هرچند فقط در حد يه ايده بود...
اما شايد ميتونست جلوي آشنايي جونگین با دخترك عكاس رو بگيره
به محض آروم شدن تو آغوش گرم چان آماده شد و به اميد پيدا كردن كوچكترين اميدي به تغيير پايان تلخي كه نوشته بود سمت در خروجي دويد
"هي هي كجا؟"
با صداي بهشتي چان همونطور خم شده در حال بستن بند كتوني هاي مشكي رنگش متوقف شد
چند ثانيه مكث كرد و با هول صاف شد
سمت چان چرخيد و يه لبخند احمقانه تحويلش داد
حتي نميدونست چه بهانه اي بياره
خوشبختانه از كشش نوشته ها راحت شده بود ولي تا ظهر بيشتر فرصت نداشت
هيچ ايده اي نداشت حضور در مكاني كه قرار بود جونگین و سوها ملاقات كنند در شرايطي كه مطمئنا به نوشته هاي دفتر منگنه ميشد و بايد خونه ميبود چقدر ميتونست دردناك باشه
با تاخير دستشو توي جيبش فرو برد و برگه ي تقريبا مچاله شده اي رو بيرون كشيد
با همان لبخند احمقانه كه مطمئن بود صورتشو مضحك كرده به چان خيره شد
"اينو ميبرم براي جونگ... جا گذاشت"
اينكه مهمترين كاغذ مربوط به قرار داد امروزو از بين وسايل جونگین بيرون كشيده بود تا بهانه اي براي رفتن داشته باشه چيزي بود كه فقط خودش ميدونست اما بهرحال بنا به عادت مفتضح هميشگيش موقع دروغ گفتن دستپاچه و گيج ميشد
چان با شَك پلك زد و با طمانينه لبهاشو از هم باز كرد
"اوكي با ماشين برو"
و ريموت مشكي رنگ ماشينشو در آغوش بك انداخت
و بكهيون اصلا به اين فكر نكرد كه چانيولم به همون شركت ميره و ميتونه برگه ي كوفتي رو ببره!
بك ريموتو روي هوا قاپيد و بدون دادن فرصت بيشتر براي سوال اضافه به بيرون از در شليك شد
پشت فرمون نشست و مسير رفته ي جونگو در پيش گرفت
با سرعت باور نكردني روند و روبروي شركت روي ترمز كوبيد
سوها...
دختركي با موهاي مشكي بلند صورت ظريف چشمهاي گيرا و جثه ي ريز
چيزي بود كه خودش طراحي كرده بود
عكاس موقت شركت براي عكس برداري از لوكيشن هاي مربوط به پروژه هاي مشترك
با معاون شركت "كيم حونگين" ملاقات ميكرد و استخدام ميشد
از ماشين پياده شد و سمت در ورودي شيشه اي گردون شركت دويد
خودشو بين در جا كرد و به سرعت از سمت ديگر در بيرون جهيد
بدون توجه به تعظيم كارمندهايي كه همه ميدونستند اين مرد كوچك هم يكي از سهامدارهاي شركته و صرفا بخاطر علاقه ي خودش پشت پرده به حسابها رسيدگي ميكنه سمت پله هاي سنگ شده ي سفيد رنگ روبروش دويد و سعي كرد قبل از رسيدن دخترك، به طبقه ي سوم برسه و جونگينو به بهانه اي بيرون بكشه
اونقدر عجله داشت كه حتي فراموش كرده بود ميتونه بجاي اينطور يورتمه رفتن براي بالا دويدن از پله ها از آسانسور شيشه اي سمت چپ استفاده كنه
رديف اول پله ها تمام شد و پا روي پاگرد طبقه ي دوم گذاشت
اما لعنت
درد وحشتناكي در تمام تنش پيچيد
دستشو به لبه ي گنبدي شكل نرده هاي استيل كنار پله بند كرد و به سختي به عقب برگشت
خودش بود
دختركي با موهاي بلند و اندام ظريف از در گردون شركت گذشت
لعنت
دير شده بود
از لحظه ي ورود سوها به شركت توي دفتر نوشته شده بود و ازين لحظه بكهيون بايد توي خونه ميبود
پس قطعا اين درد وحشتناك حاكي از بريدن بند نوشته ها بود!
سعي كرد تمام توانشو توي پاهاش جمع كنه و به راهش ادامه بده
درد هيچوقت انقدر شديد نبود
شايد چون هيچوقت انقدر زياد از چيزي كه بايد اتفاق ميفتاد فاصله نگرفته بود
حالا دقيقا بايد در خانه روي كاناپه ي فيلي رنگ كنار تي وي دراز كشيده باشه و حسابهاي شركتو بالا پايين كنه اما اينجا درست وسط شركت خودش و ٥ دوست ديگرش ايستاده بود و لبه ي استيل نرده رو در دست ميفشرد
با روشن شدن چهره آروم کیونگسو جلوی چشمهاش، توان تحليل رفتشو توي پاهاي بي جونش جمع كرد و سعي كرد به درد غلبه كنه
این سرنوشتی بود که اون براشون خواسته بود... پس باید تمام تلاششو میکرد!
