با كلافگي بالا سر دوست پسر خيانت كارش نشسته بود و براي باز شدن چشمهاش دعا ميكرد
نه كه به اين راحتي بخشيده باشتش يا حتي تصميمي براي بخشيدنش داشته باشه
روز اولي كه جونگين توي ١٧ سالگي به هيونگ ١٨ سالش اعتراف كرده بود بهم قول داده بودند كه هرجا از هم خسته شدند يا نياز به تنوع و تنهايي داشتند بدون خيانت اعلام كنند
كيونگ به وضوح به اين پسر جذاب كه تن برنزش روي ملحفه هاي سفيد تخت بيمارستان هنوز هم ريتم قلبشو به بازي ميگرفت گفته بود ك از خيانت و دروغ نميگذره
ولي ديروز تمام معادلاتش بهم خورده بود
زندگي كه ذره ذره با عشق ساخته بود به يكباره نابود شده بود انگار
چيزي شبيه ويراني تمام آرزوهاش بهش دهن كجي ميكرد و اون هنوز اونقدر عاشق بود كه كنار تخت اين بي رحم زيبا نشسته بود و براي بيدار شدنش دعا ميخوند و اين از همه ي اتفاقات ديروز دردناك تر بود
گاهي از خودش بخاطر اين حجم از علاقه متنفر ميشد
ولي اينبار هيچ چيزی شبيه بحث هاي كوتاه و احمقانه ي هميشگي نبود كه نهايتا با حس كردن لبهاي قلوه اي جونگ پشت كمر، درست روي تتوي ريز بين دو كتفش كه بوسه ي آهسته اي بجا ميذاره بيخيال همه چي شه و بين دستهاي پسر كوچكتر بچرخه و در آغوشش فرو بره
اينبار هيچ چيز مثل سابق نبود
با در هم كشيده شدن صورت جونگین و حركت اهسته ي مردك چشمش زير پلك بستش كيونگ تقريبا از جا پريد و به سمت در اتاق دويد
چان با آرامش در حال توضيح دادن شرايط براي بك بود
"خوبه بك، اينقدر آشفته نباش"
"اون احمقي چيزيه؟ برا چي الكل خورد آخه؟"
چان خنديد
"حرص نخور كوچولوي من، معدشو شستشو دادن الاناست كه بيدار بشه"
و با باز شدن در اتاق جونگ كه پشت بهش تكيه زده بود تعادلشو از دست داد و اگر به موقع لبه ي ديوارو نگرفته بود پخش زمين ميشد
متعجب سمت كيونگ چرخيد و با چشمهاش صورت مستاصلشو كنكاش كرد
"فك كنم داره بهوش مياد هيونگ، بش نگو من اينجام خب؟"
و بيرون دويد و روي يكي از رديف صندلي هاي فلزيه روبروي اتاق نشست
پاهاشو بهم چفت كرد دستهاشو مشت كرد آرنجشو روي زانوهاش اهرم كرد و دستهاش مشت شدشو تكيه گاه پيشونيش كرد
چان با ابروي بالا پريده نيشخندي زد و حواسشو به نق نق معشوقه ي كم طاقتش پشت خط برگردوند
"چان... چاني... يولي... يول... پارك... پارك چان... ياااا پارك چانيول"
به صداي دوست داشتنيش كه حتي وقتي فرياد ميزد چانو بيشتر از قبل عاشق ميكرد لبخند زد
"حنجرت آسيب ديد كوچولو، فك كنم جونگين بهوش اومد، بهت زنگ ميزنم خب؟"
بك نفسشو از آسودگي به بيرون فوت كرد
و بعد از موافقت تماسو قطع كرد
فقط خودش ميدونست الان جونگ چقدر پشيمون و بدحاله
حتي به قتل دخترك عكاس هم فكر ميكنه
يعني در اصل به هر روشي كه شايد كمي دل دوست پسر آزردشو خنك كنه فكر ميكنه
و بكهيون براي اولين بار از صميم قلب بابت نوشته هاش احساس سرخوردگي ميكرد
هرچند هيچوقت تصورشم نميكرد آدم هايي وجود داشته باشن كه بخاطر سرنوشتي كه اون رقم زده سختي بكشند
دنياي بكهيون كاملا تك بعدي بود
نويسنده ي ماهري كه با نوشته هاش احساسات همه رو به بازي ميگرفت و به پايان تلخ داستان هاش معروف بود
و جالبتر اينكه با اينكه تلخي داستان هاش براي همه واضح بود
بخاطر عاشقانه هاي آهسته اي كه در روند داستان جرعه جرعه به تن خواننده تزريق ميشد فروش كتاب هاش هنوز هم ميليوني بود و تيراژ عجيب غريبي كه بكهيونو به نويسنده ي معروف اون روزها تبديل كرده بود
انگار تلخي نوشته هاي بيون بكهيون شبيه قهوه ي اول صبح ميچسبيد
طعم گس قلم بكهيون چيزي بود كه با وجودي كه كام خواننده را در هم ميكشيد چنان سرخوشي كاذبي به تنش سرريز ميكرد كه از چشيدنش نگذره
درست مثل قهوه ي اول صبح
-------
چانيول آهسته وارد اتاق شد و به روي پسرك جذاب روي تخت لبخندي پاشيد
"بيدار شدي زيباي خفته؟"
جونگین نگاه كوتاهي به چان انداخت و سرشو با حرص روي بالشت كوبيد
"من چيكار كردم هيونگ؟"
چان لبخند زد
"دليل حماقتتو نميدونم جونگ، ولي من عاشقم، در حد جنون عاشق پسرك ريزه ميزه ايم كه الان توي اتاقش نشسته و از استرش گوشه ي ناخنهاشو ميجوه و بخاطر حماقت تو حرص ميخوره، كلافه اتاقو قدم رو ميره و موهاي لطيفشو مشت ميكنه ميكشه، من عشقو ميشناسم، نگاه عاشقم ميشناسم، چيزي كه مطمئنم اينه كه تو عاشق اون لجبازي هستي كه تا چند دقيقه پيش بالا سرت دعا ميخوند و حالا روي صندلي هاي جلوي اتاقت نشسته تا مثلا تو متوجه نشي اينجاست"
چشمهاي جونگین برق زد
با بهت و اميدواري به چان خيره شد اما همين كه لبهاشو از هم بازكرد تا جوابي به چان بده با ادامه ي صحبت هيونگش خفه شد
"ولي سخته... راهي كه براي بخشيده شدن پيش رو داري سخته، جفتمون كيونگو ميشناسيم، و جفتمون ميدونيم كه از خيانت متنفره، سخته ولي غير ممكن نيست، پس نااميد نشو، تلاشتو بكن، هميشه روزنه ي اميدي هست، فقط بايد چشمهاتو خوب باز كني تا وسط اون همه تاريكي بتوني اون نقطه نوراني هه رو ببيني"
بوسه ي سبكي روي پشيوني جونگین كه با غم به ملحفه ي سفيدي كه بدنشو پوشوینده بود، خيره بود، زد و عقب گرد كرد، چشمك به نگاه خيسش زد
"ميرم كه مجبور شه پيشت بمونه، فرصت هاتو حروم نكن كيم جونگين"
و پشت در اتاق گم شد
-----------
به شكل ترسناكي دلتنگ بكهيون بود
با اينكه هنوز مفهوم حرف ديشبشو درك نكرده بود ولي دلتنگ بود
انگار دستي قلبشو فشار ميداد
از يك ماه پيش همه چي عوض شده بود انگار
نه فقط بكهيون
كه عشق خودش هم شديدتر شده بود
گاهي حس ميكرد چيزي راجعبه احساسش غلطه
انگار اين حس هموني كه يكماه پيش داشت نبود
گاهي شك ميكرد كه بكهيون معشوقه ي خودش باشه
مثل اينكه شب خوابيده صبح بيدار شده و عشقش عوض شده بود
و احساسش عميق تر
حس ميكرد بكهيون از ازل در طالعش ثبت شده بوده
حسي مثل اينكه نيمي از روح بكهيون در تنش حلول كرده
انگار بكهيون ازش جدا نبود
اونو در خودش حس ميكرد
با تك تك سلول هاش
و تك تك نفس هاش
اصلا باورش نميشد ديشب بالاخره بعد از ٢٣ سال آشنايي پيوند عشقش با بك اونقدر محكم شده
با بكهيون خوابيده بود و هربار به ياد مي آورد بي اختيار بدون توجه به مكان جيغ ميكشيد
شبيه بچه هايي شده بود كه بعد از مدت ها اسباب بازيه مورد علاقشونو براشون خريده بودند و وظيفه ي خودشون ميدونستند كه خيلي ازش مواظبت كنند
چانيول هم خودشو موظف به مراقبت از معشوقه ي شكننده ي ظريفش ميدونست
حتي اگه اون خودش محكم و مرد مآب بود
بكهيون كسي بود كه بخاطر اون بالاخره بعد از ١٧ سال به ترس وحشتناكش فائق امده بود و چي لذت بخش تر از اينكه حالا ميتونست هر وقت كه دوست داشت در آغوشش بگيره ببوستش و يا حتي جلو تر بره
با خوشحالي ماشينشو پارك كرد و قدم تند كرد تا سريعتر به ورودي خونه برسه و خودشو به آغوش امن معشوقه ي كوچكش دعوت كنه!
-------------
YOU ARE READING
DELUSIVE DREAM S1
Fanfiction▪️ Fanfiction: Delusive Dream ▪️ First Season: Dizzy ▪️ Couple: Chanbaek HunHan KaiSoo ▪️ Genre: Fantasy Mystery Romance ▪️Condition: Completed ▪️ Author: Hera ▪️ Story is about: تا حالا شده خودتونو وسط يه داستان تصور كنيد؟ اگه اون داستانو خودتون ن...