روبرو شدن با اين همه نياز تن گستاخش، شرمنده بود
هرچند چانيول ذاتا براي اون بود
براي اون كه نه براي شخصيت اصلي داستان اون
شخصيتي كه بكهيون فقط جايگاهش را اشغال كرده بود
و چه گستاخ که اصلا از این ماجرا ناراحت نبود
اما بهرحال بكهيون آدم وارد شدن به حريم شخصي كسي نبود حتي اگه اون گوش گنده ي لعنتي تماما متعلق به خودش بود
بكهيون حتي نميدونست اين احساس چيه! هوس، شهوت، اجبار يا... عشق!!
با اينكه قبول كرده بود كشش ترسناكي به پارك چانيول داره و حتي تا بوسيدن يك دفعه ايش اونطور گستاخانه و بي شرم پيش رفته بود هنوز هم به فرضيه ي انتقال اجباري احساسات نقش اول داستان، به خودش فكر ميكرد و احتمال واقعي بودن اين ايده به نظرش ترسناك بود
شايد بهتر بود تا اطمينان از احساساتش صبوري ميكرد
با اين تفكر بيخيال كاغذ هاي خيس شده از قهوه ي يخ كرده ي وارونه شدش، ایستاد
صندلی گردون میز کارو یه دور چرخوند و به درِ بسته ی حمام دهن کجی کرد
با حرص قدم برداشت و تا کنار پاتختی پا کوبید
روي تخت ولو شد و با صداي شرشر اهسته ي آب دوشي كه پارك چانيول، اون جذاب لعنتي زيرش ايستاده بود به خواب رفت!
----------
احساس سبكي توي تنش پيچيد
عطر شيريني مشام حساسشو نوازش داد
دست سرسبز زير پاش تكه اي از بهشت بود انگار
تابش خورشيد گرم و پر شور بود
سبزيِ چمن، بكر و دست نخورده
شبنم روي پوست لطيفش نشسته بود
شايد به گلي بدل شده بود بين اين زيباييِ ناتمام
تنفس عميقش راهي از بين لبهاي نيمه بازش به بيرون يافت
و چيزي شبيه عطر روح بخش زندگي به وجودش دميده شد
نميدونست كجاست
يا اين همه سبكي از چيه
با اينكه پاهاش خنكي آرومِ سبزِ زير پاشو حس ميكرد
روي زمين نبود انگار
باد ملايمي بين موهاش پيچيد و دوباره همان عطر شيرين سلولهاي بوياييشو قلقلك داد
اگه اينجا بهشت نبود پس كجا بود
با حس پيچيده شدن دستهايي دور تنش كرخت شد
انگار منتظر همین بود... چسبیدن به اين تن
سرشو عقب برد و به سينه ي محكم مردي كه شك داشت ميشناسه يا نه تكيه داد
سعي كرد صورتشو به عقب بچرخونه و صورت متعلق به اين آغوش امنو ببينه
اما انگار از چرخيدن عاجز بود
ذهنش در خلسه گير افتاده بود
شايد پيچكي از پايين به دور تنش پيچيده شده بود و بين زندان آغوش اين مرد مُهرِ ابديت خورده بود
هيچ ايده اي از فضا يا مكان نداشت
اما از يك چيز مطمئن بود
مرد پشت سرشو ميشناخت و نميشناخت
حس اين آغوش آشنا بود
عطر نفس هاش
سينه ي ستبرش
يا رايحه ي عجيب تنش
اما سمت ديگر مغزش نهيب ميزد كه مرد غريبست و اين همه آشنا پنداري فقط زاييده ي ذهن نيازمندشه
نفس عميقي كشيد
و لعنت... همان عطر شيرين به ريه هاش كشيده شد
"تو... شبيه يه آشناي غريبي"
اينبار تكخند زيبايي گوش هاشو نوازش كرد و به اين فكر فرو بردش كه چقدر تمام چيزهايي كه به اين مرد با آغوش محكم و چهره ي مجهول مربوط ميشه بوسيدنيه
تنش
نفس هاش
خنده هاش
يا حتي صداش
"من غريبه نيستم بك... چطور ميتونم غريبه باشم وقتي الان تو آغوشمي"
غریبه توضیح داد
بك ولی لب برچيد
قطعا اين آغوش تقلبي بود
"اما اين فقط يه خوابه!"