چرخيد و پاشو روي پله ي اول منتهي به طبقه ي سوم گذاشت
پله دوم
سوم
....
و آخري
در شيشه اي آسانسور روبروش باز شد و دختر از بين كارمندها با وقار و طمانينه بيرون زد
نگاهشون لحظه اي بهم گره خورد
بكهيون به خود لرزيد
درسته كه درد هرلحظه شديدتر ميشد انگار كه تك تك سلول هاش به سمتي كه احتمالا خانه اي بود كه الزاما بكهيون بايد داخلش ميموند كشيده ميشد
اما چيزي كه تو چشمهاي سياه دخترك برق زد شبيه "تلاشت بي نتيجست... هرچي بايد اتفاق بيفته اتفاق ميفته" ترسناك تر بود
به محض گذشتن دختر از روبروش به قصد پيدا كردن دفتر معاون شركت مابين درد شديد به افكارش خنديد
چطور همچين چيزي از نگاهي يك ثانيه اي برداشت كرده بود
حتما بخاطر فشار زيادي بود كه تحمل ميكرد
پاهاشو جلو كشيد و به سمت دفتر جونگین جلو رفت
حداقل تنها برتري كه نسبت به دخترك داشت اين بود كه دفتر کیم جونگین معاون شرکت رو بلد بود در حالي كه سوها از روبروي دفتر گذشته بود
حس ميكرد هر لحظه وسط كريدور روي زمين ميفته و مضحكه ي تمام كارمندهاش ميشه
اما انگار آخرين توانش توي انگشتش جمع شد و تقه اي شد كه روي در نواخته شد
چون به محض باز شدن در روي زمين افتاد و لحظه ي آخر قبل از بهم رسيدن پلكهاش از شدت درد دوباره همون نگاه سياه لعنتي دخترك كه اتاقو پيدا كرده بود توي چشمهاش نشست
و قبل از صداي فرياد "هيونگِ" جونگین همون جمله توي سرش تكرار شد "هرچي بايد اتفاق بيفته اتفاق ميفته"
------------------
زير نگاه نگران و عاشق چان بيدارش شد
روي صورت رنگ پريدش خم شده بود و پشت سر هم اسمشو صدا ميكرد و بكهيون براي هزارمين بار عاشق اسم لعنتيش شد كه اينطور از بين لبهاي سرخ پسرك روبروش بيرون ميپريد
رنگ و روي چان به زردي ميزد و اگر دقت ميكرد ميتونست حتي حاله ي سبك اشك رو توي عمق مشكيِ چشمهاش پيدا كنه
لبخند بي جوني روي لبهاش نشوند و در جواب صداي چان كه اينبار بجاي اسمش كلمه ي "خوبي؟" رو تكرار ميكرد سرشو به زحمت بالا اورد و بوسه ي سبكي روي لبهاش نشوند
"خوبم"
سعي كرد جواب بده هرچند صدايي كه از بين لبهاش خارج شد بي آوا تر ازين حرفها بود
در اصل دردي كه تحمل كرده بود خيلي بيشتر از توان تن ظريفش بود
اينبار لبهاي چان روي لبهاي سفيد شده ي خودش فرود اومد و بعد از بوسه ي مكنده اي عقب كشيد
"چرا غش كردي بك؟ بايد بريم دكتر؟"
با تفكر پرسيد و بكهيون خسته پلك زد
"شلوغش نكن يول... يه ضعف ساده بود"
لحظه اي چشمهاشو بست و با فكر به توقف درد به سرعت نشست
سرش محكم به بينيِ بي نوای معشوقه ي بيچارش كه روي سرش خم شده بود برخورد كرد و صداي داد چان به هوا رفت
بك دست پاچه دست چان كه بينيشو فشار ميداد عقب زد و با با كشيدن همان دست روي كاناپه انداختش
بعد از اطمينان از نبودن اسيب جدي روي صورت دوست پسر شلوغ كارش آروم نوك بينيشو بوسيد
"متظاهر"
با لبخند زمزمه كرد و حواسش دوباره سمت درد برگشت
تا جايي كه يادش بود فقط راجعبه ملاقات جونگ با دخترك نوشته بود
ميخواست يجورايي صحبتهايي كه بينشون ردو بدل ميشه رو مبهم باقي بذاره!
و بعد از اون داستان به شب كشيده ميشد
نگاهش سمت ساعت چرخيد
تا شب فاصله ي زيادي بود
و خب البته اينجا اتاق چان بود
پس جونگین كجا بود؟
سمت چان چرخيد و سوالشو تكرار كرد
و جواب چان شكست صد در صديِ نقششو روی سرش آوار كرد
"توي اتاقشه... داره با عكاس جديد مصاحبه ميكنه!!!"
YOU ARE READING
DELUSIVE DREAM S1
Fanfiction▪️ Fanfiction: Delusive Dream ▪️ First Season: Dizzy ▪️ Couple: Chanbaek HunHan KaiSoo ▪️ Genre: Fantasy Mystery Romance ▪️Condition: Completed ▪️ Author: Hera ▪️ Story is about: تا حالا شده خودتونو وسط يه داستان تصور كنيد؟ اگه اون داستانو خودتون ن...