3...چرا قلبم انقدر تند میتپه؟!

1.3K 233 24
                                    

امروز صبح توی شرکت جین هیوک قرار ملاقات داشتم..جین هیوک حاظر بود ایده امو بخره اما من ترجیح میدادم به اسم خودم نشرش بدم اونم مخالفتی با این موضوع نکرد و امروز رسما اولین روز کاریم میشد.

وارد اتاق جین هیوک شدم.

-سلام

--سلام..بشین

--گفتم اتاقتو اماده کنن مثل اینکه یکم دیگه کار داره.

-اها باشه

--چیزی خوردی؟

-اره صبح یه چیزایی خوردم.

--چی مثلا؟

-آآ..

--نگو که برای یه وعده دیگه جا نداری..من از تنهایی غذا خوردن اصلا خوشم نمیاد.

راستش چرت گفتم غیر یه کیک چیز دیگه ای نخورده بودم.

-پس میخورم.

--خوبه.

زنگ زد به منشیش و چندتا چیز سفارش داد..صبحانمو که زیر نظر جین هیوک تموم کردم گفتن اتاق آماده است منم رفتم به اتاق خودم و یه نفس راحت کشیدم..واقعا احساس میکنم مدام آنالیزم میکنه!!

خب اینم از اتاقم.بعد از ظهر قرار بود با کارمندا حرف بزنیم و کار و شروع کنیم...تا بعد از ظهر برای وقت کشی بازی کردم و دو دست از سه دستو بردم..بازی کردن خوب بود باعث میشد به هیچ چیز فکر نکنم مخصوصا این اواخر که افکارم خیلی پیچیده شده بودن و واقعا به فکر نکردن نیاز داشتم.
.
.

بعد از توضیحات اضافی با هیونگ رفتیم ناهار خوردیم(خودش اصرار داشت هیونگ صداش کنم منم ترجیح میدادم باهم صمیمی تر شیم تا راحت تر بتونم کار کنم)موقع ناهار ازم پرسید که کجا زندگی میکنم منم گفتم توی یه اتاق زیرشیروانی توی..

هیونگ گفت که از امشب پیش خودش زندگی کنم تا چند روز آینده برام یه خونه جور کنه..امروز تا قبل از ظهر قرارداد بستیم و یه چکxدلاری به نامم نوشت..همه چیز داشت خوب پیش میرفت..نمیدونستم باید درخواستشو قبول کنم یا نه ولی بهم گفت که اصلا خوشش نمیاد وقتی حرفی میزنه کسی باهاش مخالفت کنه منم ترجیح دادم مخالفت نکنم و الانم توی ماشینش نشستم و دارم به این فکر میکنم که ای کاش قبول نکرده بودم..راستش خیلی معذب بودم...وارد خونه که شدیم یکی از اتاقاشو بهم نشون داد و گفت که میتونم اونجا استراحت کنم..همونجور که تصور میکردم تنها زندگی میکرد..خونه خیلی بزرگ و خوشگلی بود..به محض اینکه روی تخت دراز کشیدم خوابم برد فک کنم به خاطر خستگی زیاد امشب بود
.
.

چشمامو که باز کردم خودمو توی مکان ناآشنایی حس کردم،چند ثانیه طول کشید تا لود شم و یادم بیاد دیشب به خونه هیونگ نقل مکان کرده بودم.

با خودم غیر از لباسم وسیله دیگه ای نداشتم وقتی به سئول اومده بودم هم همون لباسا همراهم بود علاقه ای نداشتم با خانوادم ارتباط برقرار کنم حتی دلم نمیخواست زنگ بزنم و بگم کار پیدا کردم همینجوری زندگیم راحت تر بود.

DREAM ~ BTS ✔Where stories live. Discover now