از صبح تا حالا تمام سعيشو كرده بود تا چانيولو توي خونه نگه داره و تا الان موفق شده بود
هرچند نوشته های دفتر چیز دیگه بود ولی یه مدتی شده بود که میتونستند برخلاف نوشته ها رفتار کنند و این حتی دردهم نداشت
انگار کلید زندگیشون به دست خودشون افتاده بود و این رو مدیون چهار دوستی بود که با سرنوشتشون جنگیده بودند
البته اجبار نوشته ها هنوز وجود داشت و تا وقتی که تلاشی برای انجام عملی بغیر از آنچه نوشته شده بود نمیکردی این جبر اعمال میشد
اما خب راه هم برای مبارزه باز بود!
و امروز بک قصد داشت هرطور شده چانیولو توی خونه نگه داره، بهر قیمتی... حتی اگه بنظر دیوونه برسه!
در واقع ايده هاي مسخره و حركات عجيب غريبي كه براي اغواي پسرك بيچاره به كار بسته بود، چان رو به شدت گيج و آشفته كرده بود
البته حق هم داشت بهرحال اون نميدونست اون بيرون چي در انتظارشه
و بکهیون هم راه حل بهتری برای کنترل چان نداشت
بله امروز اون روز كذايي بود و بكهيون از تمام توانش براي جلوگيري از اون اتفاق شوم که پایان داستان نفرین شدشو رقم میزد، استفاده کرده بود
طبق بررسي هاي زيادي كه انجام داده بود و امتحان هاي زيادي كه روي سطر سطر نوشته ها كرده بود به اين نتيجه رسيده بود كه اگر زمان اتفاقي كه نوشته شده بگذره و اون اتفاق عملی نشه زمان برای اجرای سرنوشت به عقب برنمیگرده و این به معنای موفقیت برای جهیدن از روی سرنوشت بود
پس فقط كافي بود چانيولو امروز توي خونه نگه داره
١٥م ماه!
نفس عميقي كشيد و ميوه هاي ديزاين شده رو مرتب كرد
ظرف بلورو بلند کرد و با لبخند سمت خروجی آشپزخونه چرخید
اما صداي داد و بيداد عجيبي از توي خيابون از جا پروندنش
از پنجره ي آشپزخونه سركي به پايين كشيد
و همسايه ي كناريشونو در حال جرو بحث با كسي ديد
"اينم شورشو دراورده"
با خودش تكرار كرد و اونقدر درگير اين مزاحمت هاي گاه و بيگاه همسايش بود كه صداي اعلام چانيولو نشنيد
"ميرم بيرون ببينم چه خبره!"
و چيزي كه بكهيونو به خودش آورد صداي بهم خوردن در بود
به محض آناليز اتفاقي كه افتاده بود ظرف ميوه از دستش رها شد و هر تكش سمتي ولو شد
ميوه هاي بي نوا زير دست پاي پسركي كه به سمت خروجي خونه ميدويد له شد
و البته فرو رفتن تكه هاي بلور به کف پاش اصلا مساله ي قابل توجهي نبود
فقط دويد
و خودشو به خروجي رسوند
تنشو از در به بيرون پرتاب كرد و فاصله ي بين خودش و چانيولشو تا خروجي باغ دويد
بيرون زد و حواسش به چان جلب شد كنار همسايشون ايستاده بود و سعي داشت قائله رو پايان بده و عجيب كه اينطور جدي و با ابهت جذاب به نظر ميرسيد
به محض آروم شدن طرفين دعوا چان نفس عميقي كشيد و سمت بك چرخيد
و لبخند شيريني تحويلش داد
هرچند بك نفهميد چون تمام حواسش پرت ماشيني بود كه به سرعت به سمت چان در حركت بود
راننده اي ٣٤ ساله و مست... صبح فهمیده زنش بهش خيانت كرده و براي فراموشي تا خرخره نوشيده... گيج و منگ سوار ماشين شده و از قضا مديرعامل شركت تجاري دياموند پارك چانيولو زير ميگيره... از شانس بدش پارك چانيول ميميره و معشوقش تقاضاي مجازات ميكنه! مرد به حبس ابد محكوم ميشه و زنش "لی سوها" با به نتيجه نرسيدن نقشش براي اغفال كيم جونگين معاون شركت دياموند و همینطور محکومیت ابد همسرش شكست خورده افسرده ميشه!!!