مرد خنديد
دوباره
"شايد رويايي باشه اما رويا نيست بك... هيچ كدوم از چيزايي كه ميبيني رويا نيست... بالاخره یه روز متوجه میشی... اما روزي كه فهميدي يادت باشه كه من اینجام... منتظرتم... همينجا... روي اين سبزِ قرمز"
نگاه بك از زمين سبز روبروش به خورشيد در حال غروب كشيده شد
آسمان به شكل وهم برانگيزي قرمز ديده ميشد
انگار خون روي ابرها پاشيده باشي
نگاهش پايين برگشت و روي خط افق ايستاد
چيزي شبيه انفجار نور از خط اتصال زمين و آسمان تركيد
نور شديد توي چشمهاش زده شد و بي اختيار پلك هاش روي هم افتاد
------------
با احساس شديد نور چشمهاشو جمع كرد
كمي قرنيه ي مشكي رنگشو زير پلك هاي بسته تكون داد
و در نهايت چشمهاش به آرامي گشوده شد
توجهش به پرده ي كنار رفته و نور شديد خورشيد جلب شد
كم كم مردمک هاش حركت كرد و روي لبخند بزرگ پسرك كنار پنجره خشك شد
انگار از ایده ی بیدار کردن بک با کنار زدن ناگهانیِ پرده راضی بود...
فکر بک بین لبخند چان و نور شدید خورشید چرخید
و....
خواب
از جا پريد
اون صدايِ لعنتيِ توي خوابش قطعا چانيول بود
چطور ممكن بود
اون معتقد بود كه همين دنيا با اين پسر با چشم هاي ورقلمبيده و گوش هاي بزرگ روياست
حالا اونقدر واضح وسط روياش رويا ديده بود؟
"اما روزي كه فهميدي يادت باشه كه من اینجام... منتظرتم... همينجا... روي اين سبز قرمز"
جمله ي عجيب چان توي سرش پيچيد
همينجوريش باور اين واقعيت كه وسط زمان فريز شده براش سخت بود
اينكه اينجا وسط ناكجا آباد توي ساخته هاي ذهن خودش يا شخص ديگه اي گير افتاده عجيب بود
حالا اين خوابِ عجيب تر به آشفتگيه ترسناكش دامن زده بود
هرچند بايد اعتراف ميكرد كه امروز ديدن اون لبخند بزرگ روي لبهاي هلالي شكل شده ي پسر با نگاه خندون با پلك هايي كه گوشه هاش كمي چين افتاده بود دوباره عاشقش كرده بود
اوه... دوباره!
از تكرار اين لفظ توي سرش ترسيد
دوباره!
هیچ بار اولی برای این عشق به خاطر نداشت که حالا بار دومی در بین باشه
و مرور این کلمه "دوباره" از اصل جمله "عاشق شدن" برای پسرک نویسنده شوکه کننده تر بود!
هرچند این انکار ناپذیر بود که ضمیرناخودآگاه بیون بکهیون، نویسنده ای که یکباره سر از داستان خودش در آورده بود، علی رغم تمام تلاش صاحب لجبازش برای نسبت دادن احساسات عجیبش به انتقال عواطف کیم هیونمین یا گیجی بیش از حد خودش، قبول کرده بود که درست در عالم رویا عاشق شده... عاشق شخصیتی که حتی مطمئن نیست وجود داشته باشه... اما چیزی که ازش اطمینان داشت این بود که این وجود غیر قطعی ارزش جنگیدن داره...
و قطعا برای بکهیون هیچ راه گریزی از احساسات پذیرفته شدش توسط ذهن ناهشیارش1 وجود نداشت!
--------------
دور ميز صبحانه جمع شده بودند
اينكه ميتونست تك تك مكالماتو پيش بيني كنه واسش جالب شده بود
حسي شبيه غيب گو بهش دست ميداد
"هي سهون اون مال من بود"
زير لب زمزمه كرد
"هي سهون اون مال من بود"
و به صداي اعتراض بلند لوهان خنديد
بنظرش اينكه لوهان بخاطر يه ليوان شير اينطور سروصدا راه بندازه مسخره بود
اما خب نميتونست لوهانو بخاطر چيزايي كه خودش نوشته بود سرزنش كنه
احساسات پسراي روبروشو نميفهميد
-------------------------------------------
1)​ذهن ناهشیار=ضمیر ناخودآگاه

DELUSIVE DREAM S1Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang