39

8K 1.6K 253
                                    

جونگکوک تو یه کافه نشسته بود.منتظر.
امروز روزشه.
تلفن جونگکوک زنگ خورد،اونو از افکارش بیرون کشید.

**

تهیونگ:ما هنوز داریم انجامش میدیم،درسته؟
جونگکوک:آره
تهیونگ:اوکی،من چند دقیقه تا کافه فاصله دارم

**

جونگکوک اه کشید و به دستاش نگاه کرد.
دارم کار درستو انجام میدم؟

"نگران نباش،ما همه تقصیرو گردن میگیریم اگه چیزی اشتباه پیش رفت."هوسوک گفت.پسر کوچیکترو متقاعد کرد.جیمین،یونگی و هوسوک میتونستن ببینن که پسر نگران بود.

سه تاشون به هم نگاه کردن.اونا ممنون بودن که جونگکوک داشت کمکشون میکرد.اونا میخواستن بهترین دوستشونو برگردونن.
گوشی جونگکوک دوباره زنگ خورد.

تهیونگ:من اینجام

دستای جونگکوک شروع کرد به لرزیدن.جونگکوک بشدت ترسیده بود.اگه عصبانی بشه چی؟سرشو تکون داد.نه،تهیونگ عصبانی نمیشه.این فکرو نکن.اون چشماشو بالا اورد وقتی صدای زنگ در رو شنید.خبر اینو میداد که مشتری جدید اومده.تهیونگ جونگکوکو دید و بزرگ ترین لبخند مستطیلی که میتونستو بهش زد.وقتی به سمت راستش نگاه کرد،لبخندش محو شد.
کاملا از بین رفته بود.

شروع کرد با چشمای بی احساس،به سمت جونگکوک رفتن.

"معنی این چیه."صدای سرد تهیونگ جونگکوکو ترسوند.احساس کرد چشماش خیس میشن.البته که عصبانیه.

"گفتم،معنی این چیه!"
تهیونگ داد زد ،جونگکوکو حتی بیشتر ترسوند.اون سعی کرد از سر خوردن اشکاش جلوگیری کنه.
"ما میخواستیم حرف بزنیم،تهیونگ."یونگی جواب داد.اون یکم ترسیده بود.تهیونگ ادمی نبود که سریع عصبانی بشه یا داد بزنه.ولی الان،داشت هر دوشو انجام میداد.
"من چیزی ندارم که دربارش باهاتون حرف بزنم."صدای سردش حتی سرد تر شد

"ما داریم،ته."جیمین مستقیم به چشمای تهیونگ نگاه کرد.الان یه احساس توشون بود ،خشم.

به من نگو "ته".من مجبور نیستم با شما سه تا حرف بزنم،تنها کسی که باید(باهاش حرف بزنم)اونه."

چشمای تهیونگ به سمت پسر رفت که نگاهش نمیکرد.
"کدوم لعنتی ای اجازه این کارو بهت داد؟این زندگی منه و من نیاز ندارم تو تصمیمای منو بگیری.من اومدم اینجا تورو ببینم،نه اونا.این رقت انگیزه.جونگکوک اگه نمیخواستی منو ببینی،فقط باید میگفتی و نه اینکه اونارو بیاری اینجا."جونگکوک نمیتونست از افتادن اشکاش روی گونش جلوگیری کنه.با پایین بردن سرش مخفیش کرد.

رقت انگیز
این همه چیزی بود که جونگکوک میتونست بهش فکر کنه.اون رقت انگیز بود.البته که بود.

"م-من متاسفم."پسر به ارومی زمزمه کرد
به سختی تلاش میکرد که بغض نکنه.

"متاسفی؟!اگه متاسف بودی به چشمام نگاه میکردی."اون دوباره داد زد.جونگکوک نمیتونست چیزی بگه.

پسرا داشتن به جونگکوک نگاه میکردن و اون زمانی بود که دیدنش.اونا اشکو رو استین پیراهنش دیدن‌.
"تهیونگ-"هوسوک تلاش کرد.ولی زود حرفش قطع شد.

"خفه شو.به من نگاه کن جونگکوک."تهیونگ دستور داد،ولی جونگکوک یک اینچم تکون نخورد.

"لعنت بهش جونگکوک!"تهیونگ چونه جونگکوک رو با یه دستش گرفت و صورتشو برگردوند،که جونگکوک بتونه نگاهش کنه.وقتی انجامش داد،ازش پشیمون شد.جونگکوک داشت شدید گریه میکرد.اشکاش مثل رودخونه از گونش پایین میرفتن.

"جونگکوک..."همون لحظه احساسات تهیونگ برگشتن.وقتی اون به پسر که گریه میکرد نگاه کرد،یادش اومد که اون چقدر خجالتیه.
چقدر احساس ناامنی داره.

"م-من معذرت میخوام ک-که خیلی ر-رقت انگیزم.من م-معذرت میخوام."جونگکوک هق هق کرد.

"گاد،جونگکوک من نمیخواستم-"تهیونگ نتونست جملشو کامل کنه وقتی جونگکوک بلند شد و فرار کرد.
_________________________________________

خب،تمام افکارتون نابود شد.((:
اگه دوست داشتید باهاش بهbe kind by" halsey"گوش کنید.💖🍂
نظراتتونم دوست دارم بدونم🍃

ⁱ ᵈᵒⁿ'ᵗ ᵏⁿᵒʷ ʷʰʸ ʸᵒᵘ ʰⁱᵈᵉ ᶠʳᵒᵐ ᵗʰᵉ ᵒⁿᵉ
ᵃⁿᵈ ᶜˡᵒˢᵉ ʸᵒᵘʳ ᵉʸᵉˢ ᵗᵒ ᵗʰᵉ ᵒⁿᵉ
ᵐᵉˢˢ ᵘᵖ ᵃⁿᵈ ˡⁱᵉ ᵗᵒ ᵗʰᵉ ᵒⁿᵉ ᵗʰᵃᵗ ʸᵒᵘ ˡᵒᵛᵉ
ʷʰᵉⁿ ʸᵒᵘ ᵏⁿᵒʷ ʸᵒᵘ ᶜᵃⁿ ᶜʳʸ ᵗᵒ ᵗʰᵉ ᵒⁿᵉ
ᵃˡʷᵃʸˢ ᶜᵒⁿᶠⁱᵈᵉ ⁱⁿ ᵗʰᵉ ᵒⁿᵉ
ʸᵒᵘ ᶜᵃⁿ ᵇᵉ ᵏⁱⁿᵈ ᵗᵒ ᵗʰᵉ ᵒⁿᵉ ᵗʰᵃᵗ ʸᵒᵘ ˡᵒᵛᵉ

Wrong numberWhere stories live. Discover now