به سرعت آينده اي كه در انتظارشون بودو مرور کرد و به چشم بهم زدني بدون ذره اي فكر به سمت چان دويد و درست چند سانتي متري ماشيني كه با سرعت به سمتشون ميومد چانو به سمتي پرت كرد و منتظر برخورد ماشين با تنش چشمهاشو بست
اون لحظه حتي ذره اي به اينكه اين دنيا واقعي نيست فكر نكرد
يا اينكه اگه اينجا بميره تا ابد مفقود توي زندگي واقعي خودش باقي ميمونه
به پدر مادرش يا سوهو فكر نكرد
به دلتنگيش براي بيون بكهيون نويسنده فكر نكرد
اون لحظه فقط مطمئن بود كه حاضره بميره و شاهد مرگ نسيم خنكي كه به زندگي يكنواختش وزیده بود نباشه
آره ميخواست بميره
اگه اين مرگ به معناي زندگي اون مرد بود پس اين مرگ شيرين بود چون اون مرد تمام زندگيش بود!!
با گذشتن چند دقيقه و حس نكردن درد لاي يكي از چشمهاشو آهسته باز كرد و به محض تحلیل اطرافش گيج شد
همه چيز عجيب بود
انگار همه ي اتفاقات اطرافش روي اسلوموشن رفته بود
چانيولي كه در اثر ضربه ي بك بین زمین و هوا معلق بود و با سرعتی که به شکل باور نکردنی ای آهسته بود به سمت زمین متمایل بود و اتوموبیلی كه با سرعتی شبيه ماشين هاي اسباب بازي به سمتش حركت ميكرد
درست هم بود
بهرحال اين بهم ريختن سرنوشت بود
سرنوشتي كه نبايد جلوش مي ايستاد ولي چاره اي نداشت
این دیگه بخشیدن جونگین توسط کیونگ یا جلو افتادن اعتراف لوهان به سهون نبود، این ماجرای مرگ و زندگی بود و این دخالت شاید بهایی داشت
به علاوه كه احتمالا بك عضوي ازين دنيا نبود
شايد اجازه نداشت اينجا بميره
و يا شايد اين دنيا اجازه نداشت جونشو بگيره
از كجا معلوم
شايد بين دنيا ها هم مثل كشور ها قوانيني حاكم بود
قبل از نزديك شدن بيشتر ماشين پريد و چانيولو روی هوا بغل كرد و به سمت زمين پرتاب كرد
به محض حس كردن زمين زير بدنشون سرعت اتفاقات به حالت طبيعي برگشت و اتوموبيل مشكي رنگ با راننده ي ٣٤ ساله ي مستش به سرعت از كنارشون گذشت
و حواس بك جمع چانيولي شد كه با وجود دردش از ضربه ای قطعا سخت بود، نشسته بود و با هول و نگراني در حال چك كردن بدن اون بود
و صداي رويايي لعنتيش
"خوبي بك؟ صدمه ديدي؟ جاييت درد ميكنه؟ سرت خورد رو زمين؟ نگا دستت قرمز شده! چرا پا برهنه اي؟ لعنتي پاهات خون مياد! حرف بزن بك خوبي؟"
و تن ظريف بكهيون كه قبل از رها كردن هق هقش تو آغوش چان مچاله شد!
بكهيون از اين مرحله گذشته بود و حالا اين آغوش همه چيزش بود
به محض گره شدن دستهاي چان دور تنش و فشرده شدن به آغوش گرم پسرك اشكهاش روي گونه هاش لغزيد و همزمان با مچاله شدن لباس چان بين مشت هاي ظريفش بغض چند ماهشو شدیدتر به بيرون پرتاب كرد
اون عاشق بود و قطعا اينطور تنگ در بر كشيدن عشق سرحد آمال يك عاشق بود!
----------------------
YOU ARE READING
DELUSIVE DREAM S1
Fanfiction▪️ Fanfiction: Delusive Dream ▪️ First Season: Dizzy ▪️ Couple: Chanbaek HunHan KaiSoo ▪️ Genre: Fantasy Mystery Romance ▪️Condition: Completed ▪️ Author: Hera ▪️ Story is about: تا حالا شده خودتونو وسط يه داستان تصور كنيد؟ اگه اون داستانو خودتون ن...